تبليغاتX
چـــــــــــــــــــــل چو N.C.C


























چـــــــــــــــــــــل چو N.C.C

طناز ، تحلیلی ، انتقادی از خوانسار (News Chel cho)


هیچ دردی بدتر از جاهلیت مدرن نیست ...

جهل های جاهلی های قدیم یادش بخیر...



نوشته شده در دوشنبه چهاردهم شهریور 1390ساعت 13:4 توسط مهدی حاجی زکی | |


این روزها مغزم هنگ که می کند شروع می کند به بافتن! گاهی آنقدر می بافد که مجبور میشوم بشکافم اما بعدکلافی سردرگم دارم که دیگر به درد بافتن نمیخورد :

آن روز که تخم مرا ملخ خورد؛هیچ کس نبود تا فلاسفه را متهم کند به یاوه گویی!

از دیوارچین تا دیوار همسایه شاید فرسنگها راه باشد؛ اما گرسنگی مردم سیل زده استان هونان را بهتر از شکمهای خالی همسایه درک می کنیم!

سکوت که می کنی صدای مرگ میدهم...!

نشستم تا گذر پوست به دباغ خانه بیافتد! افتاد ولی روزگار پوستت را کنده بود؛خودت آمدی!

روی سبیل شاه نقاره نمیزنم! اما دلم به قیمت دنیا نمی دهم.


 

نوشته شده در جمعه یازدهم شهریور 1390ساعت 17:57 توسط مهدی حاجی زکی | |


شب گذشته بعد از اینکه لباس رزم پوشیده و به رختخواب رفتیم طولی نکشید چشمانمان گرم شده؛ خواب ما را فرا گرفت؛ در خواب شیخی را دیدیم با لباسی سپید و مو‌ها و محاسنی بلند به غایت که تا نزدیک نافش می‌رسید!! 

شبیه‌‌‌ همان حکیمی که در دروازه شهر توشیشان ظاهر می‌گردید و او را بشارت می‌داد بر قدرت و ثروت و... 


صدایم نمود: فرزندم با من بیا! گفتم: عمو تا جایی که یادم می‌آید ابوی خدابیامرزمان اگر در این هیبت جلوه می‌نمود جایش در کوچه بود و والده گرامی را خوف روبه روشدن با چنین موجودی!!! شما کی جانشینش شدی خدا می‌داند!! 


گفت: اگر مکنت و شوکت می‌خواهی با من بیا! گفتم: اولی را که نمی‌شناسم اما دومی را زمانی می‌خواستمش! اما تقدیر ما را بر سر دوراهی سرنوشت از هم جدا کرد!! 

پدرش راضی نبود دخترش را به آسمان جلی چون من پیش کش نماید!! 


گفت بچه می‌آیی یا نه؟ گفتم محض تجدید میثاق و یادآوری خاطرات می‌آیم! اما آنجا مرا در رو دربایستی نیندازی که بگیرمش‌ها...! من هم اینک در خواب بسر می‌برم و خانواده دارم خیلی زود هم باید برگردم... گفته باشم..! 


او از جلو می‌رفت و من از عقب که نکند خیالات شومی در سرش باشد... کمی که رفتیم به پرتگاهی رسیدیم که تخته سنگی عظیم بر بالایش بود با عصایش تخته سنگ را نشانم داد و گفت پای این تخته سنگ را بکن و مراد خود حاصل کن... هنوز حرفش تمام نشده بود که غیب شد.

پیش خود گفتم نکند شوکت سربه تیره تراب نهاده و از جمع فرشیان جدا و به خیل عرشیان شتافته باشد؟ 

اگر چنین باشد این مردک مرا امر می‌کند که نبش قبرش کنم!! گفتم بی‌خیال زنده‌اش که به ما وفا نکرد مرده‌اش را می‌خواهم برای کجا؟ 


همانجا نشستم تا خوابم تمام شود و برگردم! اما چیزی وسوسه‌ام می‌کرد تا پای تخته سنگ را بکنم بلکه گنجی؛ کتیبه‌ای؛ خمره سفالینی؛ زیرش باشد و بفروشم و سروسامانی به وضع زندگیم بدهم! 


سرتان را درد نیاورم اگر بخواهم جزئیاتش را بازگویم یک کتاب قطور جا می‌خواهد که در حوصله شما نگنجاید!! 


آخرالامر طمع بر من غالب گردید و وقتی به خود آمدم که نیم متری از زمین را کنده بودم! ناگهان چیزی توجهم را جلب نمود! چیزی شبیه قوطی کنسرو بود بیشتر کندم دیدم درست حدس زده‌ام! یک قوطی کنسرو لوبیا از دل خاک بیرون آمد! 


پیشنهاد می‌کنم قبل از خواب قدری تجهیزات با خود بردارید یا لااقل یک درباز کن بگذارید زیر متکایتان که مثل من مجبور نگردید با بدبختی و به ضرب سنگ و چوب درب کنسرو را باز کنید!!! 

به هر بدبختی که بود بازش کردم و مشغول خوردن بودم که ندا آمد: ‌ای ابله چه می‌کنی؟ 

گفتم کنسرو لوبیا می‌خورم، بسم الله... 

گفت: دیوانه این لوبیا‌هایی که بلعیدی سحرآمیز بود!! باید می‌کاشتیشان نه اینکه کوفت کنی!! 


گفتم: ‌ای دل غافل دیدی چه خاکی به سرم شد؛ ته قوطی را نگاه کردم دیدم هنوز دو تا لوبیا باقی مانده! 

زمین را کندم و آن‌ها را در خاک کاشتم و آبش دادم و در انتظار نشستم تا سبز کند! 

طولی نکشید که سبز شد و رو به آسمان رفت و رسید به ابر‌ها؛ پاچه‌هایم را بالا زدم و از تنه لوبیا بالا رفتم تا رسیدم به پشت ابر‌ها! همانجا که آقای غول یک قصر خفن داشت و فقط قاشق غذایش اندازه خونسار خودمان بود!! گفتم تا نیامده سریع بروم مرغ تخم طلا را بردارم و بزنم به چاک... که از پشت صدایی مرا به خود آورد: دیدی گفتم سرو کله‌اش پیدا می‌شود! این‌‌‌ همان جَک! دزد جواهرات است!! 

داشتم شاخ در می‌آوردم... پیش خود گفتم: 

 اگر از آسمان سکه طلا ببارد یکیش گیر من نمی‌آید!! اما کافی است فقط یک دانه جَک دزد؛ در دنیا باشد عدل ما را بجای او می‌گیرند و می‌گویند خود خودش است.

پ.ن : 

جا دارد از کمش عزیز بابت نکته سنجی بی اندازه اش در خصوص نگارش صحیح؛ تشکر نموده لپ مبارکش را بفشارم! حضرت اجل تاجایی که درتوان بود رعایت کردیم باشد که در قسمتهای بعدی بیشتر در این خصوص بکوشیم


نوشته شده در یکشنبه ششم شهریور 1390ساعت 10:53 توسط مهدی حاجی زکی | |


بچه که بودم ؛ همسایه امان گنجیشک هم نداشت ....

بزرگ که شدم ؛ مرغ همسایه غاز شد ...!



نوشته شده در چهارشنبه دوم شهریور 1390ساعت 17:19 توسط مهدی حاجی زکی | |


امروز ظهر وقتی وبلاگ بی نوایمان را باز نمودیم با کمال تعجب دیدیم قالب نازنینمان را ربوده اند !!

عجب دوره ای شده ... به سرویس دهندگان ایرانی هم نمی شود اعتماد کرد 

از روی شوق و ذوق چهارتا قالب درست کردیم دادیم درو همسایه ! نمیدانستیم انقدر تابلو می شویم !!

حالا باز خوب است وبلاگمان را ندزدیده اند ...گمانم باید شبها هم برای سرکشی بیایم ...!

بک آپش را داشتیم ها ...اما دیگر جوابگو نیست نمی دانم چه چیز غیر مجازی درونش بوده که  دیگر ثبت نمی شود 

حرامتان باشد حالا ما برای خاطر همسایه دزدی کردیم ! قالب خودمان که دزدی نبود پانزده تا هزاری پولش را داده بودیم آن هم قبل از جیره بندی بنزین !!

مواظب قالب هایتان باشید ! 

قدیم بیراه نمی گفتند : مواظب باشید شیطان به قالبتان نرود ...!!



نوشته شده در جمعه بیست و هشتم مرداد 1390ساعت 15:47 توسط مهدی حاجی زکی | |