آرشیو   همسایه های من   فرستادن نظرات   صفحه اصلی    
                   
 یادداشت های روزانه هلیا  
   
   
 

   

Thursday, November 21, 2002



شبهاي درازي بيداري...به ماه چه ميگويي....دست از ناليدن بردار...خاموش شو...يا آهسته تر ناله كن...ماه نه ناله ي تو را گوش ميدهد...نه زمزمه ي آبشار را مي شنود...نمي بيني خاموش به راه خود ميرود...پاسخي به تو نمي گويد...اما من... از پنجره ي خويش گوش به نغمه موزون تو دارم و در شب زنده داري خود هنگامي كه همه چيز و همه كس در خواب رفته اند... روح مشتاق خويش را به سوي تو مي فرستم...اي پرنده تنها...





 

Monday, November 18, 2002

گاهيروزها و هفته ها مي گذرند، بي آن كه هيچ حركت لطف آميزي از ديگران ببينيم. اين دوره ها كه گويي عطوفت انساني از ميان رفته است ، دشوارند و زندگي فقط به تنازع بقا مي نمايد.....
بايد اجاق خود را بررسي كنيم ....بايد نور بيشتري به آن ببخشيم ، و بكوشيم اتاق تاريك زندگي مان را روشن كنيم.
هنگامي كه صداي جرقه هاي آتش و تركيدن هيزم را مي شنويم ، و آن گاه كه قصه هاي شعله ها را مي خوانيم ، اميد به سوي ما باز مي گردد .
اگر قادر به عشق ورزيدن باشيم.... قادر به دوست داشته شدن نيز خواهيم بود.... فقط زمان مطرح است...

مكتوب ( پائولو كوئليو )





 

Friday, November 15, 2002


آري ...... اي دوست ....تو هم
در سكوت شب تنهايي خود
بغض غم هاي مرا مي شكني
و در اين غربت درد آلود
تا به همراهي باد.....
لذت بودن را
با من، اين همدم تنهاي دلت
آشنا مي گرداني...





 

Thursday, November 14, 2002


قلب به مانند دو اتاقي است.....
كه در يكي شادي و در ديگري غم
آرميده است
اگر....زيادي شادي كني
غم در اتاق ديگر از خواب مي پرد.
...................................





 

Tuesday, November 12, 2002

با عجله خودمو ميرسونم بيمارستان بقيه ا... يكي از دوستام بستريه ...ساعت ۳ بعداز ظهره و ساعت ملاقات تا ساعت ۴ بيشتر نيست ... اولين باره كه به اين بيمارستان ميام.... از همون جلوي در ورود آقايون و خانما جدا شده ... برام عجيب بود ... رفتم پشت پرده ... دو خانم با چادر و مقنعه نشسته بودند ...گفتند كيف...كيفمو دادم ...گشت...سريع كيفمو گرفتم و ميخواستم برم تو ...كه يكيشون گفت : بي حجاب !!!! نميشه.... گفتم : بي حجاب؟؟؟؟؟ پس اين مانتو و روسري چييه؟...گفت : با چادر بايد بري تو ......جل الخالق...چادرم كجا بود حالا ....گفت يه كارت بذار گرو يه چادر بهت ميديم...بعد بيا پس بده...چاره اي نبود قبول كردم ...هر چند كه تو دلم هر چي بد و بيراه بلد بودم نصيب دوستم كردم كه آخه قحطي بيمارستان بود .....تا اومدم اون چادر رو كه به نظرم تموم ميكروبهاي دنيا اعم از اشرشيا كلي....سالمونلا...و... بود با ناراحتي سرم كنم ...خانمه اومد جلو گفت چشمها و لبهاتو هم پا كن....گفتم : يعني چي؟...گفت: گفت ميگم اون روژتو پاك كن و برو تو ...ديگه داشت كفرمو بالا مياورد...گفتم: خانم جون اگه با رنگ پوستت و رنگ لبت مشكلي داري تقصير من نيست...لبهاي شما اون رنگيه....مال من هم هميشه همين رنگيه...بعد هم ديگه منتظر جوابش نشدم و با سرعت رفتم تو محوطه بيمارستان....بگذريم كه چهل بار چادر از سرم افتاد....بيست بار زير پام گير كرد نزديك بود با مغز بخورم زمين....يه بارم لاي آسانسو موند و كفر آسانسور چي رو در آورد..تازه آسانسور ها هم مردونه زنونه بود...رفتم طبقه پنجم...و سوال كردم بخش ۵سي كدومه...گفتند ...مستقيم ته سالن پشت اون پرده...اينجا حتي بخشهاي بيماران هم زنونه مردونه هست....و هر جا كه مربوط به خانمها ميشد رفته پشت پرده....به خدا اين خانمها هميشه با اين پرده ها مشكل دارن...اصلا همين پرده است كه اين همه سبب بدبختيه خانمهاست... ديگه از شنيدن نام پرده دچار هيستري ميشيم...رفتم پشت پرده...وقتي رسيدم از بس اين چادر رو بالا پايين كرده بودم كه حتي روسري ام هم رفته بود عقب و چادر هم مثه شنل بَتمن افتاده بود رو شونه هام.... ولي اين بار ديگه هر چي بد و بيراه بلد بودم نثار هر چي پرده است كه مارو اينهمه در رنج و عذاب ميندازه و باعث ميشه كه با ما مثه جذاميا رفتار بشه و ما رو بچپونن تو هفت پستو تو در تو كردمو و رفتم دوستمو بوسيدم.....





 

Thursday, November 07, 2002

به خدا شرمنده ام.... نه تنبل شدم نه كم كار ....از پر كاري زياده به خدا....اين ترم خيلي سر خودمو شلوغ كردم....هم كلي واحد تخصصي دارم كه همشونم آزمايشگاه داره و هر يه واحد آزمايشگاه هم كه خودتون ميدونيد چندين ساعته ....تازه بعدش بايد گزارش كار بنويسم و تحقيق كنم و غيره غيره.....تازه اين تدريس هم كه كلي وقتمو ميگيره...هم بايد در كنارش مطالعه داشته باشم ..هم تست در آرم....تستهاي جلسه ي قبل رو صحيح كنم....كلاس رفع اشكال بذارم.....و غيره و غيره....
همين الان كه اينجا نشستم ۵۰ برگه دو ورقي تست بايد تصحيح كنم...اسكلت قورباغه ام تو شيشه در كنارم داره وق ميزنه....هنوز به طور كامل گوشتهاشو نكندم....تازه يواشكي از مامانم آوردمش خونه....چون تا درشو باز ميكنم بو گندش خونه ور ميداره...اول بايد يواشكي در اتاقمو قفل كنم ..بعدش اسپري خوش بو كننده بزنم ....بعدشم مثه جلادهاي عصر ...عصر...نميدونم....قمبليان...شروع كنم ذره ذره با پنس گوشتهاي تنشو بكنم ...تا بشه بهش گفت اسكلت....بعدش چند ساعت بذارم تو آب ژاول رقيق شده...تا كاملا سفيد سفيد بشه....بعدشم با سوزن ته گرد روي يونوليت ثابتش كنم ...بذارم جلو پنكه تا خشك بشه ...اوخ اوخ ...حالا پنكه از كجا بيارم....پس مجبورم فوتش كنم....تازه قورباغه من از اون قورباغه هاي چاق و چله بود...و اسكلتش تقريبا خيلي بزرگه...آخ اگه بدونيد چقدر اسكلت قورباغه خوشگله....از اين به بعد هم قول ميدم تند تند بيام و تند تند بنويسم...





 

Tuesday, October 29, 2002

ساعت ۵ صبح روز يكشنبه.... فرودگاه مهر آباد...
طبق معمول هواپيما تاخير داره...قرار بود ساعت ۵ بشينه ولي با ۳ ساعت تاخير وارد شد . موبايل زنگ ميزنه... پدره...كه ميگه منتظر رسيدن بارهامون هستيم و به زودي مي آييم بيرون ..اين به زودي...چيزي حدود ۲ ساعت طول ميكشه...دليلش هم خراب شدن ريلي كه چمدانها رو روي اون قرار ميدن...بابا ميگفت همينطوري چمدانها روي هم ريخته شده بود ...مثه يه كوه.....هر كسي كه ميخواست چمدانهاشو برداره بايد مثه يه صخره نورد از كوه چمداني بالا ميرفت و مثه فرهاد كوه كن مقداري از كوه رو خراب ميكرد تا ميتونست ساكها و چمدانهاشو برداره...كه عشق شيرين چمداني سبب تو سر و كله زدن مردم شده بود ....بيچاره يه شيرين بوده و اينهمه فرهاد ... حالا ميفهمم كه فرهاد اساطيري چقدر خوشبخت بوده چون فقط يه رقيب داشته .اون هم خسرو پرويز...
خلاصه ما تازه ساعت ۳۰/۱۰ موفق شديم ببينيمشون ...گوشه ي يكي از ساكها پاره شده بود ...فهميدم كه پدرم هم در اين مبارزه ...يه شيرين و صدها فرهاد .....شركت داشته و يكي از ساكهاشو فدا كرده....
حالا از ديروز يه سره مهمون پشت مهمون....نميذارن يه دقيقه نفس بكشيم...خوبه سفر اولشون نيست...ولي خب ديدن روي زوار خونه ي خدا...تعطيلي بردار نيست....همه هم دلشون ميخواد از اون اول تا آخرش رو بشنوند..به مامانم گفتم : خوبه يه ضبط صوت بذارم و شما هم خاطرات سفرتونو تعريف كنيد....بعد هر كي اومد فقط كافيه ضبط رو روشن كنيم...تازه اين طوري مساوات بر قرار ميشه و كمتر تحريف مسافرتي !!!! صورت ميگيره..!!!!!!!
ولي چيزي كه جالبه...پرسشهاي خانمهاست... به خدا تقصير خودمونه كه اينهمه برامون حرف در ميارن...چون تقريبا تموم خانمهايي كه تا اين ساعت به ديدن مامان و بابا اومدند اولين سوالي كه كردند ..در مورد قيمتهاي اجناس در اونجا و مقايسه قيمتش با اينجاست.....و تقريبا همشون قيمت همه ي اجناس رو در ايران به روز دارند..غلط نكنم اين خانمها همشون تو بازار بورس دست دارن....اوهه ...چقدر هم اصرار دارن بدونن اينا چي خريدن...ولي از همه چي گذشته ...كلي سوغاتي خورديم و نوش جون كرديم... يكي از اونا يه گوشي موبايل زيمنس است ...كه خب معلومه مال من شد...!!!





 
   
 

 

 

  طراحی : روزهای نوجوانی