تبليغاتX
12 دختر در مقابل زور
 
12 دختر در مقابل زور
Girls Against Force....
 
 
یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 :: 23:56 ::  نويسنده : سحر
این مطلب و که ی گرایشی به سمت شعر نو داره برای معلم حسابانمون اقای ... نوشتم .

دبیری دارم بسیار عالی بنازم قدوقامت را چه عالیست چنان که پا در مکتب گذارد تمام مریم را گل گذار است امان از روز شنبه ودوشنبه که مدرسه شود دل زننده وی نامش رضا با پیشوند غلام است از نژادان شریف و مشرفان است.همی گچ را که برداشت و بر تخته کوفت ز مریم بسی علم و دانش شکوفت مرا ۱۰ گرفتی و ۱۰  ۱۷ نمود بنازم لطف پدری که در حقم نمود .

امان از یکشنبه ها که تورا دیر کند بباید بگیری ز سرور گلاب برگ رخصتی

کاریش در کلاس ز خالی از لطف نیست هر کاری کرد سرشار از زیباییست مرا ز جبروحساب سر ریز کند برفتم شریف و دعایش به خیر کنم

به قدش نیامد کلاس بس که رعنا و شکیباست که وی را سر شار از زیبایی هاست

علم و دانش را که از خود ریخت بر مغز من به گچ ضربه ای زد که شاید برفت و که شاید نرفت

خلاصه تا برفتی از کلاس بیرون قلبم ز جای فرزندی شکست از درون

سحر



یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 :: 23:32 ::  نويسنده : سحر
خدایا گر ره عشق یابم به همان سو  خواهم رفت /هرجای زمین پر عشق و هر طرف عشقیست پر از خالی که تنها نامش بر سر زبانها جاریست / اما این عشق و عاشق و معشوق چیست و کیست و کجاست ؟/ای ادمی که مدعای عشق پاکی عشق چیست؟؟؟؟؟؟؟؟ / چه شد که با عشق گذرا شدی عاشق و دل باخته ؟ / اری  دنیای حال عشق را اینگونه شناخت . / اما حیف حیف از ان شیرین و فرهادی که عاشق مردند و حالا. . . . ما کجا و لیلی و مجنون عاشق کجا ؟؟؟؟؟؟

 

                                                                                                                          سحر              



یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 :: 14:52 ::  نويسنده : پرتو
مدرسه ما : پايگاه جهنمي
خروج از مدرسه : فرار از آلكاتراس
ديدن مدير از دور : شبهي در تاريكي
نمره بيست :
افسانه آه
مدير مدرسه : مرد 6 ميليون دلاري
شوخي با مدير :
بازي با مرگ
روز دادن كارنامه : حادثه در كندوان
امتحان : شايد وقتي ديگر
روزي كه معلم به كلاس نمي آيد : بوي خوش زندگي
اخراج از كلاس : يك بار براي هميشه
نمازخانه دبيرستادن : قطعه اي از بهشت
زنگ آخر : آرايشگاه زيبا
امحان پايان ترم : قلب ها براي كه مي تپد
پيام متقلب براي ديگران :
چشم هايم براي تو
راهي براي متقلبان : جيب بر ها به بهشت نمي روند
آنتن مدرسه : جاسوس سه جانبه
جاي سيلي معلم : دايره سرخ
دبير تربيتي : پاك باخته
صفر هاي پشت سر هم : برج مينو
اعتراض براي نمره : شليك نهايي
حياط مدرسه : پارک ژوراسيک
زنگ ورزش : المپيک در بازداشتگاه
شوراءدبيران : جنگ نفتکشها
ناظم :
پليس آهني
کنکور :
بالاتر از خطر
ديدن معلم از دور : سايه عقاب ها
نگاه معلم : بگذار زندگي کنم
دانشگاه : سرزمين آرزوها
خارج از مدرسه : آن سوي آتش
بحث با مدير : فرياد زير آب
شاگرد اول كلاس : پرنده كوچك خوشبختي
پاي تخته : لبه تيغ
ديكتاتوري معلم : مزد ترس
منفي هاي پشت سر هم : گلوله هاي بي صدا
اولين دانش آموزي كه معلم از او درس مي پرسد : قرباني
وراجي سر كلاس :
مجوز مرگ
آخر كلاس : بهشت پنهان
مبصر كلاس : افعي
بوي جوراب بچه ها : عطر گل ياس
دبيرام مدرسه ما : تبعيدي ها
اخراج از مدرسه : مي خواهم زنده بمانم
سايه دبير تربيتي : سايه شوگان
دفتر دبيران : خانه ارواح

نمره ده : شانس زندگي
اتاق ورزش : جزيره آدم خور ها
دستشويي : اطاق گاز
سال آخر دبيرستان : سال هاي بي قراري
ساختمان مدرسه : آسمان خراش جهنمي
اخراجي ها : بينوايان
رفتن به دانشگاه : هدف سخت
دفتر مدير : کلبه وحشت
صاحبان نمره زير ده : سربداران
كيف هاي دانش آموزان : محموله
ظرفيت نيمكت ها : دو نفر و نصفي
سوسك در كلاس : انفجار در اطاق عمل


یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 :: 14:48 ::  نويسنده : شیما
هنگامي كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد،با مشكل كوچكي رو به رو شد.

آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه،كار نمي كنند.(جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي يابد و روي سطح كاغذ نمي ريزد...)

براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب كردند...

تحقيقات بيش از يك دهه طول كشيد،۱۲ ميليون دلار صرف شد و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مي نوشت، زير آب كار مي كرد، روي هر سطحي حتي كريستال مي نوشت، و از دماي زير صفر تا ۳۰۰ درجه سانتيگراد كار مي كرد!!!

اما روس ها راه حل ساده تري داشتند!

آنها از مداد استفاده كردند!



یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 :: 10:4 ::  نويسنده : صدف



شنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1389 :: 19:28 ::  نويسنده : پرستو
خدا٬ انسان وعشق؛

این است "امانتی" که بر دوش آدم٬ سنگینی می کند

واین است آن "پیمانی"

         که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم٬

و "خلافت" او را در کویر زمین تعهد کردیم.


ما برای همین "هبوط" کردیم٬ و این چنین است 

                              که به سوی او باز می گیردیم

دکتر علی شریعتی



شنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1389 :: 17:44 ::  نويسنده : نعیمه
مردی در یک مرسدس بنز لوکس رانندگی می کند.ناگهان لاستیکش میترکد.می خواهد لاستیکش را عوض کند٬اما متوجه میشود که جک ندارد.

به دنبال کمک میرود فکر میکند:خوب٬به نزدیک ترین خانه میروم و یکی قرض میگیرم.و بعد با خودش فکر میکند:شاید صاحبخانه وقتی ماشین مرا دید٬به خاطر جک اش از من پول بگیرد.با چنین ماشینی٬وقتی کمک بخواهم٬احتمالا ده دلار از من میگیرد.نه٬شاید حتی پنجاه دلا٬چون میداند که من به جک واقعا نیاز دارم.شاید حتی از موقعیت من سوء استفاده کند و صد دلار بگیرد.

و هرچه جلوتر میرود٬قیمت بالاتر میرود.وقتی به نزدیکترین خانه میرسد و صاحبخانه در را باز می کند٬مرد فریاد میزند:"تو دزدی!یک جک که اینقدر قیمت ندارد!مال خودت!"

کدام یک از ما میتوانیم بگوییم که تا به حال چنین رفتاری نکرده ایم؟

(از کتاب مکتوب پائولو کوئلیو)

 



شنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1389 :: 17:10 ::  نويسنده : پرتو

 سیر تکاملی دختر ها و پسرها

 

سير تکامل آقا پسرها

سن 14 سالگي : تازه توي اين سن، هر رو از بر تشخيص ميدن . اول بدبختي
سن 15 سالگي : ياد مي گيرن که توي خيابون به مردم نگاه کنن ... از قيافه خودشون بدشون مي ياد
سن 16 سالگي : توي اين سن اصولا راه نميرن، تکنو مي زنن ... حرف هم نمي زنن ، داد مي زنن ... با راکت تنيس هم گيتار مي زنن
سن 17 سالگي : يه کمي مثلا آدم ميشن ... فقط شعرهاشون و بلند بلند مي خونن ... يادش به خير اون روزها که تکنو نبود راک ن رول مي خوندن
سن 18 سالگي : هر کي رو مي بينن تا پس فردا عاشقش ميشن ... آخ آخ ...آهنگ هاي داريوش مثل چسب دو قلو بهشون مي چسبه
سن 19 سالگي : دوست دارن ده تا رو در آن واحد داشته باشن ... تيز ميشن ... ابي گوش ميدن
سن 20 سالگي : از همه شون رو دست مي خورن ...ستار گوش ميدن که نفهمن چي شده
سن 21 سالگي : زندگي رو چيزي غير از اين بچه بازيها مي بينن ... مثلا عاقل مي شن
سن 22 سالگي : نه مي فهمن که زندگي همش عشقه ... دنبال يه آدم حسابي مي گردن
سن 23 سالگي : يکي رو پيدا ميکنن اما مرموز ميشن ... ديدشون عوض مي شه
سن 24 سالگي : نه... اون با يه نفر ديگه هم دوسته ...اصلا لياقت عشق منو نداشت
سن 25 سالگي : عشق سيخي چند؟ ... طرف بايد باباش پولدار باشه... حالا خوشگل هم باشه بد نيست
سن 26 سالگي : اين يکي ديگه همونيه که همهء عمر مي خواستم ... افتخار ميدين غلامتون باشم ؟
سن 27 سالگي : آخيش
سن 28 سالگي : کاش قلم پام مي شکست و خواستگاري تو نميومدم

سير تکامل دختر خانمها


سن 14 سالگي : تا پارسال هر کي بهشون مي گفت چطوري؟ ميگفتن ... خوبم مرسي ... حالا ميگن مرسي خوبم
سن 15 سالگي : هر کي بهشون بگه سلام ... ميگن عليک سلام ... نقاشيشون بهتر ميشه » بتونه کاري و رنگ آميزي
سن 16 سالگي : يعني يه عاشق واقعيند ... فردا صبح هم ميخوان خودکشي کنن ... شوخي هم ندارن
سن 17 سالگي : نشستن و اشک مي ريزن ... بهشون بي وفايي شده ... کوران حوادث
سن 18 سالگي : ديگه اصلا عشق بي عشق ... توي خيابون جلوي پاشون رو هم نگاه نمي کنن
سن 19 سالگي : از بي توجهي يه نفر رنج مي برن ... فکر مي کنن اون يه آدم به تمام معناست
سن 20 سالگي : نه , نه ... اون منو نمي خواست آخرش منو يه کور و کچلي مي گيره ... مي دونم
سن 21 سالگي : فقط سن 27-28 سالگي قصد ازدواج دارن ، فقط
سن 22 سالگي : خوش تيپ باشه ، پولدار باشه ، تحصيلکرده باشه ، قد بلند باشه ، خوش لباس باشه ... آخ که چي نباشه
سن 23 سالگي : همهء خواستگارا رو رد مي کنن
سن 24 سالگي : زياد مهم نيست که چه ريختييه يا چقدر پول داره ، فقط شجاع باشه ، ما رو به اون چيزي که نرسيديم برسونه
سن 25 سالگي : اااااااه ، پس چرا ديگه هيچکي نمي ياد... هر کن ميخواد باشه ، باشه
سن 26 سالگي : يه نفر مي ياد ، همين خوبه ، بله
سن 27 سالگي : آخيش
سن 28 سالگي : کاش قلم پات مي شکست و خواستگاري من نميومدي



شنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1389 :: 17:2 ::  نويسنده : پرتو
 

روش های درس خواندن پسر ها و دختر ها

 

دخترها: بعضي از اونا واقاً مي خونند حالا چي مي خونند خدا ميدونه ولي واسه اينكه تابستون راحت باشن و به بهانه كلاس زبان ,موسیقی و ورزش با دوست پسر عزيزش برن عشق صفا به دليل مسايل غير اخلاقي ادامشو نمي نويسم وقتي ميرن سر كتاب تا يكي دو ساعت ديگه كلشونو از كتاب بر نمي دارند . عادت دارند زير مطالب كتاب خط بكشند كه بعدا بخونند بعضي هاشون هم كه مثلا درس مي خونند كتاب جلوشونه چشمشون هم روي كتابه ولي حواسشون يه جاي ديگست ...( پيشه همون پسره كه با هم رفتن ددر) يه عده اي هم هستند كه به بهونه اينكه مشكل دارن زنگ ميزنند خونه دوستشونو دوستشون هم از خدا خواسته حدود يك ساعت و اندي به طوري كه اشك و دود تلفن در مياد براي هم قصه بي بي چساره تعريف مي كنند يه سري هم به دليل اينكه دوست پسر نداران و انگيزه اي براي دودر كردن كلاسا ندارن مجبورن خر بزنن تا برن دانشگاه (اخه شنيدن تو دانشگاه دوست پسر فراوونه)نكته(دليل اينكه پسرا نميرن دانشگاه همين دختراس(البته از نوع سيريشش

و اما پسر ها: يا درس نمي خونند يا وقتي مي خواند بخونند بايد حسش بياد. وقتي حسش مياد كه شب امتحانه ... يه كم كه درس خوندند يه موردي پيش مياد و بهش خيره مي شوند و به يه چيزي فكر مي كنند بعد انگار كه درس خوندند بلند ميشند ميرن استراحت مي كنند بعد از يك ساعت استراحت دوباره ميرند ميشينند فكر مي كنند . وقتي فكرشون تموم شد كتاب را ورق ميزنند يه كم براندازش ميكنند وزنش مي كنند استخاره مي كنند براي خودشون تقسيمش مي كنند ميگند تا ساعت فلان اينقدر مي خونم تا ساعت فلان اينقدر بعد ميرن استراحت كنند . حين استراحت حسشون تموم ميشه حال ندارند برند بخونند ولي چون مي دونند فردا امتحان دارند پا ميشند ميرند سر كتابشون. همينجور كه مي خونند هيچي حاليشون نيست چون جاي ديگه فكر مي كنند(لازم به ذكر است كه هيچ وقت در هيچ موقعيتي فكر نمي كنند فقط موقع درس خوندن فكرشون مي بعد از نيم ساعت دوباره ميرن استراحت، بعد سه ربع استراحت مي بينند خيلي دير شده .دوباره ميرنند درس بخونند اين بار مي خونند يه چيزايي هم ياد ميگيرند ولي چيزايي كه ياد نمي گيرند را ميذارند كه فردا از دوستاش بپرسند يه كم به معلمشون فحش ميدند مي گند اينارو درس نداده خلاصه آخرش نميرسند كتاب را تموم كنند فردا ميرند ميبينند كه دوستاشون يه چيزايي مي گند كه تا حالا به گوششون نخورده بعد اعصابشون خر ميشه اونايي هم كه خونده بودند يادشون ميره به همين سادگي



جمعه بیست و چهارم اردیبهشت 1389 :: 14:3 ::  نويسنده : صدف


جمعه بیست و چهارم اردیبهشت 1389 :: 1:7 ::  نويسنده : کوثر
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت! پرسش این بود:

شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید٬ سه نفر داخل ایستگاه منتظر هستند:

یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده است و یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.کدام یک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید.پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!

قاعدتا این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:

پیرزن در حال مرگ است شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.

شما باید پزشک را سوار کنید٬ زیرا قبلا جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید٬ زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند٬ شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد! او نوشته بود:"سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم."

(از کتاب:تو٬ تویی؟!)



پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1389 :: 23:24 ::  نويسنده : شیما
; |www.PersiaFun.ir

چارلی چاپلین و آلبرت انیشتین که در یکی از شاهکارهای برتر با هم دیدار کردند (1931)


 

; |www.PersiaFun.ir

چاپلین و آل جولسن خواننده مشهور جاز (1947)


 

; |www.PersiaFun.ir

چاپلین و دخترش ژوزفین در صحنه ای از "کنتس از هنگ کنگ" (1967)


 

; |www.PersiaFun.ir

چاپلین و حضور سوفیالورن در جشن تولدش (1966)



پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1389 :: 22:13 ::  نويسنده : پرستو
قلم بنویس . . .

تو را سوگند بر عهدی که با دستان من بستی

تو را سوگند بر میثاق و پیمانی که با آن آشنا هستی

حدیث درد را فریاد کن . . .  شوری بر آور

صفحه صفحه, دفتر مشقی که اول روز تعلیمم,

                                معلم داد . . . پر کن

                              دفتر تکلیف من خالیست

من جواب پرسش آموزگارم را چه گویم؟

. . . کو؟ کجا بنوشته ای مشقی که من گفتم:

هر شبی یک صفحه از آن داستان درد و درمان 

                             قصه سرما و دندان . . .

                        سرگذشت گرگها با مرد چوپان.

من جواب آموزگارم را چه گویم؟

. . . پس حسابت کو؟

. . . نمی بینم جواب آن همه تفریق و جمع و ضرب و

                                       تقسیمی که گفتم:

مش حسن,جاروکش مسلول

                                          با شش عایِله

در زاغه ای در کوره پز خانه, بباید کرد

تا شاید که خرجش جور دخل آید.

. . . نمی بینم جواب آن معمایی که گفتم:

آن کدامین "یک" بود کو را برابر نیست با

                                       "یک های دیگر؟"

آری . . . دفتر تکلیف من خالیست.

                                   آنک این دستان من, 


قلم بنویس . . .

که من فردا معلم را چه گویم؟

راستی آقا. . . دواتم ریخت

تا خوابم به یغما برد . . . ؟

حمید گروگان 



چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 :: 21:18 ::  نويسنده : آیدا
دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی است

فروغ فرخ زاد



چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 :: 20:40 ::  نويسنده : روژان


سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت 1389 :: 16:44 ::  نويسنده : صدف
گر چه با یادش تا سحر گاهان نیلی فام بیدارم

گاهگاهی نیز وقتی چشم بر هم میگذارم

خواب های روشنی دارم عین هوشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب دم به دم با خویش می گویم

که بیداری ست بیداری ست بیداری

اینک اما در سحر گاهی چنین از روشنی سرشار

پیش چشم این همه بیدار

آیا خواب میبینم ؟

این منم همراه او ؟

بازو به بازو ؟

مست مست از عشق از امید ؟

رفته از این سوی دریا تا دروازه ی خورشید ؟

آه ای آسمان ای زمین ای کوه ای دریا

خواب یا بیدار

جاودانی باد رویای رنگینم !

جاودانی باد



سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت 1389 :: 13:36 ::  نويسنده :
---نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

مولانا جلال الدین رومی بلخی


دوشنبه بیستم اردیبهشت 1389 :: 19:27 ::  نويسنده : دنیا
چقدر دلم میخواد دوباره پیشه همتون توی سنگر وحدت بشینم هنوز جام خالیه؟

چقدر دوست دارم مثل اونموقع ها پیش صدف باشم دوست دارم با هم بگیم و بخندیم.دوست دارم زنگ تفریح روی هم کیسه های پر آب پرت کنیم دوست دارم زنگ تفریح به جای اینکه پیش دوستای جدید باشم با هم سنگرای قدیمی باشم.

زنگ حسابان دوستیمونو حساب کنم...زنگ فیزیک درجه گرمای دوستیمونو بسنجم...زنگ هنر دوستیمونو نقاشی کنم...زنگ هندسه دایره ی دوستیمونو بکشم و ...

ولی همه چیز از بین رفت.تو یه لحظه از همتون جدا شدم ولی میدونم توی قلبم از هیچ کدوم از شما جدا نشدم هنوز دوستای من شمایین.

                                                                                                                                                                                                         به امید دوباره کنار هم بودن



دوشنبه بیستم اردیبهشت 1389 :: 18:45 ::  نويسنده : روژان
یکی از دوستان روی یکی از پست ها نظر خصوصی داده بود که:

راستی سایتتون قشنگه فقط باید مطلبای بهتری بذارین! البته تازه اولشه حتما بهتر میشه!

جهت اطلاعات عمومی این دوست خوبمون باید بگم که اینجا وبلاگ ماست نه سایت ما .

و اگر واسه بعضی هامون اولین وبلاگ باشه برای بعضی های دیگه نیست و هر کدوم از بچه ها قبلا وبلاگ خصوصی داشتند . خوشحال میشیم مطالب خوب را برامون معنی کنید .

متشکرم .



دوشنبه بیستم اردیبهشت 1389 :: 18:40 ::  نويسنده : روژان
اگر کریستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن این سوال ها می گذروند.

- کجا داری میری؟

 

- با کی داری می ری؟

 

- واسه چی می ری؟

- چطوری می ری؟

- کشف؟

-برای کشف چی می ری؟

- چرا فقط تو می ری؟

.

.

- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!

- می تونم منم باهات بیام؟!

-راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟

- بده لیستو ببینم!

- حالا کِی برمی گردی؟

- واسم چی میاری؟

.

.

- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!

- جواب منو بده؟

- منظورت از این نقشه چیه؟

- نکنه می خوای با کسی در بری؟

- چطور ازت خبر داشته باشم؟

- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟

- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!

.

.

- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟

- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟

- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!

- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!

-  من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!

-چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟

.

.

- اصلا من می خوام باهات بیام!

- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!

- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!

- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!

- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!

.

.

- راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟