یادداشت روز خبر ایران دیدگاه ادبیات جهان ایران و جهان دانشجویی آرشیو  
  زنان اجتماعی گوناگون انتخابات گفتگو کارگری گزارش      
   

اسکندر یا دگرگونی جهان
فصل هشتم - آوازهء شرق


پیتر بم - مترجم: ع. سالک


• شیوه ای که اسکندر چهار سال بعد، پیروزی خود بر یک راج قدرتمند هندی را پشت سر گذاشت، بدون آن که طبق رسوم ملال انگیز فاتحان معمولی، او را مورد سوء استفاده قرار دهد، گواهی ست بر این که اسکندر چه خوب به ماهیت استراتژی جدید ِ محیط که از دوردست های آسیا به او تحمیل شده بود، پی برده بود ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
آدينه  ۴ خرداد ۱٣٨۶ -  ۲۵ می ۲۰۰۷


نشستنگاه شاهنشاه ِ هخامنشی، فرمانروای امپراتوری جهانی شرق، «شوش» بود. نام این شهر از دوران جنگ های پارسیان تا اسکندر کبیر در گوش یک مقدونی، تنینی همانند تنین نام «پاریس» در گوش یک روس سدهء ۱۹ را داشت. «شوش» در دوران شکوهش برای مردم آن روزگاران کانون سیاست جهانی، شکوه و عظمت دربار پادشاهی شرق، جایگاه آثار بزرگ و میعادگاه هنرمندان شرق و غرب بود. «شوش» بمعنای گنج های طلا، کُندُر، پارچه های ارغوانی و جواهرات، آثار بی نظیر هنری، تجمل و اسراف بمثابهء روال ِ زندگی روزمره بود. اما از سوی دیگر بمعنای دغدغهء خاطر نسبت به توازن و تعادل نیروها، رواداری ِ باورهای گوناگون و پاسداری از صلح جهانی هم بود. و سرانجام بمعنای سرزندگی دانش کهن عیلامی، سومری، بابلی، بمعنای سرزندگی فضائل کهن بشریت بود. در ضمن از دیر باز هم پناهگاه سیاستمداران یونانی بشمار می رفت. هیچ یونانی آزادی، صرفنظر از این که چه خدمات پر دامنه ای هم بنامش ثبت شده بود، از این خطر مصون نبود که از سوی هموطنانش گهگاه به تبعید فرستاده شود. پادشاه بزرگ در نهایت بلند نظری به هر خارجی که به او پناه می آورد، پناهندگی می داد. پُر آوازه ترین این تبعیدیان «تِمیستوکلس» و «آلکیبیادِس» بودند.
«شوش» در دوران شکوفائی اش به نیرومندی روم در عصر امپراتور «اُگوستوس»، به رویا انگیزی «بغداد» در دوران خلافت «هارون الرشید»، به درخشندگی «پاریس» در روزگار «لوئی چهاردهم» بود.

اگر کسی بخواهد در بارهء «شوش» چیزی بداند، یا باید به شهر نفت خیز «آبادان» در خلیج فارس پرواز کند یا به پاریس برود یا در خانه مانده «عهد عتیق» را بگشاید. فاصلهء روم تا «آبادان» همچون فاصلهء روم تا «دماغهء شمال» یا «مکّه»، یعنی سه هزار و پانصد کیلومتر است. سده ها در عرض چند ساعت پیموده می شوند. هواپیما بر فراز «دلفی» در پرواز است، چه انبوهی از زیبائی! اکنون در هواپیما درست زمانی ست که چای ساعت پنج سرو می شود. «آتن»، از «پریکلس» تا «پائولوس»، از «آکروپولیس» تا «ارسطو»، کُکتیلی ست در فرودگاه «کالاکامی» با نگاهی از پنجرهء رستوران ها به «سالامیس» و «آیگینا». «دمشق»، همچون فرشی از نور در آن فرودست ها، زیباترین واحهء جهان، شهر شکوهمند خلفای نخستین، تنها زمان شام را به ما آگاهی می دهد. در پی آن، انسان باید تلاش کند در حینی که بیابان در عظمتی گنگ، دامن کشان در زیر نور ماه بزرگی که در حال سرزدن است، می خرامد، به خواب نرود. ماه چنان می درخشد که سایهء هواپیما بر روی ریگ ِ روان دیده می شود. جائی در آن فرودست ها، آوردگاه «گوگمل» قرار دارد. جائی در آن فرودست ها، اتوبوس صحرائی که از ««دمشق» با صد کیلومتر در ساعت راهی ِ «بغداد» است، در حالی که ابر عظیمی از غبار را بدنبال خود می کشد، در حالی که شغال ها و کرکس ها را می رماند، زوزه کشان سکوت شب را در هم می شکند. هواپیما از خود تنها بخار اگزوسی را که نور ماه، نقره فامش کرده در آسمان باقی می گذارد. حوالی نیمه شب هواپیما در «آبادان» کنار خلیج فارس بر زمین می نشیند.
دو رود «فرات» و «دجله» تا وجود داشته اند، با بر آمدن ِ سالیانه شان، گِل ولای کوهستان های «آناتولی» را با خود پائین آورده اند. «فرات» که با طولی بیش از دو هزار و پانصد کیلومتر، جزو ده رود بزرگ جهان بحساب می آید، شاخهء غربی و «دجله» که مسیرش کمی کوتاه ترست شاخهء شرقی این دو رودخانه را تشکیل می دهند. تا دوران اسکندر هم این دو رود جدا از هم به دریا می ریختند. «کارون» هم که شاخه ای از آن به «شوش» می رسد، مصب جداگانه ای به دریای آزاد داشته است. بعدها «فرات» و «دجله» بسبب آبرُفتی که خود بوجود آورده بودند به هم پیوسته، «شط العرب» را بوجود آوردند. این دو رود از زمان اسکندر به این سو، ساحل را چیزی بیش از صد کیلومتر به جانب دریا پیش برده اند.
در زیر این آبرُفت در دوران جدید مخازن نفتی بزرگی پیدا شده است. بدین ترتیب این نوار ساحلی فراموش شده در کنار خلیج فارس به یکی از بادنماهای سیاست جهانی تبدیل شد.
از «آبادان» جادهء ماشین روئی به «شوش» می رود. هوا پیش تر توفانی بوده. چپ و راست جاده، پُر از ایستاب های رخشان و چاله های عظیمی ست که زمین هموار را سرتاسر پوشانده اند. در افق خاور، سلسله کوه های «زاگرُس»، آن باروی کوهستانی عظیمی سر به فلک کشیده که فاتحان همواره و همواره از آن به سرزمین حاصلخیز ِ دو نهره فرود آمده اند. باحتمال حتا «سومری ها» هم پنج سده پیش از میلاد مسیح از این کوه گذر کرده اند. پیش- تاریخدانان در این نکته هم نظرند که میان فرهنگ پیش – تاریخی ِ «هاراپا» متعلق به درهء سند و فرهنگ «سومری» ارتباطی وجود داشته است. تنها چیزی که هنوز روشن نشده این است که آیا این ارتباط از راه زمین بوده یا دریا.
افسوس که قادر نیستیم با اسکندر در آن بیست روزی که با سپاهیانش از «بابل» به «شوش» پیشروی می کرد، همراه باشیم. این بیست روز یکی از آن بخش های تأمل برانگیز گذران زندگی او را تشکیل می دهند
که طی آن، سیر اقداماتش گهگاه دچار گسستگی می شود. برای این نابغهء استراتژی که همواره بیدار، همواره هشیار و همواره نگران بود، برای چنین مردی که نگاهش همواره رو به سوی آینده داشت، هفته ها پیشروی در امتداد حاشیهء این کوهستان که سرزمین دشمن تاره براستی در پشتش شروع می شد، بایستی احساس غریبی بوده باشد. این را هم باید در نظر داشت که تازه اسکندر کوچکترین اطلاعی هم از این نداشت که پشت این کوه ها چه می گذرد.
دو سال از پیروزی «ایسوس» و دو ماه هم از پیروزی «گوگمل» می گذشت. دو بار اسکندر نیروی نظامی داریوش را که در هر دو مورد هم بسیار قابل ملاحظه بودند در هم شکسته بود. اگر کسی در آن زمان به او که بی شک یکی از با استعدادترین فرماندهان تاریخ بود، می گفت که از این پس، در طول هفت سال جنگ، تنها در یک نبرد بزرگ درگیر خواهد شد، براستی که باور نمی کرد.

اما شیوه ای که اسکندر چهار سال بعد، پیروزی خود بر یک راج قدرتمند هندی را پشت سر گذاشت، بدون آن که طبق رسوم ملال انگیز فاتحان معمولی، او را مورد سوء استفاده قرار دهد، گواهی ست بر این که اسکندر چه خوب به ماهیت استراتژی جدید ِ محیط که از دوردست های آسیا به او تحمیل شده بود، پی برده بود.
وقتی به انبوه تپه کُتل های قهوه ای رنگی نزدیک می شویم که امروز «شوش» را تشکیل می دهند
نخست ازشبح غریب یک دژ تنومند بشگفتی می افتیم که برفراز بزرگ ترین ِ این تپه ها سر بر افراشته. برداشت نخستین هر کس اینست که این بنائی ست متعلق به جنگجویان صلیبی. اما جنگجویان صلیبی هیچگاه تا این پایه به شرق نفوذ نکرده بودند. این برجی ست متعلق به سدهء ۱۹. این برجی ست که باستانشناسان برای حفاظت خود، از سنگ آجرهای عیلامی که بعضاً نوشته هائی بر خود دارند، ساخته اند. اقدامات بزرگ باستانشناسی در «شوش» زیر سرپرستی «دیولافوا»ی فرانسوی در سال های نود سدهء پیشین صورت گرفت. در آن زمان این سرزمین، منطقهء بادیه نشینانی بود که نفوذ کفار به منطقهء خود را توهین به «الله» می دانستند. این برای باستانشناسی یک پوئن منفی محسوب می شد. در برابر این پوئن منفی، این مزیت قرار داشت که با هیچ کشتی باری که در بندری در خلیج فارس پهلو می گرفت امکان نداشت بتوان تمامی آن نفائسی را که امروزه منتقل می شوند، براحتی به فرانسه آورد.
شکوه قصر پادشاهی «شوش» که فرانسویان از زمین بیرون آورده اند، در بخش نخست ِ کتاب «اِستِر» به تفصیل شرح داده شده. شاه «اَخشورُش» که در این روایت ِ کتاب مقدس از او سخن می رود، همان «خشایارشا» ی پارسیان است که از ۴۵٨ تا ۴۶۵ پیش از میلاد مسیح سلطنت می کرده. «خشایارشا» کسی ست که به «هِلاس» یورش برد و در نبرد دریائی «سالامیس» مغلوب شد. جشنی که در کتاب «اِستِر» توصیف شده، پیش تر برگزار شده بود. این که در پی این یورش، چه بر سر ِ شاه «اَخشورُش» آمد را «اِسکِلِس» در تراژدی خود با عنوان ِ «پارسیان» شرح داده است.
در «عهد عتیق» می خوانیم :            

"خشایارشا، پادشاه پارس، بر سرزمین پهناوری سلطنت می کرد که از هند تا حبشه را در بر می گرفت و شامل ۱۲۷ استان بود. او در سال سوم سلطنت خود، در کاخ سلطنتی شوش جشن بزرگی بر پا نمود و تمام بزرگان و مقامات مملکتی را دعوت کرد. فرماندهان لشگر پارس و ماد همراه با امیران و استانداران در این جشن حضور داشتند. در طی این جشن که شش ماه طول کشید، خشایارشا تمام ثروت و شکوه و عظمت سلطنت خود را به نمایش گذاشت.
پس از پایان جشن، خشایارشا برای تمام کسانی که در شوش زندگی می کردند، فقیر و غنی، میهمانی هفت رو زه ای در باغ کاخ سلطنتی ترتیب داد. محل میهمانی با پرده هائی از کتان سفید و ارغوانی که داخل حلقه های نقره ای قرار داشتند، از ستون های مرمر آویزان بود. تخت های طلا و نقره روی سنگفرش هائی از سنگ سماک، مرمر، صدف مروارید و فیروزه قرار داشت. از کرم پادشاه، شراب شاهانه فراوان بود و در جامهای طلائی که شکل های گوناگون داشت، صرف می شد. پادشاه به پیشخدمت های دربار دستور داده بود میهمانان را در نوشیدن آزاد بگذارند. (۱)

توصیف این قصر را باید به راوی کتاب مقدس وا گذاشت که توصیف کردن می داند. حفاری های انجام شده، توصیفات او را در مقیاس گسترده ای تأئید می کنند. راستی وقتی «لوتِر» عبارت ِ باغ کاخ سلطنتی را که در آن نخل ها در اثر باد تکان می خوردند، ترجمه می کرد در اتاق مطالعه اش در «وارتبورگ» که از پنجره هایش ناظر بر نوک سبز فام درختان جنگل «تورینگن» بوده، اگر کسی برایش تعریف می کرد که روزی روزگاری این نفائس را از زیر خاک بیرون خواهند کشید و این که زمانی می رسد که جام طلائی خشایارشا را بتوان در دست گرفت، چه می گفت؟ حتا «نِحمیا»ی نبی هم در «شوش» شرابدار ِ پادشاه پارس بوده است.
شاید «نِحمیا» شراب را برای سفرهء پادشاه از یکی از این جام های طلائی که امروز در موزه های پاریس و تهران اسباب شگفتی انسان می شوتد، چشیده باشد. «دانیل» نبی هم در «شوش» مدفون است.
در سدهء ۱۲ پس از میلاد مسیح هم خاخام اسپانیائی «بنیامین بن یونا» اهل «تودِلا» قبر «دانیل» را در «شوش» نشان داده است. از سدهء ۱٣ است که «شوش» نخست از تاریخ و سپس رفته رفته از روی کرهء خاکی محو می شود.
داستان «اِستِر» و «ماردوخای» یعنی یکی از صدها داستان ادب جهانی در زمینهء زیبائی و قدرت زنان که وقایع نگار ِ کتاب مقدس در ادامهء جشن ِ بر پا شده در قصر «شوش» نقل می کند، در سنت ایران جای خود را باز کرده است. در همدان، «اکباتان» سابق، بنای کهنی وجود دارد که بنا به روایت مسلمانان، قبر این دو اشرافی یهودی را در خود مدفون دارد. خاستگاه داستان های «عهد عتیق» در گستردهء شرق کهنسال قرار دارد.
آری اسکندر به چنین «شوشی» با چنین نفائسی پا گذارد. این مکان با مسالمت تسلیم و تحویل گرفته شد.
اسکندر پس از بازگشت از مصر به سوریه، لشگرش را باز سازی کرد. آنگاه پیشروی اش را بسوی شرق آغاز نمود. سراسر بخش شمالی بیابان سوریه را پیمود. پشت دجله بار دیگر با سپاه عظیم امپراتوری پارس روبرو شد. این سپاه در مقایسه با سپاه اسکندر بویژه در زمینهء سواره نظام از برتری چشمگیری برخوردار بود. سومین نبرد بزرگ اسکندر یعنی نبرد «گوگمل» فرا رسید. درست بهمان روال ِ «ایسوس»، این دگرگونی ناگهانی نبرد بود که سبب فرار زود هنگام داریوش گردید. پس از این سومین پیروزی هم اسکندر از پیگرد دشمن چشم پوشید.
راه ِ «بابل» را پیش گرفت. این دلواپسی اسکندر که بتواند چنین شهری را که بخوبی حفاظت می شد از راه محاصرهء دراز مدت تسخیر کند، درست در نیامد. «ماتسایوس ِ ساتراپ» که بر «بابل» فرمان می راند، در میان فرماندهان داریوش کسی بود که در «گوگمل» طولانی تر از دیگران و با بیشترین رشادت ها جنگیده بود. دلاوری ِ پیشین، مجازش می ساخت که اکنون معقول باشد. او «بابل» را به اسکندر تسلیم کرد.
دروازه ها باز شدند. شاه جوان، در حالی که از روی فرش سرخی که پیش ِ پایش گسترده شده بود عبور می کرد، در میان ابراز احساسات مردم، همچون «کورش کبیر» در زمان خودش، وارد شهر شد. این توازی، مفهوم ژرف تری هم داشت که در آن زمان کسی غیر از اسکندر نمی توانست آن را حدس زند.
در پی فرسودگی و رنج های ناشی از جنگ سه سال و نیمه، کهنه سربازانی که با خود آوازه و اثر زخم همراه داشتند، به آشفته بازار دنیای شرق هجوم آوردند. همگی آنان که غنیمت های سرشار نصیبشان شده بود، دیگر شیاطینی مسکین بشمار نمی آمدند. زیبائی شهر با خیابان اصلی فراخش را که از میان قصرها به برج بلند معبد منتهی می شد می توان حتا در ویرانه های حفاری شده هم در ذهن مجسم کرد. تجمل «بابل»، تنوع زبانی جمعیت بین المللی اش، غنای بازارهایش، همهء این ها بایستی بر روحیهء سادهء مقدونیان تأثیر عظیمی گذارده باشد. افزون بر این ها باید به آثار قدیمی و مقدسی هم اشاره کرد که هر بیگانه ای در اینجا در هر قدم با آن ها روبرو می شد. حتا برای «هلنی» ها هم «بابل» فوق العاده بود. یونانیان از روی تکبر تا کنون به هر که یونانی سخن نمی گفت، بعنوان «بربر» نگاهی تحقیر آمیز داشتند.
در اینجا فرصت آن را یافتند تا با تمدنی آسیائی آشنا شوند که از نظر قدمت، غنای آثار و ظرافت شیوه های زندگی حتا بر «هِلاس» هم برتری داشت. زیرا آن آزادی کهنی که همواره عامل برتری پر تلألوی «هِلاس» بشمار می رفت، در این فاصله برای یونانیان از دست رفته بود. تکبر در مقابل «بربر» ها جای خود را به شگفت زدگی داد. بازی ِ دیرینهء چیرگی مغلوب بر غالب آغاز شد. زنان، همچون همه جا و همه وقت، به غالب تسلیم شدند. اسکندر افسران و سربازان را به حال خود گذاشت. اینجا، با سر آغاز ِ آن درهم آمیزی غرب و شرق روبروئیم که مقدر بود برای زمانی اینسان طولانی، عنصر تعیین کنندهء تاریخ ِ آینده باقی بماند.
پس از پیروزی «گوگمل» اسکندر از همان میدان نبرد، یک گردان سواره نظام تحت فرماندهی «فیلُکسِنوس» به «شوش» گسیل داشت با این امید که پیش از این که همهء گنجینه ها منهدم، سوزانده، به یغما رفته یا به ایران شمالی منتقل شده باشند، شهر را اشغال کند. در رقابت با شایعهء پیروزی عظیم، «فیلُکسِنوس» عازم جنوب شد. امید اسکندر بر آورده شد. پس از آن که داریوش در نتیجهء دوبار گریختنش هم در نبرد «ایسوس» و هم «گوگمل» شکست خورد، ساتراپ ها، تا جائی که به چنگ فاتح افتاده بودند، دیگر نیازی نمی دیدند، برای این هخامنش ِ فراری سرشکی فرو ریزند. یا شاید هم تنها یک قطرهء دیگر نثارش کرده باشند!
اما در این وقت فرماندهان بزرگ شروع به سیاست ورزی کردند، سیاستی بزرگ. در موقعیت آنان، سخن رایج ، کنار آمدن با فاتح بود. تدبیر دورنگرانهء اسکندر در رفتار دوستانه اش با «میتر ِ نس» ِ ساتراپ که در زمان خود، شهر «سارد» را به او تسلیم کرده بود و پذیرفتنش به حلقهء نزدیکان دربار پادشاهی، به بار نشست.
ملایمت اسکندر نسبت به همهء کسانی که در برابرش مقاومتی نشان نداده بودند، تسلیم ساتراپ ها را تسهیل کرد. «شوش» تحویل شد. در ماه نوامبر سال ٣٣۱، تقریباً چهار سالی پس از عبور از «هِلِسپونتوس» ، اسکندر وارد پایتخت امپراتوری پارس شد.   

(۱) کتاب مقدس، ترجمهء تفسیری، انجمن بین المللی کتاب مقدس، چاپ سوم، ۲۰۰۲، صفحهء


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Delicious delicious     Facebook facebook     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست