blog*spot
get rid of this ad | advertise here
گنگ خوابديده
... من گنگ خوابديده و عالم تمام کر
Thursday, November 28, 2002  

روزهايی است که قلم به گردش در نمی آيد. می نشينی و قدری انتظار پيشه ميکنی...اما اين دو نوشته داريوش عزيز در باره عشق و اوقات قدر و نيز اين شعر اخيرش خيلی خواندنی و دل انگيز بود برايم. آن هم در لحظه ای که گويی انتظارش را می کشيدی. حيف است که نخوانيد.

□ نوشته شده در ساعت 1:21 AM توسط علي شوريده

Sunday, November 24, 2002  

اين فصل اول گفتگو را دريابيد. فصلهای بعدی پيشکشتان! (چون ممکن است بعد از گفتگو کار به جاهای باريکتر بکشد!)

□ نوشته شده در ساعت 2:09 AM توسط علي شوريده

 

آدم معمولا وقتی دلتنگ است يا تنهايی بر او مستولی است و يا فشارهای کشنده از در و ديوار اين جهان بر او وارد ميشود، بيشتر نوشتنش می گيرد. آه که اگر قلم نبود. اگر ميخواهی قلمت نخشکد غار تنهاييت را از دست نده. اما نوشتن چيزی است که بايد بيايد. گاه می بينی پرواز مگسی ترا به هزار سفر خيال می برد و گاه هم هزار باران عشق می بارد و تو به جوشش نوشتن در نمی آيی.
نوشتن گاه يک شور عاشقانه است و گاه نق زدنی کسالتبار. ديروز از قول يک نويسنده فرانسوی (بگمانم بوبن بود، بعدا تصحيح ميکنم) ميخواندم که گفته بود نوشتن برای من مثل اپراست. همانطور که اشعار اپرا معمولا سطحی و ساده اند و تنها اين صدا و هنر خواننده اپراست که به آنها زيبايی و ارزش می بخشد، سوژه ها هم برای من همينطور بی رنگ و ساده اند و من با نوشتنم به آنها رنگ و اعتبار ميدهم.
نوشتن گاه حاصل جوشش درون است و گاه رنگ آميزی الهامات بيرون. گاهی خيلی حرفها برای گفتن داری ولی آنقدر به دلت چنگ نمی زنند که بر قلمشان آوری. گاهی از خودت خسته ای ميخواهی بنشينی و ساعتها گوش بسپاری به ديگران. چشمانت برق ميزند وقتی يکی را می يابی که در وبلاگش حرفهايی از جنس جان ميزند. انگار آهوی گمشده ات را يافته ای. گاهی تمام حافظه شعريت را مرور ميکنی تا يک بيت شعر يا ترانه بيابی که ترجمان همه دلگرفتگيهايت باشد و آسمان ابری دلت را کمی باز کند. گاهی ميخواهی حرفها از دلت بجوشند و بر دل خسته ای بنشينند. اما نمی جوشند و نمی نشينند. و آنوقت با خودت لب ميگزی که خمش.
*
نميدانم چرا اين چند بيت اين روزها در سرم ميچرخد.
يک شب دلی به مسلخ خونم کشيد و رفت      ديوانه ای به دام جنونم کشيد و رفت
پسکوچه های قلب مرا جستجو نکرد     اما مرا به عمق درونم کشيد و رفت
تا از خيال گنگ رهايی رها شوم     گنگی به کنج خواب سکونم کشيد و رفت

□ نوشته شده در ساعت 1:55 AM توسط علي شوريده

Sunday, November 17, 2002  

از خاطرات سفر
يکی از بستگان قصد خريد منزل داشت و قرار بود برای ديدن منزلی که آژانس مسکن معرفی کرده بود برويم. در راه طبق معمول صحبت در مورد خصوصيات اخلاقی ما ايرانيها بود و اينکه در کار جدی نيستيم و اصولا کار را سبک ميگيريم و قس عليهذا. به آژانس رسيديم و قرار شد يک نفر از کارمندان آژانس همراهمان بيايد و منزل را نشان دهد. کامله مردی بود حدود 55 سال که خوش برخورد و مودب می نمود. خودش را بهادری معرفی کرد. مجتمع مسکونی که قرار بود ببينيم دوسه کوچه بالاتر بود و خيلی زود رسيديم. اوايل شب بود. زنگ سرايدار را زديم که کليد آپارتمان خالی را بياورد. همينطور منتظر آمدن سرايدار بوديم که ناگهان خانم مسنی که يکی از ساکنين مجتمع بود از راه رسيد و تصادفا با آقای بهادری آشنا و همشهری درآمدند و شروع کردند به چاق سلامتی گرم به زبان آذری. سرايدار پس از 6-5 دقيقه ای آمد اما صحبت آقای بهادری و خانم خيلی گل انداخته بود بطوری که اصلا متوجه آمدن او نشدند. معلوم شد که خانم، خاله جان آقای بهادری هستند و سالهاست همديگر را نديده اند! ما برای اينکه مزاحم صحبتشان که در اثر اين حسن تصادف بعد از سالها دست داده بود نشويم خودمان به اتفاق سرايدار برای ديدن آپارتمان رفتيم. از قضا ديدن آپارتمان و سوال و جوابمان از سرايدار طولانی شد. بر که گشتيم ديديم آقای بهادری و خاله جان همجنان وسط حياط مشغول بحث گرم هستند و از تک تک زندگان و مردگان فاميل ياد ميکنند و خاطره ميگويند آنچنان که اصلا حواسشان به ما نبود. خواستيم خداحافظی کنيم که آقای بهادری تازه متوجه حضور ما شد و گفت اجازه بدهيد من يک لحظه خاله جان را تا واحدشان در طبقه پنجم برسانم و برگردم. خاله جان هم اصرار داشتند که ما هم همراهشان برويم و چايی چيزی صرف کنيم که عذر خواستيم و گفتيم چون عجله داريم پايين منتظر می مانيم. اما انتظار ما طولانی شد و آقای بهادری نيامد. در اين فاصله مجتمع مجاور را هم سر کشيديم و با سرايدار و يکی دو تن ساکنين آن پرس و جو کرديم. کمی خيابان را برانداز کرديم. کمی در مورد شرايط و قيمت آپارتمان در آن منطقه صحبت کرديم. حدود 20 دقيقه ای گذشت اما از آقای بهادری خبری نبود. خواستيم برگرديم اما گفتيم شايد خلاف ادب باشد ضمن اينکه جواب صاحب آژانس را چه بدهيم. نهايتا تصميم گرفتيم به ايشان اطلاع دهيم که ما برمی گرديم. اما مشکل اينجا بود که زنگ کدام واحد آن مجتمع بزرگ را بزنيم.گفتيم از سرايدار بپرسيم اما نميدانستيم که فاميل خاله جان چيست؟! اما خوشبختانه سرايدار او را می شناخت و شماره واحدش را گفت. زنگ زديم و گفتيم به آقای بهادری بفرماييد که اگر جلسه شان تمام شده تشريف بياورند. ايشان هم پيغام دادند بگوييد منتظر باشند آمدم. سرانجام حدود 8-7 دقيقه طول کشيد تا تشريف آوردند در حاليکه داشتند دور دهانشان را می ليسيدند و بنظر می رسيد که علاوه بر چای احتمالا عصرانه يا شام يا چيز ديگری هم ميل فرموده اند. جالب بود که هيچ احساس تقصير يا شرمندگی از اينکه ما را اينقدر معطل گذاشته اند و اينکه اصولا وظيفه شان را که نشان دادن خانه بود انجام نداده اند، نداشتند و خيلی خونسرد و ريلکس تنها يک عذرخواهی کوتاه کردند و سوار ماشين شدند و گفتند: عجب! خاله جان را سالها بود که نديده بودم! گفتيم آقای بهادری شما آمده بوديد خاله تان را ببينيد يا آپارتمان را به ما نشان دهيد؟... موقع جداشدن هم همراهم گفت آقای بهادری خاله ديگری در اين کوچه های اطراف نداريد که برای انجام صله رحم ببريمتان؟!

□ نوشته شده در ساعت 5:08 PM توسط علي شوريده

Friday, November 15, 2002  

اين صفحه جديدی که در يک محفل گرم و صميمی در يک کافی شاپ تنگ و فشرده (فشرده تر از کافی شاپهای اين جزيره بادام خيز) نطفه اش بسته شد، با نام فصل اول: گفتگو سرانجام آغاز به کار کرد. قرار است ما چند نفری که اسمهايمان آنجاست بطور موضوعی يا غير موضوعی، و جدی يا غير جدی، و منظم يا غير منظم در مورد بعضی مطالب خاص يا غير خاص چيز بنويسيم. (تجربه نشان داده است که گذاشتن هر قيدی در ابتدای شروع يک کار غيرانتفاعی همين اندک انگيزه افراد را هم به تحليل می برد! ) آخرين حسن اين کار اين است که انگيزه مان برای نوشتن بيشتر شود و قدری جديتر بنويسيم ضمن اينکه گاهی هم که نخواستيم يا خسته شديم، کمی به کنار زمين برويم و ياران ديگر بازی را به پيش ببرند و خواننده يا تماشاگر زياد معطل نشود و بيشتر استفاده ببرد. دوستان هم علاوه بر ابراز نظرشان در ستون نظرخواهی ميتوانند مطالبی را برای چاپ يا طرح موضوع، پيشنهاد کنند تا با صوابديد جمع مطرح شود. چون در آغاز راهيم از ما کمی جديت و از شما کمی اغماض و چشم پوشی انتظار است.
اميد است که اين آغاز، منشاء يک تعامل و تعاطی فکری سازنده و راهگشا برايمان باشد و دوستان به نظر لطف در آن بنگرند. و بيشترين لطف آن است که از تفرج گاه و بيگاه در اين صفحه که بعضا با آب چشم و خون دل آبياری ميشود، دريغ نورزند. بيت از خواجه:
ديده ما چو به اميد تو درياست چرا      به تفرج گذری بر لب دريا نکنی؟
و ديگر آنکه شمشير نقد و نظرشان را از فراز گردنهای ما حتی به لمحه بصری دور ندارند و ما را به خود لحظه ای غافل نگذارند و بر ماست که زير شمشير غمتان رقص کنان برويم و با سرود رودتان دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم.
تا باد چنين بادا.

□ نوشته شده در ساعت 1:27 AM توسط علي شوريده

 

پريدن اين کلاغ که هوس پريدن داشت و رفت خيلی تلخ بود. خيلی تکان خوردم ومنقلب شدم. نميدانستم که چه ميکشيد و دشواری همين جاست که اين بن بستی که می آيد گاه آنقدر پيچيده و تودرتوست که ديگراز ظاهر حرکات و صحبهتای فرد نميتوانی درونش را بفهمی. اين را چون خودم در لحظاتی به سهمگينی تمام تجربه کرده ام ميدانم. چه کسی ميدانست که در پس آن نوشته های طنز و پرنشاط چنين ذهن تلخ و بی اميدی قرار گرفته است که ميتواند چنين قاطعانه و بی ترديد در يک لحظه ناپيدا بودن خود را به پايان برد. آنها که تنها شدن های روح را تجربه کرده اند، آنها که تنگ شدنهای جهان را که بقول مولوی مثل لحظه زاييدن شتر بر انسان تنگ و کشنده ميشود لمس کرده اند، آنها که دل و روحشان آنقدر رقيق شده است که خشونتهای اين جهان تيره را ديگر نتوانند تاب بياورند، شايد بتوانند سختی و درد او را بفهمند. هر چند نميدانم که دقيقا در چه حال و هوايی بود اما با خود فکر ميکردم که شايد اگر با لطافتها و زيباييها و ژرفنايی که در عرفان ما وجود دارد آشنا بود به چنين نقطه ای نميرسيد. چرا که برای خود من در بسياری لحظات همين دلخوشی به وجود روحهای بلندی چون مولوی و اين حقيقت نابی که در وجودشان و کلامشان نهفته است، معنابخش زندگيم بوده است. من اگر نتوانم آفتاب را ببينم ايمان به اينکه آفتابی وجود دارد و ديگرانی آنرا می بينند برای من اميدبخش و آرام کننده است...

□ نوشته شده در ساعت 1:03 AM توسط علي شوريده

Wednesday, November 13, 2002  

کمی سفرنامه
رفتن به آن ديار آشنا برای من هميشه دل انگيز و مسرت بخش است. اصلا گويی تجديد حيات و از نو زادن است. دوباره خودت را باز می يابی و اينکه کجا ايستاده ای. و از گمشدگی بيرون می آيی. آنچه که هنوز آنجا چشم را به وفور می نوازد محبتی است که در روابط موج ميزند. محبت زلال در ميان خانواده و دوستی های بی دريغ. هنوز خانواده سايبان امنی برای گريز از سختيهای بيرون است. هنوز از پس سالها ميتوان دست دوستی را به گرمی فشرد و چه چيز دلنشين تر از آنکه پس از ماهها و سالها ساعاتی را به همدمی و گفت و شنيد با دوستان قديم و رفيقان حجره و گرمابه و گلستان بگذرانی و از برای حق صحبت سالها فاش گويی رمزی از آن خوشحالها. و با چشمهای نمناک دفترچه خاطرات ذهن را تا نيمه های شب ورق بزنی. و کاش ميشد تمام ساعتهای آنجا بودن صرف چنين عقده گشايی هايی ميشد. و لذتبخش تر از آن ديدار بعضی دوستان جديد که به برکت وبلاگ دست داد. و اين چه تجربه جالبی است. وقتی کسی را از قبل و از طريق افکارش ميشناسی و فقط کافی است ظاهر و نحوه رفتارش هم به دلت بنشيند ديگر گويی رفيق چندين ساله بوده ايد. و چقدر حرفها که گفتيم وشنفتيم. و چقدر سفره دل که گشوديم. و چقدر حرفها هم که هنوز ناگفته ماند. و يک ثمره از ميان ثمرات ، قرار و مداری بود که خيلی زود و بدون جر و بحثهای معمول ما ايرانيها بين يک جمع کوچک گذاشته شد برای ايجاد يک صفحه گفتگوی مشترک. که بزودی در مورد جزئياتش می نويسم و معرفی اش ميکنم.(هنوز جمع به من اين اجازه را نداده است!)
زندگی در غربت را از زاويه ای ميتوان به زندان انفرادی تشبيه کرد. يعنی ماندن در يک کوير تنهايی که همدل و هم سخنی نداری. و آينه ای که خودت را در آن ببينی. زمينه ای نيست تا خودت را ابراز کنی و از اين اثبات وجود خودت لذت ببری. يک فرد مهاجر خيلی از جنبه های شخصيتی اش را در محيط جديد نميتواند ابراز کند و اين او را رنج ميدهد. نميتواند براحتی در بطن جريانات اجتماعی قرار گيرد. خيلی از امتيازات سيستم از او دريغ ميشود. زندگيش عموما يک زندگی حاشيه ای است. اما آنجا که ميروی از اينکه قدرت تصميم گيری داری و خيلی کارها را ميتوانی انجام دهی لذت ميبری و احساس شخصيت ميکنی. در غربت مرزهای زندگی آدم محدود ميشود. زندگی به آسانی ميگذرد اما لحظه ها بی خاطره اند. هنوز هم بايد برای ثبت يک لحظه آنرا با خاطرات گذشته پيوند دهی تا شيرين و ماندگار شود. اينجا اتفاقات بی رنگند و در ذهن نمی مانند. واحد زمان هفته يا ماه است. اما آنجا لحظه های تلخ هم برایت معنی دارند. آنجا وقتی در رستوران می نشينی احساس ميکنی در ميان جمع هستی و يا در ميان خانواده ات. اما اينجا آدمها با در و ديوار تفاوتی ندارند. اينجا همه چيز ماشينی است. بين اين آدم با آدم ديگری چندان تفاوتی نمی بينی. هويت فردی آدمها خيلی کم رنگ است. از مصاحبت با آنها لذت نمی بری.اما آنجا هر کس يک دنيای کوچک است که دوست داری کشفش کنی. هر کس يک شخصيت مجزا دارد...
محيط تهران محيط پر تکاپو و پر حرکتی است و همين حرکت مردم برای آدم لذتبخش است. و آدم دوست دارد خودش را گم بکند در اين جنب و جوش.

از اينها که بگذريم يک چيزی که برای هر تازه واردی کاملا جلوه دارد و آنرا بخوبی در سطح جامعه و ادارات و رفتارهای اجتماعی و فردی مردم می شود ديد نوعی بی هنجاری در همه چيز است. يعنی اصولا هنجارهای رفتاری بشدت کمرنگ شده است و انگار همه چيز و همه کار مجاز است .هر کس در رفتار اجتماعی و نيز فردی اش خود را مجاز می بيند که هر کاری بکند و يا هيچ کاری نکند! يعنی قانون و نُرم رفتاری يا وجود ندارد و يا اصلا جدی گرفته نميشود. اين را برای مثال در شيوه رانندگی کردن مردم ميتوان ديد. بنظرم رانندگی آينه تمام نمايی از فرهنگ و شخصيت جامعه و نوع نگرش مردم به حقوق يکديگر و نيز نمايانگر حالات روانی و درونی آنهاست. در رانندگی در تهران همه چيز مجاز است. اصلا گويی هيچ قانون نوشته شده راهنمايی وجود ندارد و مردم خودشان به شکل ابتدايی و بر اساس زورآزمايی يا مصالحه به يک تعادل ميرسند. هر چهارراه نمايشی است از مشکلات ابتدايی که ما برای کنار هم زيستن داريم... و به همين نسبت در درون افراد هم خط قرمزها کمرنگ شده است. و اين خصوصا در ميان طبقه جديد پولداری که در سالهای اخير از بستر ثروتهای يکشبه به موقعيتهای بالای اقتصادی رسيده اند اما از نظر فرهنگی هنوز در همان سطوح نازل قرار دارند کاملا به چشم ميخورد. اينها همه چيز را معامله ميکنند و به همه چيز به چشم کالايی نگاه ميکنند که ميشود به آسانی آنرا خريد.
اگر چه چنين سفرهای کوتاه سه چهار هفته ای موقعيت مناسبی نيست که بتوان به ارزيابی درستی از شرايط رسيد بخصوص که بيشتر وقت آدم به ديد و بازديد و بودن در محيطی محدود ميگذرد اما تصادفا مجموعه اتفاقاتی برايم پيش آمد که با توجه به زمينه های قبلی می شد نقبی زد به لايه های زيرتر. چند کار اداری داشتم که بايد در ادارات دولتی، دفاتر اسناد، و شهرداری به انجام ميرساندم و ميديدم که سيستم بوروکراسی ما تبديل به چه غول فربه بی خاصيتی شده است و چطور از هدف اصلی آن که مشکل گشايی از کار مراجعين است بازمانده. آدم گاه از اينکه اين کارهای اداری پيش پا افتاده در جاهای ديگر به راحتی آب نخوردن حل ميشوند اما در کشور ما اينقدر معمای لاينحلی هستند دچار شک ميشود که يا آنها از نبوغ خاصی برخوردارند و يا ما خيلی باهوشيم! معمولا در هر کجا که ميرفتم با کارمند يا مسئول مربوطه وارد بحث ميشدم که دليل عملکردشان و مثلا سخت گيريهای بيموردشان را بفهمم. جدای از دلايل و بهانه های بيمورد يک چيزی که اظهار ميکردند و جای تامل داشت اينکه تقلب و دور زدن قانون زياد شده و نتيجتا مجبورند تا ميتوانند سخت بگيرند تا راه نفوذ بر متخلفان سد شود. و جواب من هم البته اين بود که شما همه ارباب رجوع را درگير هفت خوان رستم ميکنيد تا مثلا جلوی يک اقليت متخلف را بگيريد که باز هم آنها بسته به اقتضای کارشان راه تخلف را خواهند يافت و تنها اين مردم عادی هستند که آواره و معطل و سرگردان ميشوند.
يک جا بخاطر توقف چند دقيقه ای در ميدان در حاليکه خودم پشت فرمان نشسته بودم از طرف پليس محکوم به حمل ماشين با جرثقيل شدم. از اتفاقات پيش آمده و ديده ها و شنيده ها ميگذرم که خود يک داستان طنز کامل است اما نکته جالب اينکه برای ترخيص ماشين مجموعه ای از مدارک را درخواست ميکنند که تهيه آنها خود موضوع يک پروژه يک هفته ای است. از سند مالکيت ماشين گرفته تا کارت ماشين و بيمه و عدم خلافی و گواهينامه و حضور مالک و پرداخت هزينه های جرثقيل و پارکينگ و... و تا همين اخير شرکت در کلاسهای آموزشی هم لازم بوده و تازه بعد از هفت خوان تهيه و ارائه مدارک و تشکيل پرونده دو روز بعد بايد مراجعه کنيد که آيا مجوز ترخيص صادر شده و يا اينکه مدارکتان مشکل داشته است! يعنی آن چيزی که در اين وسط فراموش ميشود فلسفه وجودی قانون و اينکه هدف، تنبيه متخلف آنهم متناسب با ميزان خطايی است که مرتکب شده نه مچگيری و انتقام گرفتن از او و نهايتا او را جری تر کردن. نميخواهم و حوصله ندارم که تلخ بنويسم ولی بهر حال همان عدم وجود هنجار در همه اجزای سيستم کاملا محسوس است و جالب است که گويی همه در يک حالت برزخ و بلاتکليفی بسر ميبرند چه آنها که قرار است کاری بکنند و چه آنها که مجری يا تماشاگرند. انگار همه هنوز منتظرند که معجزه ای رخ دهد.
يک چيز ديگر که برای يک تازه وارد نسبت به سالهای قبل کاملا مشهود است جوانتر شدن جامعه و حضور جوانها و زنها در همه جا و خصوصا در مشاغل است. و اين بخصوص برای من که از جامعه پير ژاپن رفته بودم خيلی جالب بود. و البته متاسفانه بخاطر نبودن آموزشهای کاری و حرفه ای لازم، ضعف در عملکرد و بی تجربگی جوانها در مشاغل اداری يا موسسات خصوصی خيلی به چشم ميخورد.
اگر بشود باز هم از خاطرات سفر خواهم نوشت.

□ نوشته شده در ساعت 1:43 AM توسط علي شوريده

 

- شرقی دوباره شروع به نوشتن کرده است. مطالب اخيرش خيلی خواندنی است.
- صفحه مجموعه اشعار سروده داريوش عزيز خيلی خواندنی است. من آنرا تازه ديدم.

□ نوشته شده در ساعت 1:28 AM توسط علي شوريده

Friday, November 08, 2002  

بار ديگر ما به قصه آمديم     ما ازين قصه برون خود کی شديم
اين سفر ما هم مثل سفر قندهار طولانی و پر ماجرا شد. يحتمل فيلمی هم از آن بسازند! چند روزی است که بازآمده ام و هنوز خستگی سفر غالب است. بقول قدما شايد از اثرات آب به آب شدن است. و بقول امروزی ها شايد دو هوايی شده ام. امروزی ترها هم که احتمالا با رشته تجربی و زيست شناسی آشنايی دارند ميفرمايند دوزيستی شده ای. بالاخره يک چيزمان شده است! خواستم بگويم فصلی خواهم نبشت در باب اين سفر دراز به آن ديار هميشه آشنا و بعد بر سر قصه خواهم شد اما ترسيدم به سرنوشت آن فصل قبلی که قرار بود در باب سياست زدگی نبشته شود و هرگز نشد، دچار شود! پس صلاح کار آن ديدم که وقتی گزارش سفر را نبشتم خبرش را بدهم. (اين هم خودش يکی از درسهای سفر است!)
از دوستان که در تمام اين مدت از سر لطف به اين صفحه خالی سرکشيدند و دست خالی بازگشتند بغايت شرمسارم و از يارانی که به تکرار پيامهای محبت آميز دادند به کمال تشکر ميکنم. اينک برآنم که قلم را از محاق سکوت به در آورم که قدری پرتر بنويسم و سمند صاعقه را زين کرده ام که رهوارتر برانم. بقول بيهقی تا خود چه کرده آيد...

□ نوشته شده در ساعت 11:04 PM توسط علي شوريده

Tuesday, October 22, 2002  

اين وسوسه سفر كار خودش را كرد و ما را كشاند به اين ديار آشنا و ديدار آشنايان عزيزتر از جان. چند روزي است كه اينجايم و فعلا كمتر مجالي است تا چيزي بنويسم.اما بزودي خواهم نوشت. دوستان قلمهاتان بر دوام.

□ نوشته شده در ساعت 6:05 AM توسط علي شوريده



  • صفحه اصلی

  • وبلاگ شانـسی

  • آرشيو صفحات قبل
  • پيام به گنگ