سال دوم - شماره ۳۵۶
پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۳ - ۱۹ شوال ۱۴۲۵ - ۲ دسامبر ۲۰۰۴
شعبده باز جنگ
070629.jpg
شرق: «پيتر وير» به زودى كارگردانى فيلم سينمايى « شعبده باز جنگ» را شروع مى كند . فيلمنامه اين فيلم جنگى را پيتر بوشمن براساس كتابى نوشته ديو فيشر نوشته و يك داستان كاملاً واقعى است از سال هايى كه جسپر مسكلين،  شعبده باز معروف انگليسى، با ترفندها و كلك هاى مخصوص خودش، توانست باعث شكست رومل شود و روباه صحرا را از ميدان به دركند .  شعبده باز جنگ در آمريكا توليد خواهد شد و هنوز نام هيچ كدام از بازيگرانش اعلام نشده است. درعين حال، خبر رسيده كه وير تا سال ،۲۰۰۶ فيلمى هم براساس يكى از رمان هاى افسانه علمى ويليام گيبسن خواهد ساخت. فيلمنامه را ديويد آراتا، براساس رمان «تشخيص قالب» نوشته و ساير عوامل فيلم هنوز مشخص نشده اند. اين فيلم قرار است يك افسانه علمى، ماجرايى و مرموز باشد. آخرين فيلم به نمايش درآمده وير، ناخدا و سكاندار: انتهاى جهان نام داشت كه يكى از ده فيلم برتر سال قبل به انتخاب منتقدان بود.ناخدا و سكاندار، براساس يكى از رمان هاى دريايى پاتريك اُبرايان ساخته شد و راسل كرو و پل بتانى نقش هاى اصلى آن را بازى مى كردند. پيتر وير، متولد ۲۱ اوت ،۱۹۴۴ سيدنى، استراليا، يكى از سرشناس ترين كارگردان هاى اين سال ها است كه از بين فيلم هايش شاهد، انجمن شاعران مرده، گرين كارت/كارت سبز و نمايش ترومن معروف تر از بقيه هستند. فيلمنامه هاى شاهد، انجمن شاعران مرده و نمايش ترومن به فارسى ترجمه شده اند.

دزدان دريايى كارائيب
070623.jpg
شرق: «اورلاندو بلوم» پاييز امسال در قسمت دوم فيلم سينمايى «دزدان دريايى كارائيب» بازى مى كند. فيلم را گور وربينسكى براساس فيلمنامه اى از تد اليوت و ترى روسيو مى سازد و ادامه داستانى است كه در قسمت قبل ديده ايم. تا حالا، بازى جانى دپ در نقش ناخدا جك اسپارو و بلوم در نقش ويل ترنر قطعى شده است. بلوم اين روزها مشغول بازى در فيلم «اليزابت تاون» است كه كارگردانى اش را كمرون كرو به عهده دارد. در اين درام عاشقانه كمدى، كرستن دانست، سوزان ساراندون و الك بالدوين هم بازى مى كنند. دو فيلم ديگر بلوم در مرحله پس ازتوليد به سرمى برد. اولى «قلمرو بهشت» نام دارد و ريدلى اسكات آن را ساخته. داستان اين درام عاشقانه جنگى، در قرن هاى گذشته مى گذرد و جز بلوم، اوا گرين، ليام نيسن و جرمى آيرونز هم در آن بازى مى كنند. فيلم دوم كه «لنگرگاه/پناهگاه» نام دارد، يك درام جنايى ماجرايى است و فرانك ئى.فلاورز آن را كارگردانى كرده. بيل پكستن، ترى بورك و سانتيگو كابررا بازيگران ديگرش هستند. اورلاندو بلوم، متولد ۱۳ ژانويه ،۱۹۷۷ كانتربرى، كنت، انگلستان، بريتانياى كبير، بازيگرى را از بيست سالگى شروع كرد و در سال ،۲۰۰۱ در اولين قسمت از سه گانه ارباب حلقه ها، به نقش لگولاس ظاهر شد. فيلم هاى ديگر او عبارتند از سقوط بلك هاوك، ند كلى و دزدان دريايى كارائيب: نفرين مرواريد سياه. تازه ترين فيلم هاى او كه به نمايش درآمده اند، تروآ و پسر كلسيمى هستند.

سگى كه فرانسه را نجات داد
070626.jpg
شرق: قرار است «ديويد ممت» ظرف دوسال آينده، دو فيلم سينمايى را كارگردانى كند. فيلم اول، كه «سوت» نام دارد براساس رمانى نوشته جيمز جونز ساخته مى شود و داستانش درباره چهار آدم است كه مناسبات مشتركى با هم پيدا مى كنند. در توضيحات داستان فيلم آمده كه سوت، سه گانه اى را كه با «از اين جا تا ابديت» و «خط قرمز باريك» شروع شده، تمام مى كند. فيلمنامه را خود ممت نوشته و بازيگران و ساير عوامل فيلم هنوز مشخص نشده اند. فيلم بعدى «ژان بارك: سگى كه فرانسه را نجات داد» نام دارد. (اين بارك كه در قياس آرك، شهر ژاندارك آمده، معناى واق واق سگ را نيز مى دهد) فيلمنامه اين فيلم كمدى را هم خود ممت نوشته و فعلاً در حال توليد است، هرچند تاريخ كليد زدن فيلم هنوز مشخص نيست. تنها بازيگر فيلم كه تا حالا قطعى شده، ويل فرل است. ديويد ممت، متولد ۳۰ نوامبر ،۱۹۴۷ شيكاگو، ايلينوى، آمريكا، يكى از معروف ترين نمايشنامه نويس ها و فيلمنامه نويس هاى آمريكايى است. از بين فيلم هايى كه تا حالا ساخته، آدم كشى، زندانى اسپانيايى، خيابان هاى استيت و مين، فاجعه و سرقت مسلحانه مشهورتر از بقيه هستند. آخرين فيلم او كه «سخت/ساده» نام داشت، داستانى دلهره آور داشت درباره يك بازجويى عجيب وغريب و تيا تكسادا، درك لوك، ول كيلمر، باب جنينگز، لايونل مارك اسميت و تونى ممت در آن بازى مى كردند.
بابت هيچ چيز نبايد افسوس خورد
زندگى بدون توازن
اين حاشيه هاى صوتى شگفت آور
گفت و گوى مجله «استوديو» با «ژان پل بلموندو» ستاره سينماى فرانسه
بابت هيچ چيز نبايد افسوس خورد
ژان پى يرل لووان
ترجمه: ليلى رشيدى
070620.jpg
•هنوز كسى هست كه باهاش قهر باشيد؟
نه... چرا... يكى هست.
•رنه شاتو [كارگزار مطبوعاتى و شريك بلموندو در دهه هاى ۷۰ و ۸۰ كه در سال ۱۹۸۵ با هم قهر كردند].
آره، ولى نمى خواهم راجع بهش حرف بزنم.
•ضمناً يكى هم هست كه تا حالا باهاش قهر نكرده ايد، آنرى ورنوى...
آره، درست است. با هم ۹ تا فيلم كار كرديم. عاشق سينما بود. خيلى هم صبور و با جنبه بود، هر وقت باهاش شوخى مى كرديم تحمل مى كرد و هيچى نمى گفت. خيلى وقت ها بعداً متوجه مى شد كه باهاش شوخى كرده ايم! (مى خندد) آدم دست و دلبازى هم بود...
•بين فيلم هايى كه باهاش كار كرديد كدام يكى را بيشتر دوست داريد؟
ترس روى شهر را دوست دارم، تن دشمن من و نشانه در زمستان را هم همين طور.
كار كردن با گابن، مثل اين بود كه يك دوره آموزشى فوق العاده را بگذرانيد. [بلموندو آن وقت ها ۳۰ سال هم نداشت و گابن ۶۲ ساله بود.]
•مى گويند يك هفته طول كشيد تا با هم حرف زديد...
جراتش را نداشتم. اما بعد مشكل نبود. سعى كرديم از هم جدا نشويم. دوتايى با هم در رستوران هاى كوچكى كه مال ماهيگيرها بود غذا مى خورديم، دوتايى با هم سرصحنه مى رفتيم. دلش نمى خواست كه من رانندگى كنم، فكر مى كرد خيلى تند رانندگى مى كنم. به جايش ماشين او را برمى داشتيم و با سرعت ۱۰ كيلومتر در ساعت رانندگى مى كرديم! (مى خندد) وقتى برگشتيم پاريس، باز همديگر را ديديم. حتى با هم فوتبال بازى كرديم!
•آيا آن رقابتى كه آن وقت ها بين شما و آلن دلون جريان داشت، موقع كار كردن با ژان گابن هم بود؟
ما احترام زيادى براى او قائل بوديم و نمى خواستيم او را به طرف خودمان بكشانيم. او هم هر دوى ما را دوست داشت.
•كدام يك از ويژگى هاى شخصيتى اش شما را بيشتر مبهوت مى كرد؟
سادگى اش. به نظرم ساده ترين بازيگرى بود كه تا حالا ديده ام. متن اش را جورى مى گفت كه انگار داستانى را توى روزنامه خوانده.
•در برنامه پاريس _ سينما چند فيلم تاريخى هم بود: كارتوش (فيليپ دوبوسا) و همسران سال (رانپو)...
هميشه فيلم هاى تاريخى را دوست داشته ام. حالا خيلى پشيمانم كه چرا در اين جور فيلم ها بيشتر كار نكرده ام. اين فيلم ها قسمتى از لذت هاى بازيگر هستند. من با فيليپ خيلى كار كرده ام. كارتوش، مردى از ريو، جذاب و... واقعاً لذت بخش بود. كار مى كرديم اما شلوغ بازى هم درمى آورديم. كارتوش فيلم لذت بخشى بود. خاطره كلوديا كارديناله هم هميشه با من هست. فوق العاده زيبا بود. هميشه اين اقبال را داشته ام كه بازيگرهاى زن مقابلم، زيبا بوده اند! (مى خندد) با او در فيلم ويشى كار كردم كه مورو بولويينى آن را ساخت، اما از فيلم همسران سال فقط همين را يادم مى آيد كه شش ماه در رومانى بودم. (مى خندد) وحشتناك بود(مى خندد) صحنه هاى لذت بخشى داشت. سر خوردن روى شيروانى، پريدن روى كالسكه... اما آن ۶ ماهى كه توى رومانى بوديم... ژان پل رانپو آدم سخت گير و فوق العاده دقيقى بود. مخصوصاً نسبت به فيلمنامه. براى من سخت بود در يك فضاى خشك و مقرراتى كار كردن واقعاً سخت بود. براى پى ير براسور و ميشل اكلر هم سخت بود. ولى ژان پل آدم مهربانى بود و جلوى كارهايى كه ما مى كرديم خوب طاقت مى آورد! (مى خندد)
•به نظر مى رسد مهارت هاى بدنى براى شما جزء اصلى لذت بازيگرى است؟
آه، بله واقعاً لذت بخش است. من عاشق اين چيزها هستم. نمايشنامه هاى بزرگ را هم دوست دارم. برگشتن به تئاتر با متن هايى مثل كن و سيرانو واقعاً خوب بود.
•از همكارى تان با ميشل اوده بگوييد. او خيلى از ديالوگ هاى شما را نوشته است...
آخ، آدم فوق العاده با استعدادى بود. با هم غذا مى خورديم، گپ مى زديم و حرف هاى جالب و بامزه را رد و بدل مى كرديم. او از اين مكالمه ها براى نوشتن الهام مى گرفت. داستان را برايش تعريف مى كردم و او با لحن و استعداد خودش آن را مى نوشت...
•كدام ويژگى اش را بيشتر تحسين مى كرديد؟
استعدادش، صداقتش... سرخوردگى هايش در برخورد با زنان از او آدم حساسى ساخته بود.
•در اين برنامه فيلم هاى لوتنه، اورى و زى دى هم هستند.
آره، اين فيلم ها را دوست داشتم. اما اگر راستش را بخواهيد، از كار كردن در همه فيلم هايم لذت برده ام.
•البته يكى شان هست كه جايگاه ويژه اى دارد، استاويسكى كار آلن رنه. راست  است كه رنه وسط فيلمبردارى فهميد شما تهيه كننده هم هستيد؟
آره، دلم نمى خواست بين تهيه كننده بودن و هنرپيشه بودن سردرگم باشم. دلم مى خواست رنه خودش را كاملاً آزاد احساس كند و طورى با من رفتار كند كه انگار من بازيگرى هستم در خدمت فيلم. براى همين كارى كردم كه فكر كند الكساندر موشكين كه دوست من بود، تهيه كننده است. دلم مى خواست استاويسكى را كار كنم چون نقشى بود كه با همه نقش هاى قبلى ام فرق داشت. مى خواستم به مردم نشان بدهم كه بلدم جور ديگرى هم بازى كنم. سامپردم را انتخاب كردم تا فيلمنامه ام را بنويسد. رنه را هم براى كارگردانى انتخاب كردم. فيلمى كه مردم امروز دوستش دارند اما آن وقت ها ....
•از برخوردهاى تند رنجيده شديد؟
آره، ناراحت شدم. در كن بعد از نمايش فيلم كلى تشويق كردند اما موقع اكران همه فيلم را هو كردند. بله، هو كردند ... مهم اين است كه فيلم هنوز زنده است. من بابت تهيه و بازى در آن فيلم احساس غرور مى كنم. رنه آدم جذابى است. فكر مى كنم من را خيلى خوب كارگردانى كرد.
•از زمان فيلمبردارى تصويرى را در ذهن داريد؟
تصوير شارل بويه را. كار كردن با او لحظات خوبى را مى ساخت. مهربانى آلن رنه را هم فراموش نمى كنم. فرانسوا پرى يه و آنى دوپرى هم خيلى خوب بودند.
•از آن پلان معروفى كه در راه پله با ژرار دوپارديو داشته ايد خيلى حرف زده اند. دلمان مى خواست يك جابه جايى نسل ها در آن پلان انجام مى شد، همان جور كه بين گابن و ونتورا و دلون و شما صورت گرفت. اما نشد، توضيحى در اين باره داريد؟
نمى دانم. فكر نمى كنم به خاطر ما يا مارى يل باشد، يا روشفور ... شايد سيستم عوض شده باشد...
•دلتان مى خواهد اين همكارى را ادامه بدهيد؟
فكر مى كنم آره. اما شايد او نخواهد، نمى دانم ... به هر حال من حالا بايد نقش پدربزرگ قهرمان فيلم را بازى كنم و دوپارديو هم نقش پدرش را (مى خندد).
•از چه چيز فيلم «راه يك بچه ننه» بيشتر خوشتان مى آيد؟
اسمش (مى خندد) شخصيت خوبى بود... به خودم مى گفتم من هم دلم مى خواهد اين جورى بروم.
•آدم هايى هستند كه مدام تاسف مى خورند و آدم هاى ديگرى هم هستند كه مدام پشيمان مى شوند، شما جزء كدام دسته هستيد؟
هيچ كدام. بابت كارهايى كه كرده ام خوشحالم. همين.
•هيچ كارگردانى نيست كه بابت كار نكردن با او تاسف بخوريد؟
چرا. فدريكو فلينى. بارها ديدمش ... اما او به هيچ كس احتياج نداشت. فلينى، ماسترويانى را داشت كه از همه بهتر بود، انگ شخصيت هايى كه او مى آفريد. مى دانيد، بابت هيچ چيز نبايد افسوس خورد.
درباره فيلم «بهار، تابستان، پائيز، زمستان و بهار»
زندگى بدون توازن
ترجمه: سميرا قرائى
070617.jpg
«در بيرون از خودت جارى مشو، به خودت بازگرد- تنها به خودت اين درون انسان ها است كه حقيقت در آن مى زيد.»
سنت آگوستين
معبدى در ميان درياچه اى كه توسط جنگلى انبوه احاطه شده، مكان روحانى فيلمى است كه در پنج قسمت روايتگر زندگانى آدمى است و نشان مى دهد كه چگونه با وجود اشتباهات و وسوسه ها رسيدن به دانايى ميسر است. معبدى كه در اين درياچه گم شده، كاملاً با دنياى اطراف بيگانه نشده و با وجود دورى از اين دنيا، از تزلزل ها و شر هاى دنيوى آن در امان نيست. زيبايى تصوير ها و آميختن سكوت با صداى انديشيدن به دنيا، در فيلم بسيار زياد است. «بهار، تابستان، پائيز، زمستان... و بهار»: چرخه ابدى به راه مى افتد: شروع- پايان- نوزايى، حقيقت مى تواند در اين گردش يافت شود و يا شايد از يادآورى مجدد اين كه «همه چيز» ممكن است، اين كه سعادت ابدى حالتى است كه در آن تنها سخن از بازيابى و رجعت است. كيم كى دوك استاد زمان است و اين امر در «بهار...» از ميان معنايى ايجاز گونه تجلى مى يابد. معناى ايجاز گونه كه همانند حذف هايى است به قرينه معنوى. زمان كه در برخورد اول ممكن است پوچ به نظر برسد چرا كه توصيفگر حالت يك چرخه است، تنها چيزى است كه ارتباط ما، استاد و شاگرد را هر چه بيشتر عميق مى سازد.
چهار سال از ساخت «جزيره» مى گذرد. فيلمى اروتيك و وهم گونه كه در آب تيره و كدر اوهام و خيالات و اسطوره ها غوطه ور است و روايتگر ارتباط دو آدم شبح گونه است. «كيم كى دوك» فرماليست استثنايى و شاعر سختى هاى رياضت گونه، طى چند سال اخير تنها به روايت قصه هاى سخت پرداخته، قصه هايى زمخت و همراه با خشونت كه در آنها دلمشغولى هاى درونى خود را (حيوانات، مرگ و شر و تصوير رمز آلود زن) با هرج و مرجى فوق العاده منقلب كننده مواجهه مى دهد. مثلاً در «جزيره» دنياى اوهام گونه اى را به تصوير كشيده است كه در آن قهرمان داستان يك پرى دريايى ساكت و خاموش است، دنيايى كه محل تجمع دلسردى هاى مردانه است و تنها عنصر اميدى كه به اين دنياى خيالى جان مى بخشد، جنسيت زنانه است. در «بهار...» نيز درونمايه اى مشابه داريم (مردى كه بعد از ارتكاب قتل بازمى گردد، پليس هايى كه به دنبال آدمكش مى آيند، طبيعت آلوده شده توسط انسان، كاپيتاليسم، اهميت آب و ...) اما اين بار با ديدگاهى به وضوح پخته تر روبه روييم. با وجود ساختار فيلمنامه اى كه موجب زياده گويى فيلم گرديده است (مكانى يكسان و شخصيت هايى مشابه در هر فصل) كارگردان به شيوه هميشگى خود، نيروى شگفت انگيزش را نمايش مى دهد كه از ميان زيبايى شناسى خاص اش و با قالبى ثابت، بروز مى كند. اما آنچه حيرت برمى انگيزد استادى كيم كى دوك است در بلاغت تصويرى تا توانايى ظاهرى اش در اداره كردن چندين فرم بيانى متفاوت. در اينجا هر پلان معرف يك حالت روحى نزد آدمى است، لرزشى اروتيك وار يا طرح كلى احساس هاى پراكنده مرد. مطابق هر فصل، از خلال آئين آموزش- اينجا آموزش مسيرى است كه در آن انسان زندگى را به بهاى زندگى مى يابد- كيم كى دوك از آرامشى فراگير بهره مى گيرد تا همراه با آميزه اى از فاصله و هيجان، آشفتگى دو انسان كه همديگر را به لذت رسانيده اند، بحرانى عشقى و تنبيه و رستگارى انسانى منكسر يا آرزويى جزيى كه به تنهايى شورى به پا مى كند را ثبت كند. به كمك سبك و چيره دستى اى كه خاص خود اوست گويى تابلو هايى جهانى كنار هم چيده شده اند كه همگى انتزاعى اند، استعارى و سمبليك اند و به طرزى هوشمندانه منقلب مى كنند كه همه اينها در واقع شكوه فيلم را خلق مى كند.
با نام كيم كى دوك، جهانى خشن به ذهن متبادر مى شود، جهان شخصيت هاى آشفته، قلاب ماهيگيرى خيس خورده در خون و كروكوديلى گرسنه. با اين همه اين فيلم به بهشت گشوده مى شود، به فضاى سعادتى ابدى و مطلق. در اولين پلان هر اپيزود، از در بزرگ ورودى وارد مى شويم عملى كه گويى در ابتداى هر اپيزود مانند آيينى اجرا مى شود، گشايشى براى افزايش آگاهى، با گشوده شدن هر در بيننده به درون دعوت مى شود و اين گشوده شدن درها مبدل به يك سمبل مى شود، همان گونه كه ترك كردن اتاق بدون گذشتن از در- چرا كه در اطراف در ديوارى وجود ندارد- خود نشان دهنده عملى مخرب و زشت است. گشوده شدن معادل شروع يك دوره است. فراز و فرود هايى در ايالتى از كره، طبيعتى در حال جوانه زدن، درياچه اى آرام و معبدى كه توسط قايقى شكستنى به دنياى پر از وزوز حشرات و جانوران متصل مى شود، دوربين كيم كى دوك لحظه اى از «عدن» (بهشت) تازه اش دست برنمى دارد. به رغم دورنمايه هاى مشابه بين «بهار...» و «جزيره» كه ذكرش رفت موضوع اين فيلم بسيار دور است از آن مسافرخانه هاى تك اتاقه اى كه توسط پرى دريايى اداره مى شد. هر فصل يك گفتار است و هر گفتار، آموزش ها و روش هاى خاص خود را به روند اين قصه ساده دلانه اضافه مى كند. در مسير سينمايى كيم كى دوك كه تا حدى فيلم هايش اتوبيوگرافيك است (كودكى در «آدرس ناشناس»، نوجوانى در «كروكوديل» و بزرگسالى در «نگهبان ساحلى») فيلم «بهار...» اثرى كفاره آميز تلقى مى شود. كفاره اى براى خشونت هاى گذشته و سنگ هاى بسته شده به پشت حيوانات مختلف، سنگ هايى كه بر پشت حيوانات بسته مى شود همچون ندامتى است كه در قلبى مجرم و مقصر به واسطه خاطرات جمع مى شود. الزامى كه ماهيتش خيلى روشن نيست سينما گر را وا مى دارد تا خودش به تنهايى به تصاوير جان دهد و براى اولين بار در جست وجوى سهمش از خوشبختى بى پايان باشد.
سينماى كيم كى دوك همچنين تلاشى در راه استعاره است. برخلاف تصوير گرى موشكافانه و دقيقى كه از بهشت ارائه مى دهد، اين بهشت زمينى، فضاى ذهنى مى شود و به همان ميزان فيزيكى، براى نمونه نيز درهايى كه گويى بر حسب تصادف در گوشه و كنار نصب شده اند و يا ديوار هايى مخفى كه اصلاً وجود هم ندارند و ما برخلاف انتظار تنها از اين در ها مى گذريم تا به دنبال راه دانايى باشيم، آنها را دور مى زنيم تا از ظاهر نامريى ديوارها كه مانعى تمثيلى براى بيان ممنوعيت است عبور كنيم. عامل گناه و رستگارى از گناه، در هم تاثير مى گذارند و اثرشان نيز بر جاى مى ماند، همان خطوط حك شده بر روى چوب هاى ورودى معبد كه مى شود آنها را با صداى بم و به طرز خستگى ناپذيرى تكرار كرد اما آن دست هاى خونى، لطمات عميق يك روح را به تصوير مى كشند. زن اينجا نيز مانند باقى آثار كيم كى دوك چهره اى يكسان دارد: ابژه اى معصوم براى وسوسه و اغواگرى يا قربانى خشم و غضب مردان. در دايره المعارف كيم كى دوك، زن يعنى عنصر اغوا، شهوت، مرگ و محروميت. آرامش و صلح تنها در انزوا اقامت دارند، انزوايى كه كوه ها را در مى نوردد و اجازه گام برداشتن بر روى آب را مى دهد و يا در فضاى عجيب و فراواقعى اجازه مى دهد از دم گربه اى به جاى قلم مو استفاده كنند.
موتيف قايق نيز اهميت زيادى دارد، اصالتاً شيئى است براى حمل ونقل كه در اينجا مكانى براى عشق بازى مى شود، مكانى براى سرپيچى و يا مرگ و خاتمه دادن (استاد با اعتقاد به تناسخ همين جا خودكشى مى كند). دنياى حيوانات نيز از ارجاع دادن قهرمان و هدايت وى به سوى توازن، غافل نيست: ماهى، قورباغه و مار، خروس و يا گربه كه به آرامى دانايى را در خود جاى مى دهند، دانايى كه در ابتدا از كودك فرارى بود نهايتاً هنگامى كه كودك جايگاه خود را در قلمرو حيوانات مى يابد به نزد وى مى آيد.
فيلم كيم كى دوك نهرى از معنا را ايجاد مى كند كه در انتها موج هايش سر به فلك مى كشند. اثر كيم كى دوك شبيه شاعر خطاطى است كه كلمات را در فضا مى تراشد. فيلم «بهار...»- شكوه گرافيكى و تركيب هاى سحر انگيز موسيقايى با فرمى آزاد بر روى تم هاى عاميانه- حالتى از توازن را ميان اميال برقرار مى كند و كليد هستى آدمى را در تمامى ژرفا و بى پيرايگى اش به او بازپس مى دهد.
ابديت و يك روز
اين حاشيه هاى صوتى شگفت آور
فيليپ نويس
ترجمه: حامد صرافى زاده
هيچ وقت نخستين بارى را كه به تماشاى «اينك آخرالزمان» رفتم فراموش نمى كنم. سال ۱۹۷۹ بود و آن روز عجيب تا آخر عمر در ذهنم جاخوش كرده است. اولين و مهمترين دليلى كه باعث شد براى ديدن فيلم تحريك شوم، فرانسيس فوردكاپولا بود. اصلاً همين كه فهميدم فيلم را او كارگردانى كرده است با علاقه دوچندانى به تماشاى فيلم رفتم. اسم او باعث شد تا مدت ها براى تماشاى فيلمش لحظه شمارى كنم. قرار شد فيلم را به نمايش درآورند و من همان روز نخستين نمايش «اينك آخرالزمان» به خيابان گئورگ سيدنى رفتم. در آن خيابان يكى از معروف ترين سينماهاى چند سالنه (multiplex) سيدنى قرار دارد. شايد به همين دليل بود كه توانستم دست به اين تجربه عجيب بزنم. ساعت ۱۱ فيلم را تماشا كردم. از سينما بيرون آمدم و دوباره در ساعت ۲ به سالن سينما برگشتم. فيلم را ديدم از سالن خارج شدم و ساعت ۵ دوباره به سينما رفتم. اين اتفاق در ساعت ۸ شب هم تكرار شد. باورتان مى شود من اين فيلم ۱۵۳ دقيقه اى را چهار بار در يك روز تماشا كردم؟ فكر مى كنم دو بار اول فقط فيلم را ديدم و بار سوم و چهارم فقط و فقط مى خواستم حاشيه هاى صوتى فيلم را بشنوم. مى خواستم در تجربه شعر جارى در اين فيلم و فضاى شاعرانه اش شريك شوم. تماشاى اين فيلم براى من تجربه اى تكان دهنده و شگفت آور بود. «اينك آخرالزمان» به من ياد داد چگونه مى توان روى پرده سينما يك درام تمام عيار خلق كرد. اين فيلم به من آموخت كه مى توان به هنگام ساخت يك فيلم به صدا اهميت فراوانى داد. مى توان كارى كرد كه تماشاگر با شنيدن صداى يك فيلم به تجربه اى متفاوت تر و عجيب تر و حتى گيراتر از آن چيزى كه ديده است يا ديالوگ هايى كه شنيده برسد شايد دليل علاقه بى حد و حصر من نسبت به اين فيلم برايتان غريب جلوه كند. شايد شما انتظار داشتيد تا من فيلم را به خاطر فيلمبردارى تحسين برانگيز ويتوريو استورارو (vittorio storaro) يا بازى هاى فوق العاده و درخشان مارتين شين، مارلون براندو يا رابرت دووال برمى گزيدم. اما انتخاب من چيز ديگرى است. دليل علاقه من طراحى صداهايى است كه توسط والتر مارچ صورت گرفته و بى دليل هم نيست كه اين فيلم جايزه اسكار را نصيب او كرد.
نمايش فيلم در استراليا به صورت ۷۰ ميلى مترى بود و صداهاى فيلم نيز به صورت Sin-track magnetic sterephonic track بود. ببينيد امروز ما به همان كيفيت پويا و پرانرژى و به كلام بهتر ديناميك مورد نظرمان و چيزى مشابه آن فيلم رسيده ايم البته با استفاده از فناورى ديجيتال و شيوه هاى گوناگونى كه پيش پايمان گذاشته است اما در آن زمان پيش از اختراع صدابردارى و صداگذارى ديجيتال فيلم ها معمولاً به صورت ۳۵ ميلى مترى فيلمبردارى مى شدند و بعد نمايش آنها به صورت ۷۰ ميلى مترى بود. به همين دليل تصاوير فيلم به مراتب بزرگ تر، عريض تر و حتى پرانرژى تر به نظر مى رسيدند. اين قطع (۷۰ ميلى مترى) شرايطى را فراهم مى كرد كه سازندگان فيلم در كار با صدا به تجربه هاى غنى تر دست بزنند. براى مثال به هنگام تماشاى فيلم در سالن سينما آن هم به صورت شش بانده مى توانستيد تمامى حاشيه صوتى فيلم را به صورت تفكيك شده و به طرز غيرقابل باورى در سرتاسر سالن تجربه كنيد. در واقع اين تكنولوژى تنها بخشى از جذابيت هاى «اينك آخرالزمان» بود. اين فناورى از دهه شصت وارد سينماى آمريكا شده و با بيشتر فيلم ها همراه بود. اما نكته شگفت آورى كه اين فيلم را از بقيه آثار متمايز مى كرد اين بود كه مارچ و كاپولا به هنگام كار با صدا اساساً فيلمنامه ديگرى را مى ساختند مثل موسيقى اى كه بعضى وقت ها با قصه و فضاى فيلم همراهى و در بخش هايى از فيلم در حقيقت قصه جدايى را برايمان تعريف مى كرد. شايد واكنش هاى پرشور و احساسى كه من نسبت به اين فيلم نشان دادم و مى دهم بيش از هر چيزى برآمده از آن صداهايى بود كه هيچ ربطى به ديالوگ ها و موسيقى فيلم نداشتند. منظورم بخش طراحى جلوه هاى صوتى مد نظرم است. افكت هاى اين فيلم فضا و حس و حالى پديد مى آورند كه هر لحظه قصه فيلم را به صورت مجزا پيش مى برد مثلاً در آن صحنه فيلم كه مارتين شين و همراهانش به آن منطقه اى مى رسند كه قرار است رويش پلى ساخته شود ما به دنيايى به تمام معنى وحشتناك، هولناك، توهم زا و هذيانى روبه رو مى شويم. چيزى كه هيچ وقت آن را نمى بينيم اما تجربه اش مى كنيم، فضايى كه مى توانيم آن را به خوبى در ذهنمان مجسم كنيم. خب اجازه دهيد كمى از اين مسئله فاصله بگيريم تا به شما بگويم ديگر به چه دليلى عاشق اين فيلم هستم. اعتقاد دارم فيلم به موضوعى مى پرداخت كه كاملاً واقعى و ملموس بود.  «اينك آخرالزمان» بيش از هرچيزى در پى توصيف و تشريح كشمكش ها و درد جانكاه نبرد آمريكايى ها در ويتنام بود. به هنگام تماشاى فيلم هيچ وقت به سرم نزد كه اصلاً چنين اتفاقى در ويتنام روى داده است اما به خوبى درك مى كردم كه فيلم درباره حس و حال و اتمسفر و در حقيقت روح آن چيزى است كه در ويتنام جريان داشت.
بله نوعى ديوانگى كه در آن جنگ خودنمايى مى كرد اما با تمام اين حرف ها شاعرانگى فيلم تماماً برآمده از حاشيه فيلم بود. همان چيزى كه همه ما را هيپنوتيزم كرد و ما را در تجربه اى كه قرار بود مارتين شين از سر بگذراند شريك. اين مسئله از همان ابتداى فيلم خودنمايى مى كند. فيلم با صداى هليكوپتر و... فيلم با اين ديالوگ شروع مى شود: «سايگون- لعنتى من هنوز در سايگونم». اين ديالوگ ها تنها به لحاظ فيزيكى به مكانى كه او در آن به سر مى برد اشاره مى كنند اما اشاره اى به وضعيت احساسى و روانى او ندارد. در حقيقت وضعيت روانى و احساسى قهرمان فيلم قرار است به شيوه هاى ديگرى منتقل شوند.
شرق آنلاين
صفحه اول
ايران
جهان
اقتصاد
ديپلماسى
سياست
آسيا و خاورميانه
اروپا و آمريكا
اقتصاد ايران
اقتصاد جهان
بازار
رسانه
موسيقى و تجسمى
تئاتر و تلويريون
سينما
ادبيات
انديشه
تاريخ
كتاب
ورزش
جامعه
حادثه
صفحه آخر
آرشيو