تبليغاتX
یک
وقتی همه خواب بودند او بیدار بود و حالا رفت که بخوابد برای همیشه, او و امثال او مایه عزت و برکت هر سرزمین اند, و حالا که رفت...
قطره اشکی ماند برای ما و حسرتی بر دل.
حسرت برای اینکه هنوز من و تو و دیگر هموطنان به درستی نمی شناسیم آن هایی را که باید, و به همین دلیل راه های پیشتر رفته و خطاهای گذشته را مرتب تکرار می کنیم و درجا می زنیم...
و حسرت برای اینکه هنوز برای نوشتن از مردان شریف و شجاع باید شجاعت داشته باشی و بی باکی.
آقای مهندس عزت اله سحابی, ایران فردایت تعطیل شد, اما امیدوارم فردای ایران آن فرداهای پرامید و نشاطی باشد که همه می خواسته ایم...انشاءاله

+ نوشته شده در سه شنبه 1390/03/10ساعت 17:16 توسط محمد تقی |
Share داغ کن
در حالیکه پک عمیقی به سیگار می زنم می گویم:
- بچه ها جدا سیگار چیز خوبی نیست, زیاد نکشید
اما نمی دانم چرا از خنده ریسه رفتند
گفتم: ولی بچه ها جدی می گم...
اما فحشهای آبدارشان نگذاشت حرفم تمام شود
و من باز نفهمیدم که چرا به من خندیدند,
همانطور که هیچوقت نفهمیدم چرا سهراب ندانست که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.

پی نوشت:
یه نفر به یه نفر دیگه گفت: رطب خورده کی منع رطب کند, ولی اینو هم باز من نفهمیدم!

+ نوشته شده در پنجشنبه 1390/01/25ساعت 22:11 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

سالی گذشت و سالی آمد, سرمایی رفت و بهاری آمد و یک سال دیگر به خاطراتمان پیوست. خاطراتی از پیروزی‌ها و شکستها و شادی‌ها و رنج‌ها.آنقدر صندوق ایمیل و صفحه فیس بوک و حافظه موبایل‌ها پر است از پیام‌های شادباش شاعرانه و ادیبانه که تکرار آن تکرارها در اینجا یحتمل باعث ملال خاطر مبارک خوانندگان خواهد شد. فقط کاش در این همهمه شادی و سرخوشی دردمندان و زخم دیدگان و شقایق‌ها را فراموش نکنیم. البته  در یاد نگاه داشتن درد دیگران  به معنی غمگین بودن نیست چرا که فقط انسان‌های شاد و امیدوار هستند که می‌توانند مرهمی بر دل رنج دیدگان باشند و درهای پیروزی و امید را به روی دیگر انسان‌ها باز کنند.

دوست دارم در این جشن سبز طبیعت این شعر بسیار زیبا و پر مفهوم که از سروده‌های انسانی بزرگ منش است به نام مجتبا کاشانی (سالک) را به شما تقدیم کنم. کاش خط به خط این شعر می‌شد منشور زندگی انسان‌ها. آن وقت دیگر در اخبار نمی‌خواندیم که در فلان گوشه دنیا کسی فقط به خاطر حرف زدن از نیازهایش به خاک و خون کشیده شده است: (لطفن پی نوشتها را فقط پس از پایان مطلب بخوانید)

عشق را وارد كلام كنيم

تا به هر عابري سلام كنيم


و به هر چهره‌ای تبسم داشت

ما به آن چهره احترام كنيم۱


هركجا اهل مهر پيدا شد

ما در اطرافش ازدحام كنیم۲


چشم ما چون به سرو سبز افتاد

بهر تعظیم او قيام كنيم


گل و زنبور، دست به دست دهند

تا كه شهد جهان به كام كنيم


اين عجايب مدام در کارند

تا كه ما شادي مُدام كنيم


شُهره زنبور گشته است به نيش

ما از و رفع اتهام كنيم۳


علفي هرزه نيست در عالم

ما ندانيم و هرزه نام كنيم


زندگي در سلام و پاسخ اوست

عمر را صرف اين پيام كنيم


«سالكا» اين مجال اندك را

نكند صرف انتقام كنيم


در عمل بايد عشق ورزيدن

گفتگو را بيا تمام كنيم


عابري شايد عاشقي باشد

پس به هر عابري سلام كنيم.

دفعه بعدی که در تنش‌های جاری در جامعه  دلمان از کینه نسبت به دوستی یا هم وطنی پر شد  کاش یادمان بیاید که او شاید همان عابر عاشقی باشد که شاعر گفت.

امیدوارم که سال جدید را به جای مرور بر دلخوری‌ها و کدورت‌هایی که از اطرافیان به دلمان مانده بتوانیم صرف این پیام کنیم که: زندگی در سلام و پاسخ اوست...

پی نوشتهای غیر شاعرانه:

با توجه به اینکه ممکن است این شعر باعث سو استفاده عناصر معلوم‌الحال شود لذا لازم است که در راستای بومی سازی پی نوشتهایی غیر مرتبط بر آن بنگاریم:

1- اگر به چهره‌ی شخص غیر هم‌جنس احترام کردید مسئولیت و عواقبش به عهده خودتان است.

2- با توجه به شرایط سیاسی در تفسیر این بند دقت کنید. فردا به بهانه این بیت نروید ازدحام و اغتشاش کنید بعد بیندازید گردن ما, علی‌الحساب اطراف ایشان بیشتر از ۳ نفر ازدحام نکنند.

3- البته اگر اجازه بدهید مراحل قانونی و تشکیل پرونده طی شود بهتر است.

مطالب مرتبط:

این هم مطالبی طنز و جدی از سال‌های گذشته و برای عوض شدن فضا:

۱۳۰- گرمای نیمروز و آفتاب تموز، لحظه‌ی تحویل سال و آداب نوروز

107- نوروز نامه کوچه ۳۷

+ نوشته شده در دوشنبه 1390/01/01ساعت 15:34 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

اونشب به دلیل ماموریت تا دیروقت تو خیابون بودیم. نمی دونم چرا بعضی از مردم که از کنارمون رد می شدن فحش می دادن! به خاطر شنیدن همین حرفها بود که متوجه سلام کردنش نشدم...یعنی بعید می دونستم کسی اینقدر تحویلمون بگیره.

رفته بودم قدمی تو خیابون بزنم که اون دختر کوچولو از چند متریم همینطوری داشت تکرار می کرد سلام, فکر کنم تو مهدکودک زیاد شعر "شبا که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره" رو باهاشون کار کرده بودن. آخرش انگار بی توجهیم کفرش رو درآورد, چون وقتی از کنارش رد می شدم اورکتم2 رو کشید و با ناراحتی و عصبانیت کودکانه اش گفت: مگه نمی گم سلام؟ تا اومدم برگردم یه کمی دور شده بود و فاصله ی بینمون رو چند تا خانوم پر کرده بودن. بلند گفتم "سلام" و بعدش خیلی یواش ادامه دادم "عزیزم..." آخه وقتی به قسمت دومش رسیدم صورتم روبروی اون خانوما قرار گرفته بود و اونوقت باید خر میاوردی و باقالی بار شئونات بر باد رفته نظامی می کردی... به ویژه اینکه برخلاف مقررات یک خوراکی هم دست گرفته بودم و اونوقت خلافم    می شد دو تا: خوردن و عشق ورزیدن در حین خدمت!

پی نوشت:

1- اینروزها همه جا صحبت از سران فتنه! هست, ما هم گفتیم از این آب گل آلود برای جلب توجه مخاطبان به این مطلب استفاده کنیم. از اینکه هیچ ربطی به متن نداشت و نیمه سرکاری بود هم به هیچ روی عذرخواهی نمی کنم چون اینروزها مد نیست. می دونید که؟

2-بر اساس آموزشهای دوران آموزشی تلفظ درست این واژه everket هست!!!

+ نوشته شده در شنبه 1389/11/30ساعت 23:5 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

پیش بعضیعا که می نشینی مدام انرژی می گیری و احساس می کنی زندگی چه شیرین است و چقدر جای پیشرفت داری, اما برعکس برخی آینه دق هستند و مرتب ضعف و نا امیدی را به تو منتقل می کنند. مرتب می نالند از اینکه چقدر زندگیشان سخت است و هیچکس به اندازه آنها زحمت نمی کشد و فلان و بهمان. اگر آدم معاشرتش را با این دسته کنترل نکند کم کم و به صورت ناخودگاه مثل خودشان می شود.

جمله ای خواندم از شاعر بزرگوار مرحوم مجتبا کاشانی که می گفت انسانها یا بالنده هستند یا نالنده.

این جمله همیشه توی ذهنم هست و همیشه سعی می کنم در هنگام صحبت و یا فکر کردن به زندگی بسنجم که الان با این حرف و یا این فکر در کدام مسیر قرار می گیرم.

به نظرم انسان در هر لحظه از زندگی و در هنگام رویارویی با چالشهایی که پیش می آید می تواند خودش انتخاب کند:

-شاد باشد و در مسیر رشد و کمال پیش برود یا غمگین باشد و در جا بزند و دل خوش کند به همدردیهای ترحم آمیز دیگران.

البته غر زدن و مدام ناله کردن از شرایط فرق می کند با داشتن نگاه انتقادی و نرفتن زیر بار شرایط تحمیلی.

داشتن تفکر انتقادی و زود باور نبودن و اسیر هاله های تقدس خودساخته نشدن خود بخش مهمی از رشد است.

آرزو دارم بتوانم همیشه برای خودم و برای اطرافیانم نوید بخش امید و تحرک باشم نه بلندگوی ضعف و ناله...

+ نوشته شده در شنبه 1389/11/02ساعت 23:52 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

به پیشنهاد دوست گرامی آقای پویا نعمت الهی, و برای رفاه حال امت غیور و دلاور, کاربرگی در اکسل تهیه شده که با استفاده از آن می توانید بهای گاز مصرفی خود را حساب کنید. برای این کار کافیست که شهر خود را از فهرست انتخاب و مقدار مصرف را نیز وارد کنید (آنرا باید از روی کنتور بخوانید)

اگر داده های پایه دارای اشکال هستند لطفن اطلاع دهید تا درستشان کنم.

برای دریافت فایل روی پیوند زیر کلیک کنید (این فایل در نسخه 2007 یا بالاتر اجرا می شود)

دریافت فایل

مطالب مرتبط:

محاسبه هزینه برق مصرفی

جدول فاصله شهرهای ایران در اکسل با توانایی جستجو

معرفی کتاب توابع و فرمولها در اکسل

جدول استانها و شهرهای هر استان با توانایی جستجو

گروه اینترنتی اکسل و فراتر از اکسل


+ نوشته شده در شنبه 1389/11/02ساعت 18:0 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

خانواده ها و جوانان از سربازی استقبال زیادی کرده اند...(یک مسئول, یک مدت پیش1)

در روز اول از اجرای هدفمندی, مردم و به ویژه دارندگان خودروهای لوکس استقبال خوبی از بنزین 700 تومانی کردند...(یک مسئول, همین چند روز پیش.)

نتیجه: معنای واژه استقبال با آن چیزی که در ذهن داریم بسیار متفاوت است, پس باید سخنان و اخبار و نوشته هایی که مربوط به استقبال مردم از چیز خاصی هستند را با معنای جدید این کلمه دوباره بازخوانی کنیم!

پی نوشت:

1-      اشتیاق ملت به خدمت

+ نوشته شده در جمعه 1389/10/10ساعت 0:17 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

در اتوبوس که هستیم همسرم می‏گوید: کاش می‏تونستیم تا ته جاده رو ببینیم و اونوقت می‏فهمیدیم که کجاییم و کی می‏رسیم...

و من فکری شدم که در پاسخ به این نیاز شاعرانه‏اش جمله‏ی شاعرانه و عاشقانه‏ای بگویم و یا یک دستگاه جی پی اس برایش بخرم؟ 

+ نوشته شده در پنجشنبه 1389/09/18ساعت 17:24 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

بالاخره بعد از مدت طولانی که طرح کتاب در ذهنم بود و آرزو داشتم فرصتی برای نوشتنش پیدا کنم، کتاب کلید جدول، نمودار و ابزار گرافیکی در اکسل تهیه و منتشر شد. البته در تابستان منتشر شد ولی بهانه‌ی معرفی‌اش را حالا پیدا کردم که در شیراز نمایشگاه کتاب برگزار شده است.

این کتاب با کیفیت بسیار بالا و رنگی چاپ شده‌است و بر خلاف کتابهای قبلی، فیلمهای آموزشی‌اش صدا دار است (البته نه از نوع صداهایی که بعدن در می‌آید، بلکه صدایش همان موقع همراه فیلم پخش می‌شود.) در ضمن فیلم نه با صدای خانم‌ها یا آقایان خوش صدا و حرفه‌ای که با صدای خود همایونی‌ام ضبط شده. به همین دلیل به شدت دوست دارم انتقادات خوانندگان را بشنوم تا بدانم این طوری بهتر است یا آنطوری (صامت مانند کتابهای قبلی.)

و اما مشخصات کتاب:

رنگی با کلی صفحه (۱۵۲ تا) به همراه لوح فشرده (البته لوحش هنوز له نشده و قابل استفاده هست): ۴۰۰۰ تومان.

درباره‌ی محتوای کتاب:

در اکسل کارها یا با استفاده از فرمول انجام می‌شود و یا با استفاده از ابزار گرافیکی. مثلن کشیدن نمودار یک کار گرافیکی است. یا یک سری کارها مانند مرتب سازی داده‌ها، ایجاد جدولها (که ابزاری جدید در نسخه ۲۰۰۷ هستند و فوق العاده کاربردی و جالب) و بسیاری کارهای دیگر به وسیله‌ی دکمه‌ها و ابزارها انجام می‌شوند و نه فرمول. مثلن فهرستی از اعداد در اختیار دارید و می‌خواهید اعدادی با شرایط خاص رنگشان جور دیگری شود.

یا جدولی برای ورود اطلاعات تهیه کرده و می‌خواهید اگر کاربر اطلاعاتی را اشتباه وارد کرد برنامه حالش را بگیرد و چند تا پیغام هشدار دهنده نشانش بدهد (نمی‌دانم چرا سر کلاسها هر وقت این ابزار را به دانشجوها آموزش می‌دهم بیشتر افراد فحشی چیزی به عنوان پیغام هشدار می‌نویسند- آیا دلیلش یک خشونت گفتاری پنهانیست که در همه‌ی ما قرار دارد یا فقط یک تفریح با مزه است؟)

برای اینکه مطلب طولانی نشود پیوندهای زیر را به شما معرفی می‌کنم:

معرفی کامل‌تر از کتاب

خرید اینترنتی کتاب

در ضمن انجمنهای گفتگوی کلید دچار نوآوری و فعالیت بیشتر شده‌است که پیشنهاد می‌کنم سری بزنید. (اینجا)

اخبار تکمیلی:

کتابهای کلید word,excel,powerpoint که قبلن بر اساس نسخه‌ی ۲۰۰۷ نوشته شده بودند را نیز بر اساس نسخه ۲۰۱۰ از آفیس بازنویسی کرده‌ام.

کتابهای مرتبط:

* کلید اکسل ۲۰۰۷-۲۰۱۰ (Excel 2007-2010)

*کلید توابع و فرمولها در اکسل

*کلید اکسل برای مهندسان عمران (معرفی همه‌ی این کتابها در اینجا)

+ نوشته شده در چهارشنبه 1389/08/19ساعت 1:36 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

صندوقچه‌ی ایمیلت رو باز می‌کنی و یک عالمه ایمیل نخونده می‌بینی. می‌گی بذار چند تاشو باز کم بخونم روح دوستان ناراحت نشه. (چون خودشون که نمی‌فهمن خوندی یا نخوندی) ولی بعدش پشیمون می‌شی. بذارید یه نگاهی بندازیم با هم دیگه ببینیم چی توی این ایملیها پیدا می‌شه:

اطلاعات عمومی:

 آیا می‌دانستید که وقتی یک سوسک حمام را له می‌کنید دلیل مرکش له شدن نیست بلکه این است که از گشنگی مرده؟ آیا می‌دانستید که گودزیلا تنها حیوانیست که واقعن عاشق می‌شود و در روز والنتاین برای دوست دخترش کادو می‌خرد؟ آیا می‌دانستید که براساس تحقیقات یک موسسه خفن بین المللی ایرانیها زیباترین، با هوش‌ترین، با فرهنگ‌ترین، با سوادترین و غیره ترین ملت دنیا هستند اما هیچکس هنوز این را نفهمیده و این موسسه هم به دلایل امنیتی از انتشار نتایج تحقیقاتش جلوگیری کرده‌است؟

البته در دسته‌ی اطلاعات عمومی ایمیلهایی هم هستندکه حقیقت دارند اما اطلاعاتی که ارائه می‌کنند به هیچ دردی نمی‌خورد. مثلن دانستن سرعت رشد موهای رلف اورانگوتان به چه دردی می‌خورد به نظرتان؟

اطلاعات فرهنگی-تاریخی-اجتماعی و ...:

از آخرین موردی که به گوشم خورد شروع می‌کنم که مدعی شده بود عهدنامه ترکمانچای و گلستانچای ( به قول بعضی مقامات!) به پایان رسیده و حالا می‌تونیم کشورهایی که از ما جدا شدن رو برگردونیم. ما هم که در دوران مدرسه از تاریخ حفظ کردن به ویژه تاریخ قراردادها فراری بودیم ییهو حس ملی‌گراییمون گل کرده و بدون اطلاع از درستی نامه‌ای که رسیده اون رو برای همه می‌فرستیم. یا اینکه آیا خبر داشتید دکتر حسابی دوست جون انیشتین بوده و انیشتین تحت تاثیر اون هم قرار بوده مسلمون بشه و هم ایرانی؟۱

پیامهای فرهنگی – بهداشتی و ...

پاورپوینتها و ایمیهای حاوی جملات زیبا، پیامها و نکته‌های روانشناسی (کنترل خشم، رازهای شاد بودن و ...) که در کل به نظر من مفید هستند و ارزش خواندن دارند اما به شرطی که تقاضا یا پیشنهاد ارسال برای بقیه از انتهایشان حذف شود. به ویژه اونهایی که توش می‌گه اگه برای کلی آدم دیگه اینو نفرستی می‌ره زیر تریلی می‌میری بیچاره!

اما در دسته‌ی پیامهای بهداشتی و حوزه‌ی عمومی وضع کمی متفاوت است. ایمیلهای زیادی می‌رسد که نمی‌توان به درستی آنها اطمینان داشت. مثلن دوستی عزیز ایمیلی برایم فرستاده بود درباره‌ی معجزه‌ی درمان با آب و گفته بود که اگه هر روز صبح ناشتا ۵/۱ لیتر آب بخورید کلی از امراضتون خوب می‌شه. حالا ما کلی امراض نداشتیم ولی با تمرین روزانه تونستم این کار رو انجام بدم که در نتیجه تبدیل شده بودم به یک بشکه‌ی متحرک و نیمی از روز را در جاییکه دانم و دانی می‌گذراندم! البته اساس آب درمانی تایید شده ولی نه به روش بشکه درمانی.

برای خواندن ادامه مطلب روی پیوند زیر کلیک کنید...


ادامه مطلب
+ نوشته شده در دوشنبه 1389/08/17ساعت 0:36 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

دیشب منزل۱ می‌خواستن آژانس بگیرن برای فرودگاه. وقتی زنگ زده بود به ۱۱۸ پاسخ شنیده بود که تمام شماره‌های تاکسی تلفنی از سیستم حذف شده. دلیلش هم ظاهرن این بوده که چون آژانسها برای پر کردن یک فرم خاص مراجعه نکرده‌اند این تصمیم در واکنش به ایشان گرفته شده است. حالا باید از مدیر یا رییس یا هرکسی که این تصمیم را گرفته پرسید پس حق و حقوق مردم در وسط این دعوا و مشکل شما چه می‌شود. که البته طبق معمول هرکسی طرف دیگر را مسول و مقصر می‌داند.

یادم افتاد که سه سال پیش وقتی به دلیل تبدیل شدن خطهای تلفنمان به فیبر قوری (نوری سابق) اینترنت ADSL قطع شد2 هم با مشکل مشابهی روبرو شدیم. پس از دوندگیهای بسیار و گذشت چندین ماه و حرفهای متناقض و غیرمسولانه‌ی مسولان مخابراتی منطقه، در نهایت وقتی از طرف مخابرات خواستند سرویس را برقرار کنند یک مشکل جدید رخ نمود: تجهیزات مخابراتی منطقه‌ی ما درون یک پادگان است و به دلیل اختلاف بین مخابرات و پادگان و ممنوع الورود شدن مخابراتیها به پادگان قضیه به کلی منتفی شد و دوباره به خط تلفن ذغالی روی آوردیم.

ظاهرن لجبازی و به گروگان گرفتن حق مردم اهرم فشار خوبی در رقابتهای اینچنینی است.

پی نوشت:

۱- ما یک شیخ غیرتی هستیم ولی شما اگر از این بچه سوسولهای مدرن هستید بخوانید همسر!

۲-تجهیزات فیبر نوری که استفاده شده بود با ADSL سازگار نبود و ظاهرن تنها خاصیت فیبر نوری این بود که افرادیکه در روز چندین ساعت را به غیبت کردن با تلفن اختصاص می‌دهند از کیفیت صدای بهتری برخوردار شوند.

+ نوشته شده در جمعه 1389/07/09ساعت 2:10 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

ساعت 4:30 بیدار باش، بعدش نماز و صبحانه و بعدش نرمش صبحگاهی و بعد: به خط شدن جلوی اسلحه‌خانه و تحویل گرفتن سلاح. با اینکه در اوسط بهار بودیم اما هنوز هوای صبح خیلی سرد و گزنده بود. و حالا با این بی‌حوصلگی ناشی از خواب آلودگی و سرما، باید آن اسلحه‌ی سرد و سنگین را هم تحویل بگیری. اسلحه‌ای که یک بند کثیف دارد ولی حق نداری از آن استفاده کنی و اسلحه را به دوش بگیری...فقط "به دست فنگ" و "پافنگ". بدنه‌ی اسلحه سرد و زمخت است و حملش ناراحت کننده. به دلیل سرما و خشکی و کشیدگی پوست در اول صبح سرد، برخی حرکتها باعث دردناکی دستت می‌شود، به ویژه حرکتهای ژانگولری مانند بلند کردن اسلحه با یک دست و همزمان چرخاندن آن در هوا برای پرت کردن و تحویل دادن به مادون و یا گرفتن آن از دست مافوقی که برایت پرتابش کرده‌است و آن هم دوباره با یک دست. زخم شدن گاه به گاه دست در اثر بی‌دقتی در کشیدن دستگیره‌ی آتش هم که جای خود... انگار که اصلن این آهن سرد با گوشت و پوست انسان ناسازگار است.

در میدان تیر و در هنگام شلیک و در همان موقع که دردی که در اثر صدا در گوشت پیچیده به یادت می‌آورد که باز فراموش کرده‌ای دستمال را در گوشت بچپانی، همزمان داغی لوله و پوکه را هم حس می‌کنی.

وقتی پوکه‌هایی را که از اسلحه بیرون پریده‌اند با موفقیت در دست می‌گیری و خیالت راحت می‌شود که گمشان نکرده‌ای تا مشمول تهدیدهایی شوی که از خروس خوان در گوشت خوانده‌اند، همان موقع فکر می‌کنی که اگر این گلوله‌های داغ که سیبل را سوراخ می‌کنند و گاهی بوته‌های خار را آتش می‌زنند در بدن انسان فرو روند چه می‌شود:ترکیب سرب داغ و گوشت و خون! ... نه، انگار که این جسم داغ با گوشت و پوست انسان دمساز نیست.

***

و چه قامت ناسازیست این تفنگ که نه سردی‌اش به انسان می‌سازد و نه گرمی‌اش، نه سکوت سردش و نه غرشش. ای کاش می‌شد همانگونه که فریدون مشیری خواسته* این تفنگ را زمین بگذاریم، کاش به آن مرحله می‌رسیدیم که به جای استفاده از تفنگ از قدرت زبان و فکرمان برای حل چالشها و تضادهایمان استفاده می‌کردیم.

کاش دوباره انسانیت زنده می‌شد. انسانیتی که خیلی وقت است مرده:

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان «آدم»،

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد !

گرچه «آدم» زنده بود**

 

هفته‌ی پیش سالگرد جنگ بود، جنگ تحمیلی. و البته در طول تاریخ کدام جنگی بوده که تحمیلی نبوده است؟ تحمیل زورمداران بر انسانهای زیر دست...

و شمعی روشن می‌کنیم به یاد جوانان ایران زمین که درمیدان جنگ همچون برگ خزان به زمین ریختند و خاموش شدند.

و از آنجا که اهل نفرین نیستیم،

دعا کنیم برای بی فروغ شدن چراغ دکانهایی که با خون ایشان روشن شد.

پی‌نوشت:

وقتی در رادیو آژیر خطری که موقع بمبارانها پخش می‌شد را دوباره پخش کرد، یک حس استرس آلود قدیمی برای لحظاتی وجودم را فراگرفت.

دعوت می‌کنم مطالب مرتبط پارسالی را هم بخوانید، خیالتان راحت باشد غم انگیز نیست:

۵۴- جنگ جنگ تا رفع فتنه از جهان

۸۸- ماشین کویتی، پپسی و سِون آپ

* متن کامل شعر و همچنین اجرای آن با صدای استاد شجریان در اینجا

** سروده‌ای مشهور از مرحوم فریدون مشیری

+ نوشته شده در یکشنبه 1389/07/04ساعت 23:43 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

اکنون که این مطلب را برای شما می‌نویسم سحرگاه آخرین روز از رمضان ۸۹ است، و چه ماه رمضان امسال زود گذشت. و پس فردا دوباره عید است و مبارک و فردایش نیز هم... البته می‌گویند به واسطه‌ی این تعطیلی اضافه کلی میلیارد تومن به کشور ضرر وارد می‌شود، ولی به حول و قوه‌ی الهی این ضررها هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند و اینگونه آمارگیریها مال خارجیهاست که شعورشان نمی‌رسد و مثل خر کار می‌کنند و بهره وری تولید می‌کنند. در واقع همانطور که با شنیدن خبر کشف چندین حلقه چاه نفت جدید یا کشف فلان قدر معدن یا رخ دادن فلان مقدار رشد اقتصادی اثر ملموس و آنی در زندگیمان مشاهده نمی‌کنیم، مطمئن باشید با شنیدن اینگونه خبرهای تن لرزان هم هیچونه آسیب و ضرری را تجربه نخواهیم کرد و چرخهای مملکت کما فی السابق و با یا بی چوب لای آن می‌چرخد.

اما در این وبلاگ رسم بوده که هرساله در عید فطر دوستان دور هم جمع شوند و ما چند خاطره برایشان تعریف کنیم و ایشان ضمن شکستن تخمه لحظاتی سرگرم شوند و از تفکر به آینده‌ی خود یا مملکت فارغ...

قبل از نوشتن داشتم مطالب سالهای گذشته را نگاه می‌کردم که دیدم سال قبل وعده‌ی نوشتن مطالبی را داده بودم که محقق نشد، پس امسال به این وعده‌ عمل می‌کنم.

اینکه چرا این موقع شب مشغول خاطره نویسی هستم هم زیاد بی ارتباط با شغل بنده نیست، به هرحال اکنون بنده یکی از آنهایی هستم که وقتی شما می‌خوابید اون بیداره...البته اشتباه نکنید، منظورم پلیس هست و نه دزد و آنهم با استناد به این بیت شعر که می‌فرماید:

شبا که ما می‌خوابیم، آقا پلیسه بیداره

در ضمن مستحضر هستید که گذشت آن دوره‌ای که دزدان زحمت کشیده و رنج شب بیداری به خود می‌دادند. زیرا الان راههای ساده‌تر و سریعتر و کم خطرتری برای سرقت وجود دارد...

و اما بعد از این مقدمه سرایی طولانی که عادت مالوف شیخ جماعت است برویم به سراغ اصل مطلب.

راستش یاد دوران کودکی افتادم و خاطراتش و روزهای تابستان و تفریحات بی زرق و برق دوران ما البته دوران خیلی از شماها...

نمی‌دانم چه شد که با پسر عمه‌ام به فکر تاسیس یک دکه در کوچه افتادیم. با وجود تعداد زیادی پسر و دختر که دوست و همبازی بودیم (نگران نباشید، در محدوده‌ی سنی شرعی قرار داشتیم) بازار کوچه افقهای روشنی را نشان می‌داد. برای همین به اتاق بابا مامان رفته و بعد از زیر و رو کردن کمد و جیب لباسهایی که سر چوب لباسی آویزان بودند، مبلغ ۱۰ تومان سرمایه جور کردم و به همراه علی به سراغ سوپر همسایه رفتیم.

خرید اولیه‌مان را بیشتر آدامس خروس نشان و پفک تشکیل می‌داد. مغازه دار وقتی دید که از هرکدام از آدامسها دو سه تا می‌خریم پرسید:

-می‌خواید ببرید بفروشید؟

-بلی

اونهم آدامسها رو ارزون تر داد و راهنمایی کرد که چقدر بفروشیم تا چقدر گیرمون بیاد. اما بعد از اونجا رفتیم سراغ عزیز آقا و چند نخ سیگار و نوشابه هم ازش خریدیم. بعد برگشتیم خونه و آستین همت رو بالا زدیم (البته بعدها که بزرگ شدیم و متخصصان کشور تحریمها رو یکی یکی دور زدند فهمیدم که به کاری که ما اون موقع انجام دادیم می‌شه این اصطلاح رو نسبت داد.)

اول یه صندوق برداشتیم و گذاشتیم در خونه (یا به قول شیرازیها در کوچه) و جنسهامون رو چیدیم. بعدش روی یه مقوا نوشتیم سیگار موجود است و چسبوندیم رو تیر چراغ برق سر کوچه. بعدش هم یه قابلمه آوردیم و هرچی یخ تو فریزر خودمون و مادر بزرگمون بود رو خالی کردیم توش و نوشابه‌ها رو هم گذاشتیم کنارش.

زیاد طول نکشید که اولین مشتری پیدا شد: عمو و عمه‌ام آمدند برای خرید نوشابه. کمی بعدتر یک ماشین سرکوچه بوق زد و تقاضای سیگار کرد. سیگار را برایش بردم اما وقتی که قیمت را گفتم شاکی شد که گران می‌فروشی و همه جا فلان قدر است، بعدش همانقدر که خودش خواست داد و رفت. هرچه هم گفتم که خریدمان فلان قدر بوده به کتش نرفت. راستش نمی‌دانستم که کالاها نرخ ثابتی دارند و همه جا باید یک قیمت باشند.

البته در روزهای بعدی به دلیل مواخذه از سوی بزرگترها سیگار را از سبد فروشمان حذف کردیم. تعدادی از سیگارها را عمویم خرید تا ضرر نکنیم و بقیه را هم آتش زدیم و سوختنش را تماشا کردیم.

کار سوپرمارکتی چند روزی ادامه پیدا کرد و رونق خوبی هم گرفت. اما یک تصمیم غیرکارشناسی ( البته جناب پویا بهتر از ما می‌تواند مسایل اقتصادی را تحلیل کند.) فیتیله‌ی ما را پیچید و دچار ورشکستگی شدیم. قضیه از این قرار بود که یکی از مشتریهای پر و پا قرص ما یک خواهر و برادر بودند که تریپ خانواده شان با بقیه کوچه فرق می‌کرد. در کل خانواده‌ی آزادی بودند و برای همین در کوچه تابلو بودند. پدرشان هم در یکی از جزایر کار می‌کرد و دیر به دیر میامد و هر وقت هم که می‌آمد یک عالمه اجناس لوکس و خارجی برایشان می‌آورد. به همین دلیل یک بازار هدف مهم برای ما این دو نفر بودند. در همین راستا یکبار که برای خرید جنس به سوپری رفته بودیم سه عدد آبمیوه‌ی خارجی هم خریدیم و قیمت بالایی هم روی آن گذاشتیم. اگر آن آبمیوه‌ها با قیمتی که روی آن گذاشته بودیم فروش رفته بود بارمان را بسته بودیم! ولی خوب حیف که نشد...قیمتان آنقدر بالا بود (فکر کنم ۱۵ تومان) که این خواهر و برادر که همیشه به راحتی خرید می‌کردند برق از کله‌شان پرید و پدرشان را صدا زدند. پدرشان هم آمد و آبمیوه‌ها را حسابی وارسی کرد و گفت: اینها خارجی و مرغوب هستند و در نتیجه گران و این بچه‌ها حتمن خودشان گران خریده‌اند، ولی نباید جنس به این گرانی می‌آوردید.

خلاصه اینکه آبمیوه‌ها روی دستمان ماند و در نتیجه من و برادرم و پسر عمه‌ام خودمان آنها را خوردیم. قبل از خوردن فکر می‌کردم که چه تحفه‌ای باید باشد، اما طعم تلخ آب پرتقال زهرماری حالم را گرفت. به هرحال با این کار بساط تجارت ما هم ورچیده شد چون همه‌ی سرمایه‌ای که به هم زده بودیم را برای خرید این آبمیوه‌ها خرج کرده بودیم.

بعد از آن به سراغ بیزینس جدیدی رفتم و آنهم تاسیس کتابخانه بود. از آنجا که تعداد کتابهایی که داشتم بسیار زیاد بود، یک کتابخانه در محل تاسیس کرده و با دریافت ۵ تومان حق اشتراک بچه ها را به عضویت کتابخانه درآوردم. صبح‌ها یا عصرها همانند دستفروشهای میدان انقلاب بساط کتابها را گوشه‌ی حیات و یا توی کوچه و زیر درخت پهن می‌کردم و پذیرای مراجعین بودم. اما این پروژه هم به دلیل مسایل ناموسی با شکست روبرو شد. دلیل آنهم دعوای همیشگی من با دخترها بود و به تبع آن مورد کینه توزی قرار گرفتن برادران بزرگشان!

بعد از اینها باز هم گاهی فعالیتهای اقتصادی‌ام را ادامه می‌دادم. مثلن یک بار در کلاس چهارم یک بانک تاسیس کردم و به مشتری‌ها وعده دادم که هرکس پولش را پیش من بگذارد در هنگام پس گرفتن ۲ تومان سود پرداخت می‌کنم. چندین جلد دسته چک رنگی و خوشگل هم با استفاده از مدادرنگی درست کردم. اما نگفته پیداست که چه شکست مفتضحانه‌ای در انتظار این طرح بود: تعدادی از بچه‌ها که در زنگ اول سرمایه گذاری کرده بودند، در زنگ خواستار بازپس گیری پول و سود ۲ تومانی آن شدند. در نهایت هم با مواخذه‌ی معلم روبرو شده و بساطمان را جمع کردیم.

خوب این هم گوشه‌ای از خاطرات اقتصادی ما. گفتیم پست اقتصادی هم داشته باشیم بلکه برای دوستان مفید باشد و اوضاع زندگیشان متحول شود.

* در فیلم باران مجید مجیدی جوانی که کارگر ساختمان بود و عاشق دختر افغانی شد به اسپایدرمن می‌گفت اسپایدرمند. من هم که در سنی هستم که تاثیر پذیریم زیاد است و زود الگو می‌گیرم...

مطالب مرتبط:

۱-عید فطر و چند خاطره

۲- شیخیات

+ نوشته شده در جمعه 1389/06/19ساعت 3:12 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

می‌گویند مردها تا مدتها بعد از ازدواج از خاطرات سربازی برای همسرشان می‌گویند و این کار را اینقدر ادامه می‌دهند تا همسر مورد نظر کلافه شود. و اما حالا در عصر اینترنت و وبلاگ ظاهرن رنج یا لذت شنیدن از مسایل سربازی دیگر منحصر به همسران نیست و می‌تواند دامنه‌ی خوانندگان یک وبلاگ را در بر بگیرد!

البته سربازی در کل چیز خاصی نیست، فقط یکی از شاخصه‌های آن که خاطره می‌آفریند این است که آدمها کارهایی در آن انجام می‌دهند که به‌صورت عادی هرگز انجام نمی‌دهند و یا اگر هم که انجام می‌دهند در زمان و مکانهای درست و حسابی انجام می‌دهند.

برای مثال در زندگی پیش آمده بوده که هم بیل بزنم و هم نیمچه بنایی انجام دهم و یا به امور باغچه برسم. اما سابقه نداشته که ساعت ۰۳۳۰ (یعنی سه و سی دقیقه‌ی بامداد) در حال بیل زدن و پاکن کردن باغچه و آبرسانی به درختان باشم.

و یا سابقه داشته که بعد از صرف غذا روی میز را پاک کنم اما...اما فرض کنید زمانیکه همه‌ی کسانیکه می‌شناسی در خواب خوش هستند و آفتاب نزده و سگ از لونه بیرون نیامده، مشغول دستمال کشیدن روی میزهای صبحانه باشی آنهم نه یک میز... اینکه در این وضعیت چه حسی به آدم دست می‌دهد بستگی به شخص دارد. من خودم از این مسایل زیاد ناراحت نبودم، به خصوص اینکه کارها بین همگان تقسیم شده بود و به غیر از عده‌ی کمی که بی‌معرفتی می‌کردند و از زیر کارها در می‌رفتند بقیه بچه‌ها کارهایشان را درست انجام می‌دادند. تنها چیزی که من را ناراحت می‌کرد و قبلن هم اشاره کردم یک مساله بود: اتلاف وقت! (البته دوری و دلتنگی جایگاه دیگری داشت.)

بعد از پایان دوره‌ی آموزشی و تقسیم شدن هم بسته به اینکه در کجا افتاده باشی باز دورانی از تجربه‌های جدید شروع می‌شود، به خصوص اینکه در ارگان پرکاری همچون نیروی انتظامی باشی.

مثلن تجربه‌ی روز قدس و حوادث دیروز مسجد قبا در شیراز جالب بود. ولی اصرار نکنید که بیشتر از این چیزی نمی‌توانم بگویم، به هر حال فعلن نظامی هستیم! و ملزم به رعایت یک سری اصول حفاظتی. اما همینقدر بگویم که دیروز دلم برای بچه‌های یگان ویژه خیلی سوخت. من که لباس معمولی تنم بود بعد از ۱۲ ساعت ماموریت (۷ صبح تا ۷ شب) داشتم از تشنگی هلاک می‌شدم، حالا حساب کنید اون بنده خداها با اون لباسهای چندلایه و کلاه‌های خفن چی می‌کشیدن...

+ نوشته شده در یکشنبه 1389/06/14ساعت 1:15 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

گفتم قبل از خواب سری به اینترنت بزنم. اما همینکه صفحه‌ی اخبار را باز کردم یخ کردم...آن خبری را که هیچگاه دوست نداشتم بشنوم شنفتم: محمد نوری عزیز درگذشت... بغضم گرفت و قطره اشکی در چشم خواب آلودم برقی زد.

 زیاد رمانتیک نیستم اما نسبت به محمد نوری همیشه یک حس خاصی داشته‌ام. خیلی دلم گرفت و با اینکه نوک انگشتم سوخته، نتوانستم چیزی ننویسم و بخوابم. داشتم یک سری کادو برای مراسم عروسی خواهرم آماده می‌کردم که نوک انگشتم با چسب حرارتی سوخت...و یاد حس و حال عروسی‌ها بخیر، چه حس نوستالژیکی داره یادآوری چراغونی، ردیف صندلیها، عطر گلها در شب و ... و صدایی که همیشه می‌خواند:

" گل بریزین رو عروس و دوماد ، یار مبارک یار مبارک باد"

و چه آهنگ زیبا و خاطره انگیزی بود، و چه صدای گرمی آنرا می‌خواند:محمد نوری.

همیشه دوست داشتم که کنسرتی برگزار کند و در آن شرکت کنم، اما بعد از پنجاه سال فقط یک بار این کار را کرد و آخر هم نتوانستم بروم. وقتی که فیلمش را گرفتم فهمیدم که استاد حمید قنبری هم همین آرزو را داشته و پس از برآورده شدن آن دیگر آرزویی ندارد.

 برایم جالب بود، قبل از اینکه آهنگ واسونک شیرازی را بخواند گفت که ایشالا بیام تو عروسی بچه‌هاتون...و من همان موقع آرزو کردم که صاحب این صدای گرم و پر ابهتی که بیش از نیم قرن در اوج بوده سالهای سال سالم و پابرجا بماند... اما دریغ.

و چه قدر قشنگ بود صحنه‌ای که استاد حمید قنبری به روی سن آمد. هنرمندی که خودش با دوبله‌ی جری لوییس ماندگار شد و ترانه‌ی جان مریمی که سرود محمد نوری را در قله‌ی خاطره‌ها نشاند. و سالهای سال خواندند و می‌خوانند که:

بشيم روونه بريم از خونه
شونه به شونه به ياد اون روزها وای نازنين مريم

و یاد لحظه‌های دلگیر خوابگاه بخیر که با صدای دلنشین و عاشقانه‌ی نوری رونق می‌گرفت و پرنشاط می‌شد وقتیکه پیام شاعرانه‌ی فریدون مشیری عزیز را با صدای شگفتش می‌خواند و به اوج می‌رساند:

خروش موج با من می‌کند نجوا

که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت

و دوست دارم که باز بنویسم و بنویسم که از محمد نوری و مانند او نوشتن و گفتن، نه گفتن از شخص که بیان گوشه‌ای از هنر ایران زمین است و شرافت مردمان عاشق آن: بیا سر کارمون بریم، درو کنیم گندما رو...

و باز دوباره صبح شد و من هنوز بیدارم... اما افسوس که تو به خواب رفتی.

+ نوشته شده در یکشنبه 1389/05/10ساعت 3:54 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

تقویم رومیزی‌ام هنوز روی صفحه‌ی فروردین باقی مانده بود. و به تبعیت از آن انگار همه‌ی اشیاء اتاقم دو ماه در سکون بوده‌اند. کاغذها و کتابهای روی میز، خرت و پرتهای گوشه‌ی اتاق و دیسک و پول خرد و ماژیکهای وایت بورد. همه به همان حالتی بودند که دو ماه پیش رهایشان کرده بودم.

دوران دوماهه‌ی آموزشی هم گذشت و برگشتیم. از شیرینی و لذت برگشت و یا از تلخی‌های دوری و کلافه شدن از هدر رفتن عمر، تا وقتی نتوانم به گونه‌ای بیانش کنم که احساس کنم می‌تواند گوشه‌ی مشترکی داشته باشد با احساس دیگران و یا بیانگر شادی یا دردی باشد فراتر از شخص من صرفنظر می‌کنم. زیرا همیشه دوست داشته‌ام در این وبلاگ حرف از ما باشد و نه من. هرچند خیلی وقتها موفق نبوده‌ام و نه خودخواهی که نیاز به نوعی همدردی طلبی و یا هم صحبتی و یا دیگر مسایل پیچیده‌ی روحی روانی دلیلش بوده‌است.

به هر حال برگشتیم  و یک هفته‌ای را در تب و تاب تقسیم بعدی و مسیری که قرار است بر زندگی‌ام به گونه‌ای تحمیل شود گذراندم و هنوز هم البته کار به آن سرانجامی که بشود شرحش داد نرسیده است. هنوز هم آنقدرها خدمت نکرده‌ام که بشود ماجراهای زیادی را با آب و تاب در اینجا قلمی کرد و معرکه به پا کرد.

فعلن از تنهای خاطره‌های بعد از آموزشی یکی مربوط می‌شود به توقیف سه بچه‌ی ده یازده ساله که نمی‌دانم با آن قد و قواره‌ی کوچک چه طور سوار موتور گازی شده بودند و وقتی حاجی به آنها گفت که بازداشتشان می‌کند مثل ابر بهار زدند زیر گریه و من یک لحظه ترسیدم مثل آن موجودات بامزه‌ی کارتون سرندی پیتی، از اشکشان سیل به راه بیافتد.

اما خاطره‌ی دیگر مربوط می‌شود به دختری که به دفترمان آمده بود و آدرس اداره اماکن را می‌خواست. تنها بود و می‌خواست به مسافرخانه برود و خوب ظاهرن زنها نمی‌توانند به تنهایی و بدون نامه اماکن اتاق بگیرند. وقتی دفترچه‌اش را داد تا آدرس را برایش بنویسم با حالتی نیمه ملتمسانه پرسید که آیا نمی‌شود نامه را ما برایش بنویسیم که خنده‌ام گرفت. می‌گفت گیر می‌دهند. ظاهرن خیلی روی لباسی که تنمان است حساب باز کرده بود. می‌دانم که این خاطره جذابیت زیادی نداشت و یا حرف خاصی در آن نبود، اما اگر قدرت قلم محمود دولت آبادی در توصیف صحنه‌ها و حسها را داشتم و می‌توانستم سردرگمی و تردید نگاه و حیای مرموز رفتارش را آنگونه که بود شرح دهم، آنوقت می‌فهمیدید که اتفاقن خیلی هم خاطره‌ی مهمی بوده است!

خوب این چند خط را به عنوان سلام و علیک و عرض ارادتی خدمت خودتان داشته باشید تا انشاءالله وقتی تعیین تکلیف قطعی شدم و بیشتر  روحیه گرفتم با خاطراتی شیرین‌تر و یا مطالبی با ارزش‌تر در خدمتتان باشم. در ضمن مقدم خوانندگان جدید که از بچه‌های گروهان ایمان هستند را نیز به این وبلاگ گرامی می‌داریم!

و در انتها از آنجا که ممکن است خیلی‌ها بپرسند مگر متاهل‌ها را شهر خودشان نمی‌اندازند باید بگویم که نیروی انتظامی فارس استثنا هست و بنا بر دستور فرمانده استان هیچ سرباز بومی در شهر خودش نباید خدمت کند حتا اگر ۱۰ فرزند هم داشته باشد. حالا اینکه ایشان چگونه باید خرجی زن و بچه‌ شان را به دست بیاورند دیگر از من نپرسید لطفن.

+ نوشته شده در دوشنبه 1389/04/14ساعت 22:47 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

پوتین‌هایم خشک و سنگین هستند و همین باعث می‌شود انعطاف کمی هنگام راه رفتن وجود داشته باشد. به همین دلیل برای رفتن به محلهای مختلف همیشه از راه کوتاهتر که باغچه است رد می‌شوم، حتا به قیمت له شدن سبزه‌ها.

وقتی پوتین می‌پوشی قدمهایت سنگین و پرابهت می‌شود. هربار که پایت را روی زمین می‌‌کوبی احساس قدرت می‌کنی. وقتی از توی باغچه رد می‌شوی همه چیز زیر پایت له و نابود می‌شود. علفهای سبز قد کوتاه می‌کنند و روی هم می‌خوابند، گلها پرپر می‌شوند و جای پاهایت به روشنی بر سینه‌ی باغچه نقش می‌بندد. کافیست سرت را به عقب برگردانی و مسیری که آمده‌ای را نگاه کنی تا لطافت له شده در زیر پایت را ببینی.

 احساس قدرت احساس شیرینیست. آنقدر شیرین و مست کننده است که حتا یک جرعه‌اش هم می‌تواند مدهوشت کند. و حالا من از تماشای گلهای زرد و صورتی که در زیر پایم له شده‌اند لذت می‌برم و احساس قدرت می‌کنم. گاهی وجدانم تلنگری می‌زند اما اهمیتی نمی‌دهم. چون اینها علفهای هرزی بیش نیستند. و من بارها کشتن علفهای هرز را مشق کرده‌ام و از مضرات آن در گوشم خوانده‌اند.

شنیده‌ام که بعضی‌ها هم هستند که یک چیزی به نام "آزادی" را در زیر چکمه‌هایشان له می‌کنند. نمی‌دانم این آزادی که می‌گویند چیست. نمی‌دانم چه نسبتی بین آزادی، گل سرخ و علف هرز برقرار است. فقط دوست دارم یک بار هم له کردن آنرا تجربه کنم.

اما چند روز پیش یک کاریکاتور عجیب دیدم. در آن یک نفر چکمه پوش پایش را روی یک گل گذاشته بود. رنگ گلش را هم نپرسید چون نقاشی‌اش سیاه و سفید بود. اما نکته‌ی عجیب اینجا بود که آن گل نه تنها له نشده بود بلکه همانند یک سیخ درون پوتین فرو رفته بود و از آنطرفش در آمده بود! شما که غریبه نیستید، راستش از بعد از دیدن این نقاشی کمی ترسیده ام. البته خیالاتی نیستم‌ها، ولی از آنروز گاهی کف پوتینم را نگاه می‌کنم و پیش خودم فکر می‌کنم که آیا آنقدر که باید سفت هست یا نه؟ هنوز به نتیجه‌ی خاصی نرسیده‌ام اما فعلن و تا اطلاع بعدی تلاش می‌کنم کمتر از وسط باغچه عبور کنم...

+ نوشته شده در جمعه 1389/02/24ساعت 1:32 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

بدینوسیله به اطلاع دوستان و خوانندگان محترم می رسانیم که غرفه انتشارات کلید آموزش و انتشارات توسعه اموزش در سالن 16B غرفه 35 قرار دارد. کتابها همانند سالهای پیش ۴۰ درصد تخفیف دارد اما قرعه کشی نوت بوک که قبلن فقط یکبار انجام میشد اینبار به صورت روزانه انجام خواهد شد. خودم هم اگر امکانش باشد امروز جمعه حدود ظهر در غرفه خواهم بود و از دیدن دوستان خوشحال خواهم شد.

+ نوشته شده در جمعه 1389/02/17ساعت 10:25 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

این اولین بار است که مطلب وبلاگم را روی کاغذ می نویسم. به هر حال بابد با کمبود امکانات ساخت. معمولن به جز متن کتابهایم همه متنهای دیگر را تایپ می کنم.

امروز پنحشنبه است, یعنی بود. اکنون در حال لذت بردن از دومین مرخصی آخر هفته ام هستم که به خاطر متاهل بودن داده اند. البته به دلیل دوری راه و کم بودن زمان مرخصی به جای شیراز به تهران آمده ام. هفته پیش هم آمدم و نظرها و نامه های محبت آمیز دوستان را خواندم. به وبلاگ دوستان هم سر زدم ولی اینقدر بار خستگی هفته بر دوش آدم سنگینی می کند که توانی برای نوشتن نظر باقی نمی ماند. اما این هفته با اینکه مدت کمتری در مرخصی هستم (24 ساعت) اما بنا دارم مطلبی در وبلاگ بگذارم تا چراغ اینجا در دوران خدمت سربازی خاموش نباشد.

محل آموزش من پادگان مالک اشتر اراک است که یکی از پادگانهای بزرگ (و به قولی بزرگترین پادگان) آموزشی نیروی انتظامی است. بعدن در مطلبی جداگانه درباره پادگان خواهم نوشت (البته با رعایت اصول حفاظتی) تا کسانیکه قرار است به اینجا اعزام شوند بتوانند اطلاعات مناسبی پیدا کنند. چون در بین بچه ها خیلی ها را دیدم که قبل از آمدن مطالب وبلاگهای مرتبط را خوانده بودند.

اما ماجرا به صورت خلاصه از این قرار است:

-  صبح روز چهارشنبه اول اردیبهشت 89 به اداره نظام وظیفه شیراز مراجعه کردیم. بعد از گذشتن از یک صف فوق العاده طولانی وارد اداره شدیم و در آنجا در عرض چند دقیقه فقط گفتند که همین الان برای اعزام به پایانه بروید. کاری که می شد به روش بسیار بهتر و سریعتری انجام داد. درجه داری که آنجا بود با گفتن این جمله که "در گوش من وز وز نکنید" به خوبی به ما فهماند که نمی توانیم روی هیچ پرسش و پاسخی با او حساب باز کنیم و مثلن بپرسیم آخر هفته که کارهای پادگان تعطیل است چرا ما باید اعزام شویم و آیا نمی شود شنبه در پادگان حضور پیدا کرد و از اینگونه حرفها. پس دممان را روی کولمان گذاشته و همان اول صبح طبق دستور به سمت پایانه رفتیم. اینکه در آنجا چه گذشت مهم نیست. چون دست  آخر ساعت 13:30 از شیراز حرکت کردیم و قدم در راه جدیدی از مسیر زندگی گذاشتیم.

ساعت حدود 12:30 شب بود که به شهر اراک رسیدیم. راننده اتوبوس, ما 13 نفر سربازی که از شیراز اعزام شده بودیم را در میدانی پیاده کرد و گفت که پادگان در همین نزدیکی است و ما را بر خلاف آنچه در شیراز گفته بودند تا در پادگان نبرد. در نتیجه وقتی در هوای نسبتن سرد نیمه شب با دیدن تابلو فهمیدیم که تا پادگان دست کم 4 کیلومتر فاصله است به کلاهی که سرمان رفته بود واقف شدیم. به هر حال پس از مدتی معطبی تاکسی گرفته و به پادگان رسیدیم. نیروهای دژبان مشخصاتمان را پرسیدند و با کمال احترام و رفتاری دوستانه ما را پذیرش کردند و پس از بازرسی و تحویل تلفن همراه, آدرس یکی از گروهانها را دادند که بتوانیم شب را در آنجا اقامت کرده و بقیه کارها را در صبح انجام دهیم.

دیدن درختان سبز وسط بلوار ورودی و صدای پرخروش آبی که درون جوبها می ریخت بسیار لذتبخش بود. و به دلیل همین لذت بردن از فضا و هوا بود که مرتب  از این گروهان به آن یکی می رفتیم, افسر نگهابان را بیدار می کردیم, وضعیتمان را توضیح می دادیم و به دنبال جایی برای خواب می گشتیم. بالاخره بعد از مدتی گشت و گذار با چمدانها و ساکهای سنگین, فرمانده یکی از گروهانها قبول کرد که به ما به جای خواب بدهد. هرکدام از ما دو پتو تحویل گرفتیم. مدتی در تاریکی آسایشگاه بین تختهای پر از آدم جستجو کردیم تا هرکدام تختی برای خودمان پیدا کردیم. پتوی اول را روی فنر فلزی تخت و زیر پایمان انداختیم و پتوی دوم را روی خودمان. ژاکتم را هم مچاله کردم و به عنوان بالش زیر سر گذاشتم. در این لحظه ساعت حدود 2 بامداد بود. با اینکه خیلی خسته بودم و از سه شب قبل از آمدن نیز هرشب بیشتر از چهارساعت نخوابیده بودم اما باز خوابم نمی برد. در حال فکر کردن و تماشای سربازان به خواب رفته در تختهای کناری و بالایی بودم. ساکها و کفشها در کنار تختها بود و فضا حسابی شلوغ و درهم. کیف پولم را با خودم در رختخواب برده بودم تا خیالم راحت باشد. در همین فکرها بودم و نبودم که شنیدم از یکی از تختهای کناری صدای حرف زدن می آید. اول فکر کردم کسی در حال حرف در خواب است. ولی بعد که دقت کردم دیدم یک بنده خدایی در حال بیان فحشهای ناموسی (خوارمادر!) است. فکر کنم خوابیدن روی تخت سیمی بدون تشک خیلی برایش عذاب آور بوده. به هر حال هنوز چشمهایم گرم نشده بود که ساعت4:30 شد و زمان بیدارباش. در هوای سرد و تاریک به حیاط رفتیم تا نامهایمان را بخوانند و پتوها را تحویل بدهیم. بعد از تحویل پتو به هر دو نفر دو عدد نان, یک عدد حلوا شکری و دو عدد شیر دادند. در حالیکه می لرزیدیم صبحانه را به صورت ایستاده در حیاط میل کرده و به اصرار فرمانده خوش اخلاق چایی هم خوردیم و منتظر انجام مراحل بعدی کار شدیم. بنده خدا چندبار داد زد و اعلام کرد که هرکس چایی نخورده از اینجا برود مدیون است!


ادامه مطلب
+ نوشته شده در جمعه 1389/02/17ساعت 10:9 توسط محمد تقی |
Share داغ کن

(۱)

تغییر همیشه سخت است. به خصوص تغییرات ناگهانی و یا شدید. یکجور احساس ناامنی می‌کنی، یا عدم آرامش، حال چه تغییر مثبت باشد و چه منفی. فکر می‌کنم در روانشناسی به آن می‌گویند منطقه‌ی امن عادتها. حتا اگر خوشحال باشی بازهم نا آرامی...دست کم تا مدتی.

درسش تمام شده، زن گرفته، روز به روز بیشتر درگیر کار و زندگی شده و در حال جا افتادن و یافتن مسیر حرفه‌ای زندگی‌اش هست... و حالا می‌گویند باید بروی به خدمت، خدمت مقدس سربازی؟

می‌گویند زکات عمر است...می‌گویم پولی که در جوب بریزی و دردی از کسی دوا نکند که زکات نمی‌شود...پس من هم این حقی که به نظرم از زندگی‌ام گرفته می‌شود را حلال نمی‌کنم...

هیچوقت سخت‌گیر نبوده‌ام، الان هم نگران نیستم، البته چند روزی آن اوایل احساس خوبی نداشتم، ولی زود برطرف شد. برای شخصی با روحیات من اینگونه محیطها غنیمت است. تجربه‌ی زندگی در محیطی متفاوت، و دوباره قرار گرفتن در بین انسانهایی از فرهنگهای مختلف...

برای شناختن و تجربه کردن کنجکاوم... به ویژه تجربه‌های اجتماعی.

گفتم دوباره...چون بار اولش همین چند سال پیش بود. سال ۷۸. و البته نه برای سربازی که برای تحصیل در دانشگاه رفتم، دانشگاه آزاد نجف آباد. در حال جمع و جور کردن وسایل و گذاشتن آنها در ماشین بودیم. مادرم کارتنهای حاوی مواد اولیه‌ی زندگانی را آماده کرده بود، درباره‌ی آنها توضیح می‌داد و من و پدرم آنها را درون ماشین می‌گذاشتیم: رب گوجه، زردچوبه، ماکارونی...

پدرم با نگاه عمیقی گفت: فکر می‌کنم محمد ته دلش خوشحاله  که می‌خواد بره...

و من خوشحال بودم، یا نبودم؟ احساس می‌کردم اگر خوشحال باشم سنگدلم و بی‌احساس. برای همین از اشکهای مادربزرگ مهربانم تعجب می‌کردم... ولی رفتم، اما ده روز بعدش در اولین تعطیلی به‌صورت سرزده برگشتم! البته قبلن هم در سن ۸ سالگی برای تحصیل به شهر دیگری رفته بودم و دور بودن را تجربه کرده بودم.

می‌گویند سربازی شتری است که درِ خانه‌ی همه می‌خوابد. حالا این شتر به در خانه‌ی ما آمده و عنقریب است که روی شخص بنده بخوابد.

(۲)

خلاصش کردم. موهای سرم را می‌گویم. برخی تا لحظات آخر نگهش می‌دارند. اما من اصرار داشتم که آنرا زودتر کوتاه کنم. توی آینه‌ی "سلمونی" خودم را می‌دیدم و ریز می‌خندیدم. اما نمی‌دانم چرا یک لحظه بغضم گرفت، فقط یک لحظه و بعد رفت. تراشیدن موی سر من را برای لحظاتی به دوران مدرسه برد، ماجراهای موی سر... و داستان تحقیر یک نسل. ولی نه، چند نسل. سیاسی‌اش هم نکنید...ربطی به اینور انقلاب ندارد. قصه اساسی‌تر از این حرفهاست...قصه حتا ربطی به موی سر هم ندارد، قصه مربوط به یک تاریخ زورگویی است، یک تاریخ فقر، و یک تاریخ عقب ماندگی. قصه از حقوق انسانهای این سرزمین است، و البته نه از "حقوق بشر" که حرام است، بلکه از "حق الناس"، یعنی همینقدرش را هم قبول داریم. درست است که یک جورایی ترجمه‌ی همدیگر هستند، ولی این کجا و آن کجا. درست مثل ماءالشعیر که حلال است و مفید، اما ترجمه‌اش که می‌شود آبجو حرام. درست مثل بی‌حجابی که آنهم حرام است. و هر دو حتا از ظلم و بی عدالتی هم حرام‌تر هستند، یا نیستند؟ آخر آنها که نگران آخرت مردمند مرتب از آن هشدار می‌دهند ولی از این یکی نه...خوب حتمن مهم نیست، بی‌خیال.

(برای خواندن ادامه‌ی مطلب لطفن کلیک کنید)


ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 1389/01/31ساعت 6:3 توسط محمد تقی |
Share داغ کن
 
Bookmark and Share