تاسوكى (1)

رضا لك‏زايى(1)

تاريخ دريافت: 25/8/85
تاريخ تأييد: 15/9/85

اشاره:
 

در شامگاه پنج‏شنبه بيست و پنج اسفند ماه 1384 در ميانه‏ى جاده‏ى زابل - زاهدان، در محلى به نام تاسوكى، فاجعه تروريستى دلخراشى رخ داد كه در آن بيست و دو تن از مسافران عبورى، در حالى كه دست‏ها و چشمان آنها بسته شده بود، توسط گروه موسوم به جنداللَّه، در حالى كه اين گروه لباس نيروى انتظامى را به تن داشتند و ايست بازرسى ساختگى برقرار كرده بودند، به فيض شهادت نايل آمدند. هفت تن مجروح گشته و هفت تن نيز به گروگان گرفته شدند كه ستوان يكم پاسدار محمد شاهبازى در ايامى كه در اسارت گروه مذكور بود به شهادت رسيد و شش تن ديگر نيز به تدريج و در طى دويست روز آزاد شدند. آنها در برابر آزادى گروگان‏ها خواستار آزادى پنج نفر زندانى بودند، در اينجا قسمت اول خاطرات رضا لك‏زايى، يكى از گروگان‏هاى اين واقعه را مى‏خوانيد.

«ايست - بازرسى» ساختگى‏

ساعت از نه گذشته بود. معصومه كوچولوى سه ماهه خيلى گريه مى‏كرد، نمى‏دانم چرا. زهرا (خواهرزاده‏ى كلاس اوّليم) روى پاهاى من - در حالى كه دستانم چون حلقه‏اى بر گردنش بود - نشسته، به مادرش كه كنارم مشغول صحبت با من بود گفته بود: چند ماه است دايى را نديده‏ام مى‏خواهم پيش دايى باشم و به قولى اذن گرفته بود. مسلم، برادر زاده‏ام، سمت راست كنار عمه‏اش. دامادم و آقاى راننده گرم صحبت. راننده مى‏گفت: من تو خط كار نمى‏كنم، خانمم و بچّه‏ى كوچكم را فرستاده‏ام زابل، خانمم به من گفته تنها نيايى. معصومه همچنان گريه مى‏كرد.
از دو راهى زابل - نهبندان رد شده بوديم، جلوتر كمى شلوغ به نظر مى‏رسيد، چند نفر با لباس نيروى انتظامى براى ماشين‏ها دست تكان مى‏دادند، وُلوُى سفيد رنگى سمت چپ جاده پارك بود و يك ماشين سوارى سمت راست؛ كه ما را مجبور به ايستادن كرد. مى‏ايستيم يكى از آنها لحظه‏اى اسلحه‏اش را طرف ما كه در خودرو نشسته‏ايم مى‏گيرد، خواهرم نگران به دامادم مى‏گويد: تو پياده نشوى! و ادامه مى‏دهد، اينها مشكوك به نظر مى‏رسند. آنها از ما كارت شناسايى مى‏خواهند. خواهرم مى‏گويد: اول كارت شناساييشان را ببينيد. دامادم به همراه راننده پياده مى‏شود و مى‏گويد: جناب شما كه حافظ امنيت هستيد به مأمورت ياد بده كه اسلحه‏اش را طرف زن و بچه‏ى مردم نگيرد. اين حرف را خطاب به كسى مى‏گويد كه همان جوانك كه اسلحه را طرف ما گرفته بود به او جناب سرهنگ ملا شاهى مى‏گفت و بعد هم، از اين به ظاهر مأموران كه نه پوتين دارند و نه درجه، كارت شناسايى مى‏خواهد. آنها كارت شناسايى نشان نمى‏دهند كه هيچ، كارت شناسايى داماد، برادرزاده و راننده را هم مى‏گيرند. به جز من كه پياده نشده بودم.
اما آنها با تشر و داد و فرياد مى‏گويند: ماشين را به خاكى ببريد، ماشين بايد بازرسى شود، گزارش داده‏اند. برويد توى خاكى - سمت چپ كوير بود و نيز سمت راست - و اينها از ما مى‏خواستند كه ماشين را از جاده به خاكى ببريم. گفتيم: بچّه‏ى كوچك همراه ماست همين جا بازرسى كنيد. نمى‏پذيرند. خواهرم با نگرانى دوباره مى‏گويد: از كجا معلوم كه اينها مأمور باشند. يكى از همان‏ها سوار ماشين شد، به او سلام دادم و خسته نباشيد گفتم با بى‏حوصلگى سرى جنباند، زهرا به او گفت اين چه رفتارى كه شما با ما دارين؟ بعد هم با لحن ناز بچّه گانه‏اش گفت: «اگه پياده بشم همه‏ى شما رو مى‏كشم». و او در پاسخ يك بچّه‏ى كلاس اوّلى درآمد كه تو مواظب خودت باش كه كشته نشوى! او خودرو را از جاده به خاكى آورد و پياده شد. خواهرم با تشر به زهرا گفت: مگه تو نمى‏فهمى كه اين‏ها از اين حرف‏ها خوششان نمى‏آيد، زهرا مظلومانه مى‏گويد: خوب ببخشيد، و بعد خواهرم رو به من مى‏گويد: رضا! اين چه حرفى بود كه به بچّه گفت؟ مى‏گويم: بنده‏ى خدا حتماً خسته بوده، شايد هم به او مرخصى نداده‏اند تا تعطيلات نوروز را پيش خانواده‏اش باشد، ناراحت است. برخورد او با خودم را هم همين گونه توجيه مى‏كنم. اما در واقع اين حرف را گفتم تا اندكى از نگرانى خواهرم كاسته شود و الا من هم مشكوك شده بودم و وقتى اين جوانك از ماشين پياده شد شال محلى او را كه بر دوشش انداخته بود ديدم. باز هم منتظر مانديم، به راننده و داماد و برادرزاده‏ام گفتند: برويد جاى ماشين! چند نفر ديگر هم آنجا بودند، به دنبال موبايل بوديم، نداشتند. ماشين‏هاى ديگرى هم آنجا بود؛ بدون سرنشين و هر چهار در كاملاً باز.
فقط من در ماشين بودم، كنار خواهرم و دو تا بچّه‏اش، البته بنا به توصيه‏ى دامادم. شب بود و اگر چه ماه كامل، چيزى ديده نمى‏شد. ناگهان تيرى شليك شد.
طاقت نمى‏آورم و پياده مى‏شوم. فردى كه لباس نظامى به تن دارد فرياد مى‏زند: برو پايين، برو پايين. منظورش پايين جاده توى خاكى بود. تير هوايى را هم، همو و در پاسخ بگو و مگو و اعتراض كسى كه بر سرش فرياد مى‏زد، شليك كرده بود. مى‏شنوم كه برادر زاده‏ام، مسلم، مى‏گويد: اگر اينها مأمورند پس چرا هيچ ماشين پليسى اين اطراف ديده نمى‏شود؟ به اطراف نگاه مى‏كنيم. راست مى‏گويد. كم‏كم مطمئن مى‏شويم مأمور نيستند. از داماد و برادرزاده‏ام مى‏پرسم: كارتتون چى بود؟ دامادم مى‏گويد: كارت دانشجوييم بود و مسلم: كارت ملى!
جوانى هراسان از راه مى‏رسد و سراغ پدرش را از ما مى‏گيرد. اطلاعى نداشتيم. پدرش پيش از او رسيده و پسر، كه در ماشين ديگرى بوده، كمى كه جلوتر مى‏رود متوجّه مى‏شود پدرش نيست و اكنون به دنبال پدر آمده بود.
به اشاره دامادم دوباره كنار خواهرم داخل خودرو مى‏نشينم اما همچنان منتظر و بيش از پيش نگران. دامادم و كسان ديگر را صدا مى‏زنند، مى‏روند. من هنوز نشسته بودم. حالا همان كسى كه چراغ قوه به دست وسط جاده ايستاده بود و به ماشين‏ها ايست مى‏داد در ماشين را باز كرد و لب جنباند: مگر نگفتم همه از ماشين پياده شن؟ بدون اين كه حرفى بزنم پياده مى‏شوم. ديگر زهرا، خواهرزاده‏ام، روى پاهايم نبود. از وقتى مسلم پياده شده بود او كنار نشسته بود. كمى جلوتر به بقيه ملحق مى‏شوم. ناگاه سلاح‏ها از هر سوى به سمت ما نشانه مى‏رود: دست‏ها روى سرتان! راه بيفتيد. همين كار را انجام مى‏دهيم.
دامادم مى‏گويد: بچّه كوچولو همراه ماست؛ بچه‏ى سه ماهه. وقتى با بى‏توجهى سرد دارنده اسلحه‏ى گرم مواجه مى‏شود با ناراحتى و عصبانيت مى‏گويد: بچه‏ى كوچك كه مى‏فهمى يعنى چه؟ هنوز اميدى به رهايى زود هنگام در دلم جوانه نزده كه جواب مى‏شنود برو و الا... و ما همچنان مى‏رويم.
صد مترى از جاده دور نشده‏ايم كه مى‏گويند بايستيم و بر روى زمين بخوابيم. همين كار را انجام مى‏دهيم؛ انگار چاره‏اى نيست. در حالى كه هنوز هويت واقعى اين دارندگان سلاح‏هاى گرم و پوشندگان لباس نيروى انتظامى بر ما روشن نيست، افتاده بر خاك، پچ پچ مى‏كنيم كه اينان كيستند و از ما چه مى‏خواهند! در مقابل، آنها كه بيشتر از ما هراسناك به نظر مى‏رسند با فرياد ما را به سكوت فرا مى‏خوانند. از فرصت استفاده مى‏كنم و به ساعتم نگاهى مى‏كنم؛ بيست و يك و بيست و چهار دقيقه‏ى شامگاه پنج‏شنبه 25 اسفند 1384. احساس مى‏كنم كسى دوربين به دست از ما فيلم مى‏گيرد. ناراحتم، اما اهميّتى نمى‏دهم. پنج دقيقه‏اى نگذشته كه ناگاه سكوت مرگبار مى‏شكند. كسى سؤال و جواب مى‏كند. گوش‏ها را تيز مى‏كنم شايد جاى مسلم و نعمت را بفهمم. با لحنى عصبى و كمى قلدرانه مى‏پرسد: چه كاره‏اى؟ محصّل. نه صداى نعمت بود و نه صداى مسلم. دوباره مغرورانه مى‏پرسد: محصّل چى؟ اولين بارى است كه چنين سؤالى مى‏شنوم. گو اين كه موقعيت هم براى فهماندن مناسب و مساعد نبود. رفيق ديگرش با تمسخر مى‏گويد: تو سنت سى، چهل سال است، مى‏گويى محصّلم! و جوان افتاده بر خاك محكم مى‏گويد: متولد شصت و يكم، كارت شناسايى دارم. چه كاره‏اى؟ دانشجو. اين صدا، صداى نعمت بود. درست روبه‏روى من، البته با يك مترى فاصله از سمت چپ. كت و شلوار پوشيده است، باور مى‏كنيد اين كت و شلوار سرمه‏اى رنگ، همان كت و شلوارى است كه هشت سال پيش شب عروسيش پوشيده بود؟ چرا باور نكنيد، كه فرمود: «... و ملبسهم الاقتصاد» با پيراهنى به رنگ نيلى آسمان. مسلمان بايد مرتب و منظم باشد. چه برسد به اين كه عزيزى بعد از ماهها از شهرى دور در آستانه سال نو به ميهمانى و مخصوصاً به ديدار مادرش برود. از او مى‏گذرد. فكر كنم همه‏ى لباس‏هايش خاكى شده، مسلم را نفهميدم. او نيز بعد از ماهها و در پايان سال به ديدار پدر و مادر شتافته بود. حتماً خيلى‏هاى ديگر هم مثل ما براى تعطيلات آخر سال عازم مسافرت بودند كه اكنون گرفتار افراد مسلح ناشناخته‏اى شده بودند.
چه كاره‏اى؟ اين بار نور چراغ قوه روى صورت من بود. اسلحه گرم آنان را بر بالاى سرم احساس مى‏كردم. گفتم: دانشجو. گفت: بلند شو! و من برخاستم.

عبور از مرز

همان‏هايى كه وسط جاده جلوى ماشين‏ها را مى‏گرفتند اينجا بودند، با كسان ديگرى كه لباس محلى به تن داشتند. ظاهراً ايست و بازرسى جعليشان را بعد از شليك تير هوايى جمع كرده‏اند. كمى مضطرب و هراسناك به نظر مى‏رسند و فرياد مى‏زنند. اينجا ديگر كسى فارسى حرف نمى‏زند. حالا زبانشان، مثل لباسشان محلى شده است.
از گوشه و كنار صداى ناله مى‏آيد، ناله‏هايى كه از ضرب لگد و احتمالاً قنداق تفنگ برخواسته است. ماشين را نشانم مى‏دهند. بى هيچ مقاومتى به طرف لنكروز به راه مى‏افتم اما منتظر مشت و لگد و فحش و ناسزا و احياناً قنداق تفنگى بر پشت يا روى سينه‏ام هستم: بى‏آن كه از جرمم باخبر باشم. ناگاه صداى برخورد قنداق اسلحه‏اى را بر پشت كسى احساس مى‏كنم. رسيده‏ام كنار خودرو. عقب لنكروز جايى براى نشستن نبود. قبلاً پر شده بود از لباس و اسلحه و چند كارتون كمپوت گيلاس و پتو و يك يا دو تا شصت ليترى كه يا آب داشت و يا بنزين و جوانى به صورت افتاده بر روى اين همه. او را قبل از من آورده‏اند، صورت استخوانى تراشيده‏اش كمى خون‏آلود است. پس تنها نيستم.
دو نفر تلاش مى‏كنند جوان ديگرى را عقب لنكروز سوار كنند، اما نمى‏توانند. نفر سومى را به كمك فرا مى‏خوانند، پيراهن سفيدش پاره و چند تا از دگمه‏هايش كنده مى‏شود اما جوان، كه تا حدودى ميان سال نشان مى‏دهد، مقاومت مى‏كند. قنداق تفنگ را هم بر پشت او نواخته بودند. نگاهى به او مى‏اندازم. فرياد مى‏زند و ناله مى‏كند. لابه‏لاى فريادش نام كسى را مى‏برد: احتمالاً نام پسرش را. با التماس مى‏گويد محمدم كنار جاده است، محمدم... تقريباً قد بلندى دارد، قوى هيكل، با اندامى ورزيده، نه زياد چاق و نه زياد لاغر، با صورتى تراشيده و سبيل‏هايى پرپشت. چشمهايش را بسته‏اند و نيز دست‏هايش را از پشت. او وقتى متوجه جوان كف لنكروز مى‏شود ناگاه دست از مقاومت برمى‏دارد و خودش سوار مى‏شود.
وقتى من مى‏خواهم سوار شوم كسى كاپشنم را مى‏گيرد و بالا مى‏كشد و احتمالاً در پى اسلحه. در همين لحظه عينكم مى‏افتد. خاطرم نيست چرا. عينكم را مى‏خواهم كه يكى از آنها عينك را سالم تحويل مى‏دهد. به زحمت جايى براى نشستن پيدا مى‏كنم اما چهار زانو و راحت مى‏نشينم. تازه متوجه چشمان باز و دست‏هاى گشوده‏ى من مى‏شوند. ابتدا با پارچه دست‏هايم را از پشت محكم مى‏بندند و بعد هم چشم‏هايم را.
تصميم گرفتم‏ام مقاومت كنم اما نمى‏دانم در برابر چه؟ لابد در برابر هر چه آنها تقاضا داشتند و در توان تو بود، اين جواب خودم را مى‏پذيرم. مشغول خط و نشان كشيدن بين خود و خدايم هستم كه كسى مى‏پرسد:
چه كاره‏اى؟
دانشجو.
دانشجوى چه رشته‏اى؟
مى‏خواهم تصورى الهى گونه از خودم در نظر آنها بسازم تا شايد راحت‏تر مقاومت كنم. براى همين به جاى فلسفه مى‏گويم: الهيّات.
- تازه دانشگاه قبول شده بودم. هر كسى مى‏پرسيد چه رشته‏اى؟ بادى به غب غب مى‏انداختم و پر طمطراق مى‏گفتم: فلسفه. اما چند وقتى كه گذشت سر عقل آمدم و به همان الهيات اكتفا مى‏كردم. بعد اگر طرف گرايشم را هم مى‏خواست، متواضعانه و آرام مى‏گفتم فلسفه.
مى‏گويد: الهيّات يا كفريّات؟ پس اينها خدا و پيغمبر هم مى‏شناسند. با خودم مى‏گويم رضا خراب كردى! انگار همان فلسفه را مى‏گفتى بهتر بود.
ماشين راه مى‏افتد و كمى به جلو مى‏رود. صداى تير مى‏شنوم. به پندارم تيرها هوايى است. لنكروز چراغ خاموش در كوير تاسوكى به حركت خود ادامه مى‏دهد. چند نفرشان در حين حركت سوار مى‏شوند. نفس، نفس، مى‏زنند. يكى اللَّه اكبر مى‏گويد. ديگرى ربنا تقبل منّا. فكر مى‏كنم مسخره مى‏كنند. اما وقتى كناريم شروع مى‏كند به خواندن قرآن، آن هم سوره‏هاى ناس و فلق و فيل را، كمى مردد مى‏شوم.
جايم واقعاً تنگ است، اما حرفى نمى‏زنم و شكايتى نمى‏كنم. به كه بايد چيزى گفت و از كه و به نزد كه بايد شكايت برد. يكى از آنها روى زانوهاى من نشسته است. استخوان‏هايم تير مى‏كشند، دوستش به او مى‏گويد: بالش خوبى دارى و او چيزى مى‏گويد كه من متوجه نمى‏شوم.
كمى خوشحالم؛ خوشحال از اين كه به جاى نعمت و مسلم مرا انتخاب كرده‏اند. گمان مى‏كردم الان آنها نگران برگشته‏اند نزد خواهرم، آن گاه به پليس خبر مى‏دهند، و بعد هم مى‏روند كنار تلفن، منتظر تماس من مى‏شوند.
خودروها از يكى بيشتر است، نمى‏دانم چه تعداد. لنكروز هر از چندى متوقف مى‏شود و اين ناشناسان آدم‏ربا پياده مى‏شوند. به گمانم ماشين در ريگزار فرو مى‏رفت و اينان پياده مى‏شدند تا خودرو را نجات دهند.
تا صبح نخوابيدم. حسابى كوفته و كوبيده شده‏ام؛ مخصوصاً وقتى خودرو و با سراعت از پستى‏ها و بلندى‏هاى كوير عبور مى‏كرد، مى‏رفتم هوا و كوبيده مى‏شدم به خرت و پرت‏هاى كف ماشين.
براى نماز صبح مى‏ايستيم. من هم مى‏خواهم نماز بخوانم. درخواستم را با آنها در ميان مى‏گذارم. با خونسردى مى‏گويد بايد بپرسم. چند دقيقه‏اى نگذشته كه برمى‏گردد و مى‏پرسد كى مى‏خواست نماز بخونه؟ من! پياده شو! پياده مى‏شوم. دست‏هايم را باز نمى‏كنيد؟ نه! چشم‏هايم را؟ نه! قبله كدام طرف است؟ شانه‏هايم را به سمتى مى‏گرداند. تيمم مى‏زنم؛ با دست‏هاى بسته. بين راه دست‏هايم را از جلو بسته‏اند. اللَّه اكبر. به نماز ايستاده‏ام. اميدوارم قبله را درست به من نشان داده باشد. زود باش! ركعت دوم نمازم. كسى با عصبانيت فرياد مى‏زند: اين چرا آمده پايين؟ كى گفته بياد پايين؟ رفيقش با خنده‏اى كه بوى تمسخر مى‏داد، پاسخ مى‏دهد: نماز مى‏خواند و جواب مى‏شنود: اين كه نمازش قبول نيست. اللَّه اكبر. نمازم را تمام مى‏كنم.
با خودم مى‏گويم در كربلا به ابا عبداللَّه الحسين(ع) گفتند نمازت قبول نيست. تو كه محلّى از اعراب ندارى. امام سجاد(ع) بعد از اسارت با ناراحتى به حضرت زينب(س) مى‏فرمايد: عمّه جان! گويى اينان ما را مسلمان نمى‏دانند. بگذار عاشق رنگى از معشوق بگيرد. به امام «رضا» گفته‏اند، به خود رضا هم بگويند. مهمّ نيست. و به رسم معهود سجده‏ى شكر به جا مى‏آورم.
سوار مى‏شوم، راه مى‏افتيم. نمى‏دانم به كجا. سكوت غير عادى كه بر فضا حاكم بود، همچنان ادامه دارد، كسى حرفى نمى‏زند. فقط صداى ناله‏هاى همدردانم جانم را مى‏خراشد و قلبم را به آتش مى‏كشد. كاش مى‏توانستم بر دردشان مرهمى بگذارم. نمى‏دانم چه وقت است كه اين سكوت همراه با هراس آنان مى‏شكند و من همان دم احساس مى‏كنم كه از مرز ايران گذشتيم. خيال من هم به نحوى راحت مى‏شود. خدا را شكر كه ربوده شدن و حركت ما تا دم صبح مزاحمت و دردسرى براى كسى ايجاد نكرد. نه تنها ربوده شدن ما، كه حضور اين ناشناسان مسلّح، با ايست بازرسى ساختگيشان آن هم با لباس حافظان امنيت شهروندان اين مرز و بوم و در ميانه‏ى جاده‏اى كه از دو سوى به پاسگاه ختم مى‏شود هم براى كسى ملالى ايجاد نكرده است. الحمد للّه!
دو نفر هم دردم، كه آنها نيز چون من از كنار نزديكانشان ربوده شده‏اند، بى‏تابى مى‏كنند و من به آنها حق مى‏دهم، اگر چه خودم آرام و ساكتم اما آرام زير لب زيارت آل ياسين را مى‏خوانم؛ به عنوان تعقيبات نماز. «سلامٌ على آل ياسين. السّلام عليك يا داعىَ اللَّه و ربّانىّ آياته. السّلام عليك يا باب اللَّه و ديّان دينه...» به فراز «وأنّ الموت حقّ» كه مى‏رسم آرام مى‏گيرم، چرا كه «مرگ» حق است و دير يا زود بايد رفت. «مرگ» برگ‏ريزانى است كه منتظر پاييز نمى‏ماند، گاهى در بهار مى‏آيد، در بهار جوانى و نوجوانى. گاهى در تابستان ميانسالى و گاهى در پاييز و زمستان پيرى و ناتوانى. و چه زيبا است مرگ «شهيد».

توقف در ريگزار

خورشيد سرك مى‏كشيد و هوا را كم‏كم گرم مى‏كند. از سوز سرماى شب‏هاى آخر اسفند ماه كاسته شده است. واقعاً شب سردى را پشت سر گذاشتيم.
خودرو مى‏ايستد. به ما مى‏گويند پياده شويد. فكر مى‏كنم رسيده‏ايم. دست‏هايم را باز مى‏كنند و نيز چشم‏هايم را. هر چه مى‏بينم ريگ است و ريگ است و ريگ. تا به حال ريگزارى چنين، جز در تلويزيون نديده‏ام. نگاهى به آنها مى‏افكنم برخى صورت‏ها را بسته‏اند و برخى ديگر نه. با كسى كه چشم و دستم را باز كرده سلام و عليكى مى‏كنم و مى‏پرسم: كجاييم؟ افغانستان! عجب! پس نمرديم و به خارج هم رفتيم!
همراهانم كه با فاصله نه چندان زيادى از من زير سايه درخت گزى پناه گرفته‏اند هراسان مى‏پرسند: ما را كه نمى‏كشيد؟ هنوز جرمم را نمى‏دانم و برايم عجيب است كه انسانى خون انسانى را بريزد كه او را نمى‏شناسد و تا به حال حتى او را نديده است. او پاسخ مى‏دهد: نه! با شما كارى نداريم. شما چند روزى ميهمان ما هستيد! تا دولت زندانى‏هاى ما را آزاد كند. دو نفر همراهم كه به نظر مى‏رسد يكديگر را مى‏شناسند با لحن و حالتى التماس گونه مى‏پرسند: مى‏گذاريد زنگ بزنيم منزلمان؟ و او پاسخ مى‏دهد: بله ما به شما تلفن مى‏دهيم و وقتى رسيديم به حمام مى‏رويد. بعد هم بلند مى‏شود مى‏رود طرف ماشين.
به ساعتم نگاه مى‏كنم هنوز هشت صبح نشده ولى هوا به سرعت رو به گرمى رفته. عجب هواى گرم و آفتاب داغى! با خودم مى‏گويم اين هم رسم جديد و خوبى است كه كسى را بدزدى و به او بگويى ميهمان! جوان چند كمپوت برمى‏دارد و مى‏آورد. كمپوت‏ها را باز مى‏كند و به ما مى‏دهد. اشتهايى براى خوردن كمپوت گيلاس نيست، نه براى من و نه براى دو نفر هم‏دردم كه انگار همديگر را مى‏شناسند. به آب گيلاس لبى مى‏زنيم و چند تا از گيلاس‏ها را مى‏خوريم. جوان كه ريش بلندى دارد، مشغول خوردن كمپوت است. از من مى‏پرسد: اهل كجايى؟ كارت چيه؟ كم‏كم سر صحبت باز مى‏شود؛ ديپلم دارد. ديپلمش را در ايران گرفته است خودش را با نام على به ما معرفى مى‏كند. از او مى‏پرسم كجا ديپلمت را گرفته‏اى؟ چيزى نمى‏گويد. مى‏فهمم جزو اسرار است. از او مى‏پرسم: حالا به خاطر ما زندانى‏هاى شما را آزاد مى‏كنند؟ سرى تكان مى‏دهد، چقدر طول مى‏كشد؟ زياد طول نمى‏كشد. مى‏پرسم تا به حال هم گروگان گرفته‏ايد - مثل كسى كه سال‏هاى سال اين كاره بوده مى‏گويد: ها!
جوان قوى هيكل دوباره مى‏پرسد: ما را كه نمى‏كشيد؟ اين بار در جواب درمى‏آيد كه وقتى سوارتان كردند به شما چه گفتند؟ مى‏گويد كسى گفت شما را با خودم مى‏برم ولى نمى‏كشمتان. من كه كمى دورتر نشسته‏ام وقتى مى‏شنوم كه جوان مى‏گويد حرف همان است، به زنده ماندن اميدوارتر مى‏شوم، هر چند به من كسى چيزى نگفته است.
كسى به طرف آنها مى‏رود. چند نفرى هم اطراف او هستند. چيزهايى به آن دو نفر مى‏گويد. پيش من نمى‏آيد. اصلاً مهم نيست! به بيابان نگاهى مى‏كنم. يك ماشين ديگر هم هست؛ درست مثل همين لنكروز ما! كه كسى تشر مى‏زند: سرت پايين! نمى‏دانم كه بود. به طرف ديگر كه كسى نيست روى بر مى‏گردانم. صحرايى به وسعت بى‏نهايت. بى‏نهايت هميشه برايم زيبا بوده است؛ حتى الان. ياد يك رباعى از فيض مى‏افتم:
يار ما گر ميل صحرا مى‏كند در چشم ما صحرا خوش است‏
ميل دريا گر كند در چشم ما دريا خوش است‏
هر چه خواهد خاطرش ما آن كنيم و آن شويم‏
هر كجا ما را دهد جا جاى ما آن جا خوش است‏
از آب خبرى نيست. من هم از كسى آب نخواستم. همراهان را نمى‏دانم. مى‏خواهند دست‏هايم را از پشت ببندند كه به فكر بازرسى جيب‏هايم مى‏افتد. بازرسى كه نه، چون هر چه در جيب‏ها دارم برمى‏دارد، به جز عطر، دستمال و خودكارم. دفترچه‏اى دارم كه تازه خريده بودم و فرصت پيدا نكرده بودم تا چيزى در آن بنويسم، آن را هم برمى‏دارد. دست و چشمم بسته مى‏شود. دوباره عقب لنكروز سوار مى‏شويم و دوباره به راه مى‏افتيم. اينجا ماشين با سرعت بيشترى رانده مى‏شود. راه با اين كه خاكى و ناهموار است، اما صاف‏تر از مسير قبلى به نظر مى‏رسد.
ديگر «هوا بس ناجوانمردانه گرم است». در اين جاى تنگ و در اين هواى گرم پتويى روى ما مى‏اندازند؛ حتى روى سرمان. صدايى مى‏گويد: اينجا مردم است! نفسم بند مى‏آيد تا به حال چنين تجربه‏اى نداشته‏ام. به سختى نفس مى‏كشم. يكى از دو همراه حالش به هم مى‏خورد و بالا مى‏آورد. به گمانم به او اجازه دادند سرش را براى مدتى از زير پتو بيرون بياورد. چشم‏هايم بسته بود و جايى را نمى‏ديدم. پتو را كمى بالا مى‏گيرم حداقل هوايى براى تنفس داشته باشم. سخت‏گيرى نمى‏كنند.
نمى‏دانم چه وقت است اما در كويريم. خورشيد رقاصى مى‏كند. پتو را كنار زده‏ايم. حالا به هواىِ داغ، گرد و غبار و باد هم افزوده شده. نمى‏دانم چه بلايى سر موهاى بلندم - كه مى‏خواستم در اين چند روز مانده به عيد بسپارمشان به لبه‏هاى قيچى اوس جواد، سلمانى محلمان - آمده است.
مشغول فكر كردنم. مى‏انديشم انسان وقتى اراده‏اش با اراده الهى پيوند بخورد شكست‏ناپذير مى‏شود. از خودم مى‏پرسم چطور مى‏شود كه اراده كسى با اراده الهى پيوند بخورد؟ در تفكراتم از اين چون و چراها با خودم زياد دارم. پاسخ مى‏دهم: وقتى هدفت در نفس كشيدن، بوييدن، پوشيدن، راه رفتن، گفتن، شنيدن، ديدن، خواندن، نوشتن، كوشيدن، همه و همه رضايت او باشد و رضايت ولىّ او. با اين فكر، جان مى‏گيرم. استوارتر مى‏نشينم و با دست‏هاى بسته‏ام محكم‏تر لبه لنكروز را مى‏گيرم.
باد موهايم را به بازى گرفته. خاك‏ها هم، همبازى باد شده‏اند. سرت را بگير پايين‏تر! خم مى‏شوم.. دوباره زير پتو، مثل دفعه قبل. الان مى‏رسيم. سخنى است كه تا حالا چند بار شنيده‏ام. گه گاهى ماشين به سرعت از جايى عبور مى‏كند و بعد احساس مى‏كنم آبها به اطراف پاشيده مى‏شوند. علامت بدى نبود. آب و آبادانى و سبزى و زندگى. نمى‏دانم از كجا اين جمله را خواندم كه: نه زندگى آن قدر شيرين و نه مرگ آن قدر تلخ است كه انسان شرافتش را حراج آن كند. الان مى‏رسيم سخنى است كه در جواب بى‏تابى همراهانم گفته مى‏شود و تفكرم را قطع مى‏كند.
لحظه‏اى بعد، لنكروز متوقف مى‏شود. پياده مى‏شويم. همين جا بشين. چند نفر ديگر هم هستند. احساس مى‏كنم در روستايى هستيم. نمى‏دانم كسى هم اطراف هست يا نه! سكوتى سنگين بر فضا حاكم است. از نشستن با دست‏هايى كه از پشت بسته شده خسته و كوفته شده‏ام. از ديشب تا الان كه از ظهر رد شده پشت لنكروز بوده‏ام. خودم را به پهلوى راست مى‏اندازم. خسته و كوفته. كسى كمى جرأت پيدا كرده مى‏پرسيد: از اينجا رفتن؟ نمى‏دانيم. زبان دو همراه من هم، هر از گاهى چرخى در كام خورده و كلامى توليد مى‏كند.
بيست، سى دقيقه‏اى گذشته كه مى‏آيند، بلند شويد! بياييد! با چشمان بسته؟ كجا؟ كسى مى‏گويد: بيا! نترس! آرام، آرام، قدم برمى‏دارم. سرت را خم كن، برو. به جايى وارد مى‏شويم، ظاهراً پشت سر هم و به نوبت. چشم‏هايمان را باز مى‏كند. همان جوانى است كه به ما مى‏گفت ميهمان! در آبى رنگ خانه را مى‏بندد و مى‏رود. خانه‏اى است بدون موكت و فرش با كفى سيمانى كه يك گوشه‏ى آن كيسه خوابى انداخته‏اند و سقف گلى كه بر دوش نى مانندهايى قطور و توخالى كه روى دو تير آهن قرار داشتند سنگينى مى‏كرد. تا حالا مثلش را نديده‏ام، ديوار هم تا كمر سيمانى و رنگى است، آبى تيره، مثل رنگ دو لخت در، يك لامپ مهتابى و پنكه‏ى سقفى هم دارد. به علاوه دو پنجره و دو اتاقك ديگر در دو سوى جايى كه ما نشسته‏ايم. به بقيّه كه كنار هم به ترتيب به ديوار تكيه زده‏اند و زانوهايشان را بغل گرفته‏اند نگاه مى‏كنم. انگار فقط دستان من از پشت بسته شده است و به دست يكى از همراهان دست‏بند زده شده.
در باز مى‏شود و همان جوان كه به ما قول حمام رفتن و تماس گرفتن داده وارد مى‏شود. دست‏هاى پنج نفر را باز مى‏كند به جز دست‏هاى همان كسى را كه با دست‏بند دست‏هايش به هم قفل شده بود. و نيز دست‏هاى مرا. فكر مى‏كنم شايد جرمم كه هنوز از آن خبر ندارم سنگين‏تر از بقيه است. نمى‏توانم بنشينم. دوباره به پهلو مى‏افتم. يكى از دو همدردم كه تا حالا چند بار شنيده‏ام كه گفته من شخصى هستم، مى‏گويد: انگار طفلك مريضه! تو ماشين هم اصلاً حرف نزد، بعد خطاب به همان آشنايش مى‏گويد: دست‏هايش را باز كن! جواب مى‏شنود كه صبر كن خودش بياد؛ شايد... دوست ندارم كسى به چشم مريض به من نگاه كند. با زحمت خودم را به ديوار تكيه مى‏دهم. به چهره ديگران نگاهى مى‏اندازم. همه مضطرب و پريشان و نگران و غمناك. فقط نفر آخر كمى آرام به نظر مى‏رسد.
دوباره در باز مى‏شود و همان جوان مى‏آيد دست مرا هم باز مى‏كند. كليد دست‏بند پيدا نشده و دست يكى از همسفران همچنان بسته مانده است. به ساعتم نگاه مى‏كنم؛ يك و سى دقيقه را نشان مى‏دهد؛ فكر مى‏كردم الان سه چهار شده باشد. دراز مى‏كشم. نماز نخوانده‏ام. نصف بانكه آب مى‏آورد و مى‏گويد: كم مصرف كنيد؛ آب نيست. هر چند همراه بانكه آب، شامپو هم آورده. لابد براى حمام رفتن! كه پيش از اين وعده‏اش را داده بود! بايد دندان طمع رفتن به حمام را از خاطرم بكنم!

استراحت در دخمه‏

دو همسفرم، در گوشه اتاق كز كرده‏اند و كنار آن دو همان كسى است كه دست‏بند به دست دارد. بنده‏ى خدا خيلى ناراحت به نظر مى‏رسد. شانه به شانه‏ى او جوان خوش‏پوش با ريش مرتب و موهايى كه به بالا شانه زده شده‏اند كه البته حالا به هم ريخته‏اند. بعد هم همان مردى كه كمى آرام به نظر مى‏رسيد. من همراه نفر هفتم كه مى‏گويد درجه‏دار است كنار هم، گوشه‏ى ديگر اتاق در وسط هم، ورودى اتاقك دخمه مانند. روبه‏رو و در آن سوى اتاق هم انبارى است. طول اتاق ده متر و عرضش شش مترى مى‏شود. البته منهاى دو اتاقك.
دنيا را آب ببرد رضا را غم نماز. در اتاقك دخمه مانند تاريك، كه مثلاً نقش حمام را ايفا مى‏كند، وضو مى‏گيرم. بانكه‏ى آب را هم همان جا گذاشته‏اند. مى‏آيم بيرون. موهايم را مرتب مى‏كنم. همراهان طورى نگاهم مى‏كنند كه گويى اگر با هم آشنا مى‏بوديم مى‏گفتند انگار آقا آمده ميهمانى! كسى مى‏گويد كاش از ما دو برادر يكى را بكشند و ديگرى را آزاد كنند. نگاه مى‏كنم. دو همسفر همدردم، برادرند! واقعاً دل‏آزار است. كاپشنم را كف سرد و سيمانى و خاك‏آلود اتاق پهن مى‏كنم و نماز مى‏خوانم.
بعد از نماز، چند بارى در باز مى‏شود و كيسه خواب‏هايى به داخل پرت مى‏شود. هر كداممان يكى برمى‏داريم. دراز مى‏كشم. كفش‏هايم را گذاشته‏ام زير سرم و همان پارچه‏اى كه دست‏ها و چشم‏هايم را با آن بسته بودند انداخته‏ام روى كفشهايم. از كاپشن هم به جاى پتو استفاده مى‏كنم. همراهان هم مشغول نماز مى‏شوند. اولين كسى كه نماز مى‏خواند همان نفر آخرى است كه كمى آرام به نظر مى‏رسيد. بعد از نماز كنار من دراز مى‏كشد. نگاهى به او مى‏اندازم بايد در دامن مادرى مومن باليده باشد مى‏گويم كه مادر شما مذهبى است؟ و او با اشاره‏ى سر تأييد مى‏كند.
هوا كمى سرد است. دوتايى كيسه خواب را مى‏كشيم روى سرمان. خدايا چه بر سرمان خواهد آمد؟ مى‏شنوم كه كناريم با لحنى مظلومانه، به سان قيافه‏اش، مى‏گويد: امام كاظم هم زندان بوده و خطاب به من مى‏پرسد: امام سجاد هم زندانى بوده؟ مى‏گويم: بله امام سجاد هم اسير بوده و حضرت امام باقر هم در همان دوران طفوليت جزو اسراى كربلا بوده است. با تعجب مى‏پرسد: امام باقر هم بوده؟ متعجبم كه امكان دارد كسى نفهمد امام باقر هم در كربلا حضور داشته است. مى‏خوابم يادم مى‏آيد كه خواب هم ديدم. هر چند زياد طول نكشيد.
حدود ساعت چهار در باز مى‏شود و على وارد مى‏شود. سفره آورده؛ همراه دو كاسه آب گوشت كه فكر كنم گوشت نداشت. غذا، كم به نظر مى‏رسد ولى در پايان اضافه هم مى‏آيد. كسى را اشتهايى نيست. تازه مى‏فهمم علت آن ترس است. على، كمى رو به ما حرف مى‏زند. گويى دو برادر با او از من آشناترند. هر چند هر دو يك زمان او را ديده‏ايم. كمى با او گرم مى‏گيرند. مى‏فهمم كه دو برادر مغازه فرش فروشى دارند. به قول خودشان شخصى هستند. او مى‏خواهد برود اما با اصرار برادر بزرگ چند لحظه‏اى درنگ مى‏كند و دوباره به صحبت با آنان مشغول مى‏شود. وقتى مى‏خواهد برود هنوز به در اتاق نرسيده كه برادر بزرگ مى‏پرسد با كسانى كه دراز كشيده بودند روى خاك‏ها چه كرديد؟ به آرامى و با خونسردى تمام جواب مى‏دهد: «كشتيمشان!» بعد هم لبخند مى‏زند! و مى‏گويد: ما اين جا دروغ نداريم. و در را مى‏بندد و مى‏رود. ما مى‏مانيم و حرف او. شايد خواسته باشد ما را بترساند! شايد راست گفته باشد! كسى چيزى نديده؟ شايد... هزار چيز به ذهن مى‏رسد و هر كسى چيزى مى‏گويد.
خدايا! يعنى مى‏شود كه انسانى خون انسانى بى‏پناه و مظلوم را بر زمين بريزد و قلبى لطيف و مهربان را خاموش كند و بعد هم لبخند بزند؟
خدايا! نعمت... مسلم... و خواهرم چه شده‏اند؟ چه كرده‏اند؟ آن هم با دو بچه‏ى كوچك؟
آخر به چه جرمى؟ مگر مى‏شود؟ خودم را تسليم اراده‏ى معبودم كرده‏ام. رضا را ادعاى مقام رضا نيست. از خدا مى‏خواهم كه مرا راضى و مطمئن به قضا و قدرش كند.
هنوز نمى‏دانيم اينان كيستند. على، كه با خونسردى خبر ناگوار كشتن شمارى از انسان‏هاى بى‏گناه را به ما داد، گفته كه رئيسشان به زودى مى‏آيد تا با ما صحبت كند.
كليد دست‏بند همراه ما پيدا نشده و دستان او همچنان بسته مانده. همه ساكتيم. بايد اين سكوت بشكند و كسى چيزى بگويد. رو به حاج خداداد، كه برادر بزرگ خدابخش است، كرده و مى‏پرسم: حالا كجا مغازه فرش‏فروشى دارى؟ دقيق آدرس مى‏دهد. با لبخند به او مى‏گويم اگر بعد از ازدواجم بيام مغازه‏ات فرش بخرم گرون كه حساب نمى‏كنى؟ يك لحظه با چشم‏هايم لبان دوستان را مرور مى‏كنم تقريباً همه لبخندى مى‏زنند. از همه بيشتر و با صداى بلند جوان شيك‏پوش مى‏خندد. خودش غنيمتى است. حاج خداداد با لبخند جواب مى‏دهد حالا شما اجازه بده از اينجا سالم بيرون برويم. با اصرار مى‏گويم جواب من چى شد؟ او هم به ناچار مى‏گويد: چشم! در خدمتيم. مى‏گويم حالا شد! كمى حرف مى‏زنيم. مخصوصاً درباره حرف على. رفيق ما كه دست‏بند به دست دارد به همسر و دختر كوچكش فكر مى‏كند و نمى‏تواند پنهان كند و به ما نگويد. كسى كه در كنار او است نگران فرزند خواهرش است. مى‏گويد: خواهرزاده‏اش كلاس دوم دبيرستان است. حاج خداداد با هيجان مى‏پرسد: او را هم از ماشين پياده كردند؟ جوان با افسردگى انگشتانش را لاى موهايش فرو مى‏كند و با ناراحتى سرش را به نشانه‏ى پاسخ مثبت تكان مى‏دهد. دعا مى‏كنيم براى او اتفاقى نيفتاده باشد.
هوا تاريك شده. نمازى خوانده و نخوانده و شامى خورده و نخورده، مى‏آيند كه بخوابيد. اين چند نفر هم حرف‏هاى على را تأييد و تكرار و اضافه مى‏كنند كه برخى هم زخمى شده‏اند. با خودم مى‏گويم ان شاء اللَّه نعمت و مسلم زخمى شده‏اند. نمى‏دانم. هر چند اميدوارم درست نباشد. همان جا كه هستيم پاهايمان را به پاى كنارى با هم مى‏بندند و دست‏ها را هم از پشت. دست و پاى مرا كه مى‏بندد، مى‏گويد: سنت رسول اللَّه است كه اسير را مى‏بسته. لحظه‏اى فكر مى‏كنم، به ذهنم نمى‏آيد كه پيامبر دست و پاى كسى را بسته باشد. انكارآميز مى‏گويم: كجا پيامبر دست كسى را بسته؟ با اخم نگاهم مى‏كند و با چهره‏اى عصبانى مى‏گويد: يعنى مى‏گويى نمى‏بسته؟ من هم به خاطر اين كه به جرم مخالفت با سنت رسول اللَّه متهم نشوم با دست‏پاچگى مى‏گويم: مى‏بسته! بله مى‏بسته! و به آرامى ادامه مى‏دهم ولى نه به اين محكمى. حال آن كه معتقدم رسالت حضرت رسول باز كردن غل و زنجير از دست و پاى فكر و روح بشر بوده است؛ «ليضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم» نه بستن و به زنجير كشيدن. ياد فيلم محمد رسول اللَّه مى‏افتم؛ در مدينه قبل از جنگ بدر حضرت حمزه خطاب به پيامبر، كه مى‏خواهد رضايت ايشان را براى جنگ با مكيان، كه اموال مسلمانان را مصادره كرده‏اند، جلب كند، يكى از جملات ايشان كه براى من جالب بود اين بود كه:... مى‏دانيم شما از شمشير بدتان مى‏آيد و... بعد آياتى نازل مى‏شود و به مسلمانان اجازه‏ى جهاد داده مى‏شود. پس از جنگ مسلمين، كفار را به بند مى‏كشند. اين بار حضرت حمزه از سوى پيامبر پيغام مى‏آورد كه پيامبر مى‏فرمايند: اسيران را بند بگشاييد. مسلمانان اعتراض مى‏كنند كه اين‏ها ما را شكنجه كرده و بر زنان و مردان ما رحم نكرده‏اند... كه حضرت حمزه مى‏فرمايد: سخن، همان است. احتمالاً اين بنده‏ى خدا اين فيلم را نديده است! به نظرم مى‏رسد كه در اسلام نه جنگ اصالت دارد و نه صلح. در اسلام تكليف - آن هم به قدر مقدور - اصالت دارد. هر كه بامش بيش برفش بيش‏تر. البته در ارزش ذاتى صلح حرفى نيست.
خودمانيم. با دست و پاى باز خوابيدن نعمتى است. تنها لامپ مهتابى اتاق روشن است. كاش آن هم خاموش بود. نيم ساعتى نشده كه احساس مى‏كنم حسابى كتفم كوفته شده است. با زحمت خودم را به اين پهلو برمى‏گردانم. تازه مى‏فهمم غلط زدن در خواب هم نعمتى بوده و ما خبر نداشته‏ايم. پس از چندى بيدار مى‏شوم. فكر مى‏كنم نزديك صبح است. با تلاش فراوان ساعت را نگاه مى‏كنم. يك نصفه شب را نشان مى‏دهد. حاج خداداد نشسته و تكيه زده به ديوار. مى‏پرسم: نخوابيدى؟ با ناراحتى به دست‏هاى بسته‏اش اشاره‏اى مى‏كند و با تلخى مى‏گويد: اين طورى! معلوم مى‏شود دوستان همه بيدارند و فقط دراز كشيده‏اند. نگهبان مى‏آيد و از همان پشت در تذكر مى‏دهد. امشب چقدر طولانى شده، انگار نمى‏خواهد تمام شود.
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى‏
چه خيال‏ها گذر كرد و گذر نكرد خوابى‏
صداى اذان به زحمت شنيده مى‏شود. بلند مى‏شويم. منتظريم بيايند دست‏هايمان را باز كنند. همان كسى كه ديشب نگهبانى مى‏داده مى‏آيد. نماز كه مى‏خوانيم بدمان نمى‏آيد خوابيدن با دستانى كه از جلو بسته شده‏اند را تجربه كنيم. از ديشب بهتر است.
صبح سرد و ابرى است و سه روز مانده به عيد است. وقتى على به عنوان صبحانه چاى و نان مى‏آورد، الان يادم نيست كه شكر هم بود يا نه. حاج خداداد از او مى‏پرسد: رئيستان امروز مى‏آيد؟ او هم با سر اشاره مى‏كند و با ترديد مى‏گويد: مى‏آيد. مى‏رود و در را هم مى‏بندد. يكى از رفقا مى‏گويد در كه بسته مى‏شود نفسم بند مى‏آيد. احساس خفگى مى‏كنم. بقيه هم مى‏گويند: ما هم همين طور. با لحن آن بنده خدا در آن فيلم در مى‏آيم كه: «درست است كه درهاى زندان به روى شما بسته است، اما درهاى رحمت الهى كه باز است». دوباره همه مى‏زنند زير خنده. محمد مى‏گويد بى‏خود نيست كه به تو مى‏گويند روحانى هستى. ياد حرف برادرم مى‏افتم كه گفته بود رضا همه چيز را به شوخى مى‏گيرد. اگر حرف او درست باشد اين بار مرگ را هم به مسخره گرفته‏ام. زندگى جدى است، اما مرگ جدى‏تر است؛ چرا كه ما براى ابد خلق شده‏ايم؛ خلقتم للبقاء. تصميم گرفته‏ام نگريم. حتى در تنهايى. حتى يواشكى زير كيسه خواب.
شنبه هم گذشت. امروز، سركرده گروه، مى‏آيد. جوان لاغر اندام بيست و چند ساله‏اى همراه چندين نفر اسلحه به دستِ صورت پوشيده وارد مى‏شود. برخى صورت‏هايشان باز است. فرشى هم آورده‏اند. فرش را پرت مى‏كنند داخل اتاق و همان جوان مى‏گويد تصور كنيد اگر شما به جاى ما مى‏بوديد چه مى‏كرديد؟ فرش را پهن مى‏كنيم.
ما به جاى شما؟ چه ربطى دارد؟ البته شايد چون او برهانى قاطع به نام اسلحه دارد، حق هم با اوست!
براى بازجويى آمده. يك پلاستيك در دست دارد كه كارت شناسايى و كاغذهايى كه از اسراى جنگى! گرفته در آن قرار دارد. مى‏نشيند. افرادش، برخى ايستاده و برخى ديگر به صورت نيم دايره نشسته‏اند. او در سمت چپ اين نيم دايره يكى مانده به آخر قرار گرفته است. مى‏گويد اين‏جا ايران نيست، كسى به خاطر حرف زدن با شما كارى ندارد! هر چه خواستيد بگوييد، آزاد هستيد! و بازجويى را شروع مى‏كند.

بازجويى‏

قيافه‏اى اخم‏آلود، جدى و عصبانى به خود گرفته است. كارت‏هاى شناسايى و كاغذهايى كه درون پلاستيك است را زير و رو مى‏كند. كارتى را برمى‏دارد. كارت كسى كه از همه‏ى ما به او نزديك‏تر است: پور شمسيان، على پورشمسيان، معاون فيزيكى حراست هلال احمر كل كشور است. جوان مى‏گويد: تو لب جاده گفته بودى نگهبانى! او محترمانه مى‏گويد: عرض مى‏كنم خدمتتان. منظور از حراست فيزيكى همين نگهبانى است. در سازمان عام المنفعه‏ى هلال احمر من مسئول نگهبان‏ها محسوب مى‏شوم. الان هم ايام عيد است و مردم به مسافرت مى‏روند، من براى نصب چادر و نظارت بر كار اكيپ‏هاى مستقر در جاده رفته بودم زابل. البته من نمى‏خواستم بيايم اما به خودم گفتم هم كارى انجام مى‏دهم و هم بعد از مدت‏ها خبرى از مادر پيرم مى‏گيرم. مادرم زاهدان است و آن شب من به خانه‏ى ايشان مى‏رفتم. او مى‏گويد: يعنى ما معنى حراست فيزيكى را نمى‏فهميم؟ و پورشمسيان مى‏گويد: چنين جسارتى نكردم قربان!
نفر دوم همان جوان شيك‏پوش است. خودش را راننده سرويس بچّه‏هاى پاسدار معرفى مى‏كند. گواهينامه‏ى پايه‏ى يك و دواش هم درون همان پلاستيك است. جوان مى‏گويد: اينجا كه نوشته است پاسدارى؟ مجيد نجار مى‏گويد: رتبه‏ى حقوقيم به اندازه‏ى گروهبان سوم است. كسى از آنها كه كنار همان جوان، كه او را امير صاحب صدا مى‏زنند، نشسته و دفترچه‏اى را ورق مى‏زند چيزى توجهش را جلب مى‏كند و مى‏پرسد سرهنگ موسى كيه؟ مجيد چشمى تنگ مى‏كند و لبى مى‏فشارد و مى‏گويد: سرهنگ موسى؟ نمى‏دانم! خشمگين رو به مجيد مى‏گويد: اينجا شماره تلفنش را نوشته‏اى، مى‏گويى نمى‏شناسيش؟ بالاتر از تو اين جا آمده‏اند و حرف زده‏اند، تو كه جاى خود، ناگاه مثل اين كه چيزى ياد مجيد مى‏آيد، مى‏گويد: آهان! سرهنگ موسوى است. شماره‏اش پيش تو چه كار مى‏كند؟ مجيد مى‏خواهد قسم بخورد. همين كه نام خدا را بر زبان جارى مى‏كند واژه‏ها را در گلويش مى‏شكنند و به او پرخاش مى‏كنند. نفهميدم چرا اين گونه برآشفتند اما وقتى با غيظ به مجيد مى‏گويند: اسم خدا را نبر! كى گفت قسم بخورى؟ اسم خدا بيش از اين‏ها ارزش دارد كه تو به آن قسم بخورى؛ متوجه مى‏شوم علت ناراحتى اينها، قسم خوردن مجيد بوده. مجيد مظلومانه عذرخواهى مى‏كند و مى‏گويد: شماره‏اش را نوشته‏ام چون دنبال بچه‏اش مى‏روم. غير از او دنبال بچه‏هاى چه كسانى مى‏روى؟ مجيد اسم چند نفر ديگر را هم مى‏گويد. جوان انگار چيز مهمى را كشف كرده باشد مى‏گويد: خوب! كسى را به كنارش فرا مى‏خواند، همان كسى را كه لب جاده چراغ قوه به دست براى ماشين‏ها دست تكان مى‏داد. از مجيد آدرس پاسدارهايى كه دنبال بچه‏هايشان مى‏رود را مى‏خواهد و مى‏گويد: واى به حالت اگر دروغ بگويى! مجيد چيزهايى مى‏گويد. جوان رو به كسى كه او را به نزديك خودش فرا خوانده و به نظر مى‏رسد از بقيه زاهدان را بهتر مى‏شناسد، مى‏پرسد؟ بلدى كجا را مى‏گويد. او هم چند سؤال از مجيد مى‏پرسد و سرى تكان مى‏دهد و مى‏گويد رفته‏ام. خوب ادامه بده... .
نفر سوم همان رفيق ماست كه دست‏بند هنوز به دستش سنگينى مى‏كند از او مى‏خواهد خود را معرفى كند: ستوان يكم پاسدار محمد شاهبازى. با عصبانيت مى‏گويد: سپاهى هستى؟ سپاهىِ خبيث! دست‏هاى اين خبيث را از پشت ببنديد. دست‏هاى همه ما با پارچه و يا با طناب از جلو بسته شده. على و يك نفر ديگر به طرف او مى‏روند بلندش مى‏كنند. دست‏هايش را با دست‏بند از زير پاهايش رد مى‏كنند، اما هر چه فشار مى‏آورند دست‏بند پشتش قرار نمى‏گيرد. هيچ كس، هيچ چيزى نمى‏گويد، تا اين كه خود محمد با چهره‏اى كه درد از آن هويدا بود، با ناراحتى رو به همان جوان مى‏گويد: دستم شكست. و او با لبخند پاسخ مى‏دهد، عجب! نمى‏توانند دستش را با دست‏بند بسته شده به پشتش ببرند. با اشاره‏ى او رهايش مى‏كنند.
نفر چهارم خدابخش باغبانى برادر كوچك خداداد باغبانى است. فرش فروش است. آدرس مغازه‏اش را كه در زاهدان قرار دارد دقيق مى‏گويد. و تأكيد مى‏كند كه كارت مغازه‏اش هم دست اينهاست.
خداداد هم همين طور. دو برادر حساب و كتابشان با هم است. حساب، حساب است، كاكا، برادر؛ براى اين دو برادر معنايى ندارد. و با التماس ادامه مى‏دهد: پدر و مادر پيرى داريم كه اميدشان به ماست. يك برادر هم از ما قبلاً كشته شده.
نفر ششم درجه‏دار نيروى انتظامى، ستوان سوم امير هراتى است. او مى‏گويد: به علت... سه سال است كه اخراج شده.
نفر هفتم: نااميدِ نااميد است و اميدوارِ اميدوار. نااميد از مخلوق و اميدوار به خالق. دانشجوى رشته‏ى فلسفه. كه مى‏گويد: تو كه گفته بودى الهيات؟ توضيح مى‏دهم كه رشته‏ى الهيات چند گرايش دارد. ادبيات عرب، فقه و حقوق، يكى هم فلسفه است. اسم‏هاى چند تا از استادانت را بگو! مى‏گويم. از خانواده‏ام مى‏پرسد. مى‏گويم پدرم معلم است. معلم كجا؟ راهنمايى، دبيرستان. الان كجا درس مى‏دهد؟ الان بازنشست شده. چند تا برادر دارى؟ يكى! پيش‏دانشگاهى است، همان شهرستان زابل.
جوان به پورشمسيان و دو برادر اشاره مى‏كند و مى‏گويد: شما در امان هستيد. مى‏خواهم بگويم من دانشجو هستم. دانشجو هم به قول حاج خداداد شخصى است، پس بايد به من هم امان بدهى. اما نمى‏دانم چرا چيزى نمى‏گويم. از مجيد نجّار و محمّد شاهبازى مى‏پرسد: شما سرهنگ شيخى را مى‏شناسيد؟ آن دو حالتى فكورانه به خود مى‏گيرند، كمى به هم نگاه مى‏كنند و مى‏گويند: نه! سرهنگ شيخى! نه نمى‏شناسيم. جوان پيروزمندانه مى‏گويد: چطور؟ او كه شما را مى‏شناسد. نگران مى‏شوم. جوان مى‏پرسد: اصلاً زاهد شيخى تو سپاه نداريد؟ مجيد مى‏گويد: زاهد شيخى، چرا! ولى سرهنگ نيست، در راه و ترابرى كار مى‏كند، مكانيك است. از او خبرى نداريد؟ نه! تو زاهدان مردم مى‏گفتند: قرض خواهانش او را گرفته‏اند. جوان سرى تكان مى‏دهد و مى‏گويد: نه! او اين جا پيش ماست. تعجب مى‏كنم. يعنى راست مى‏گويد؟
فيش حقوقى مجيد را به كسى مى‏دهد و مى‏گويد: اين را به جناب سرهنگ نشان بده بپرس درجه‏اش چيست؟ جناب سرهنگ! چند دقيقه بعد مى‏آيد و مى‏گويد: گروهبان سوم!
در اين ميان كسى دوربين به دست وارد مى‏شود. دوربينش را كه مى‏بينم مطمئن مى‏شوم كه آن شب هم فيلم گرفته‏اند. دوربين كوچك را، كه ماركش را نفهميدم، روى سه پايه‏اش مى‏گذارد. جوان به ما مى‏گويد: خودتان را معرفى مى‏كنيد، كارتان را مى‏گوييد، بعد هم از دولت مى‏خواهيد زندانى‏هاى ما را آزاد كند و كارى براى شما انجام دهد. فيلمبردار مى‏گويد يك بار تمرين كنند؟ اشكالى ندارد. يك بار تمرينى مى‏گوييم. به من كه مى‏رسد مى‏گويم «از دولت محترم»؛ هنوز حرفم تمام نشده همان جوان كه به خاطر ضبط فيلم جايش را تغيير داده و الان كنار من نشسته غضبناك مى‏گويد: كى گفت بگى محترم؟ خوب نمى‏گم.
به دو برادر فرش فروش مى‏گويد: شما نمى‏خواهد شغلتان را بگوييد. به مجيد نجّار هم مى‏گويد: تو هم درجه‏ات را مى‏گويى!
جوان كاغذى را كه چهار تا كرده از جيبش درمى‏آورد. تاهايش را باز مى‏كند و با اشاره‏ى فيلمبردار شروع مى‏كند به خواندن. بعد از بسم اللَّه الرحمن الرحيم، دو بار الحمد للّه نوشته، كاغذ تا جايى كه به ياد مى‏آورم بدون خط خوردگى و با خطى نه چندان زيبا نوشته شده بود. او بعد از حمد و سپاس و شكر از اين كه خداوند آنها را براى جهاد پذيرفته و اين توفيق را به آنها داده، مى‏خواند: شبكه‏ى اطلاعاتى سازمان، طىّ اخبارى دقيق به ما اطلاع داد كه جلسه‏ى بسيار مهمى با حضور فرماندار و استاندار و عده‏ى زيادى از روحانيون حكومتى و مأموران بلند پايه‏ى امنيتى و اطلاعاتى در شهرستان زابل برگزار مى‏شود. مجاهدين پس از بستن شاه راه اصلى زابل - زاهدان و درگيرى، موفق مى‏شوند 22 نفر از روحانيون و مأموران سپاه، اطلاعات و نيروى انتظامى را كشته و 7 نفر را زنده دستگير كنند. در اين عمليات 7 دستگاه خودروى دولتى به آتش كشيده شد. چند نفرى را اسم مى‏برد. فكر كنم 6 نفر را، و مى‏خواند: اين عمليات در حقيقت فقط و فقط براى انتقام خون اين 6 نفر بوده. تو خود از اين مجمل حديث مفصل بخوان. به قول ملاصدرا:
«چشم بينا عذر مى‏خواهد لب خاموش را».
در ادامه بعد از نطق او، عده‏اى با صورت بسته و اسلحه به دست پشت سر ما مى‏ايستند. كسى كه مى‏خواهد فيلم بگيرد مى‏گويد: هر وقت من اشاره كردم شروع مى‏كنيد. خودمان را معرفى مى‏كنيم و همان سخن را كه تمرين كرده‏ايم، مى‏گوييم.
در آخر دوباره نوبت به جوان مى‏رسد. اين بار مى‏گويد: اگر دولت 5 نفر زندانى ما را آزاد نكند سرهاى اين‏ها را - به ما 7 نفر اشاره مى‏كند - براى رئيس جمهور هديه مى‏فرستيم. و تأكيد مى‏كند در صورت برآورده نشدن خواستشان قطعاً ما كشته خواهيم شد.
مطمئن شده‏ام كه 22 نفر نيز در تاسوكى به شهادت رسيده‏اند. با اين همه اميدوارم نعمت و مسلم جزو زخمى‏ها باشند. وقتى دست كسى را از پشت ببندند و با چسب چشمهايش را، بعد هم او را به گلوله ببندند، آيا امكان دارد زنده بماند؟ به خودم دلدارى مى‏دهم كه اگر خدا بخواهد شيشه را در بغل سنگ نگاه مى‏دارد.

سوز سرما

آنها مى‏روند وما چون پرنده‏اى زخمى و شكسته بال و پر ريخته و بى پناه هر كداممان گوشه‏اى كز كرده‏ايم و در خود فرو رفته‏ايم. اين سكوت غصه ساز را صدايى بايد بشكند، اما سوز كدامين صداي غمناك. بگذار غم به همراه اين سكوت سهمگين، همسايه ديوار به ديوار دلمان باشد، هنوز خيلى فاصله هست ميان ما و زينب(س)! فاصله‏اى طى ناشدنى، فقط اوست كه رهنورد و ركورددار اين وادى است؛ او در يك روز بيش از هفتاد بار به شهادت رسيد؛
«سلام بر زنى كه دشمن خون سرش را بر ستونهاى كجاوه ديد ولى تضرعش را نديد.»
ما به گرد و غبار قدوم مبارك او نخواهيم رسيد. وانگهي، شهيدان ما كه از شهيدان او عزيزتر نبوده‏اند. از عباس او، از علي اكبر او، از حسين او و....
نمى‏دانم چه موقع است كه در باز مى‏شود و على وارد مى‏شود، او مى‏گويد قرار است از اينجا به مكان ديگري برويم. و با لبخند ادامه مى‏دهد البته آنجا از اينجا بهتر است. كى؟ -موقعش را بعد مى‏گويم. يكى ديگر از دوستان مى‏پرسد همان جايى كه سرباز ها بودند؟ -نه! سربازها در خانه و در منطقه‏اى كوهستانى بودند. ما را هم دلدارى مى‏دهد كه نگران نباشيد درست مى‏شود و.... اگر شما در آن لحظه ناظر همدردى او مى‏بوديد باورتان نمى‏شد كه او زندان بان ماست. كمى بعد از او همان جوان مى‏آيد. شروع مى‏كند حرف زدن: از اين كه انرژى هسته‏اى نمى‏خواهند تا افسانه بودن شهادت حضرت زهرا(س) و اين كه چرا فرشهاى مساجد شما بوى جوراب مى‏دهد؟ چرا شما پاهايتان را موقع وضو گرفتن نمى‏شوييد؟ چرا بر خاك سجده مى‏كنيد؟ تا خاطراتش در يكى از زندانهاى ايران به خاطر تبليغ دين رسول الله!
او حسابى ما را نصيحت مى‏كند. در ضمن يادش نمى‏رود كه با يادآورى بحث ديروز مثل هم قطارش دوباره تكرار كند: بحار الانوار پر از مزخرفات است. و نيز يادش نمى‏رود كه از من بپرسد تاربخ اسلام خوانده ام يا نه؟ به او پاسخ مى‏دهم: نه! گفتم كه رشته ام فلسفه است. سرى مى‏جنباند. پس از نصايح او يكى از دوستان، كه ظاهراً جَو گير شده مى‏پرسد: با اين خانم‏هايى كه ايمانها را تضعيف مى‏كنند چه بايد كرد؟ جوان كه متوجه سؤال او نشده عالمانه از او مى‏خواهد سؤالش را دوباره تكرار كند. بعد از سؤال، جوان سرى تكان مى‏دهد و مى‏گويد: متأسفانه وضع حجاب خانم‏ها خوب نيست. رعايت نمى‏كنند و... همان رفيق ما دوباره مى‏پرسد: شما برنامه‏اى نداريد؟ او چرايى مى‏گويد و بعد از مكثى كوتاه با خون‏سردى ادامه مى‏دهد: اگر به همين وضع ادامه بدهند مى‏كشيمشان.
از اين گفته تعجب مى‏كنم. حاج خداد، كه آدم دل رحمى هم هست، بهت زده مى‏گويد: اخطارى، تذكرى، چيزى؟ و او متواضعانه سرى تكان مى‏دهد و مى‏گويد: البته، قبلش اعلام مى‏كنيم. خدا را شكر مى‏كنم كه لا اقل قبلش اعلام مى‏كنند، بعد هم هر چه فكر مى‏كنم كه حديثى، آيه‏اى و يا روايتى را به خاطر بياورم كه حضرت رسول(ص) مجازات كسى كه چار تار مويش از زير مقنعه، يا روسرى و يا چادرش پيدا باشد، يا لباس مناسبى نپوشيده باشد را مرگ تعيين كرده باشد يادم نمى‏آيد.
و در آخر خطابه اش كه در آن به خصوص از سپاه هم به شدت اعلام برائت كرده بود، از ما مى‏خواهد مذهب آنها را در آنجا قبول نكنيم. مى‏گويد: شما بايد آزادانه حقيقت را انتخاب كنيد. بايد تحقيق كنيد. بايد مطالعه و بررسى كنيد. و خلاصه از اين كه كور كورانه عقيده‏ى آنها را بپذيريم ما را بر حذر مى‏دارد. حقير در اثناى صحبت هاى او متوجه شده است كسى كه قرار بوده با اين جانب بحث كند همان جوان است، ديشب بحث هايى را آماده كرده ام. اما با شنيدن حرف هاى او ترجيح مى‏دهم سكوت كنم مگر نه اين است كه در امر به معروف و نهى از منكر احتمال تأثير بايد داد؟ از سويى احساس مى‏كنم ريشه‏ى اين حرف ها تا اعماق جان اينان نفوذ كرده. آخر كسى كه حتى نمى‏شود به او بگويي: احتمال بده اشتباه مى‏كني، چگونه مى‏توان با او حرف زد و به خود اجازه داد كه به او بگويى اشتباه مى‏كني؟ اما نه، انگار يك راه وجود دارد؛ عمل! هميشه اين گونه بوده است.
از ظهر گذشته كه مى‏رود. دم دماى غروب دوباره مى‏آيد. رو به روى درِ دو لختِ آبى رنگ كه شش، هفت تا سوراخ ريز و درشت دارد و آنها از اين طريق نظارت نامحسوسى بر ما دارند، در حالى كه بر ديوار تكيه داده ام، نشسته‏ام. همه بلند مى‏شوند من هم براى اين كه از بقيه عقب نمانم برمى‏خيزم. دوباره سر جايم مى‏نشينم. او به طرف من مى‏آيد و بدون اين كه چيزى بگويد كتابى را به طرف من دراز مى‏كند. كتاب را از او مى‏گيرم. با اين كه هوا تاريك و كم رمق شده، كتاب را ورقى مى‏زنم و مى‏بندمش و روى طاقچه پشت سرم مى‏گذارم. فكر مى‏كنم كتاب را داده كه نگهدارم. نيز اعلام مى‏كند كه مى‏خواهيم از اينجا برويم، به خاطر اين كه اينجا ديگر امن نيست. از همراهانش، كه دور تا دور اتاق ايستاده اند، مى‏پرسد لباس محلى اضافه دارند كه به ما بدهند. برخى از آنها دو دست و برخى سه دست لباس دارند. آنها كه سه دست لباس دارند مى‏روند كه بياورند.
منزلى كه در آن در بند هستيم سه اتاق دارد. اولى اتاق ما، دومى اتاق چسبيده به اتاق ما از سمت چپ. اتاق سوم كه محل استقرار نگهبان ها بود. اين سه اتاق با هم مرا ياد اِل انگليسى مى‏انداختند. به كسانى كه يك دست لباس دارند و همچنان نشسته اند مى‏گويد يكى از لباس هايشان را براى ما بياورند و اين آيه را مى‏خواند: «و يؤثرون على أنفسهم و لو كان بهم خصاصه.» عجب! و آنها بين حسابگرى و ايثارگرى، به زعم خودشان، ايثارگرى را بر مى‏گزينند و لباسهايشان را براى ما مى‏آورند. لباس ها را مى‏پوشيم. ساعت 9 قرار است حركت كنيم. يعنى يكى دو ساعت ديگر. وقتى مى‏خواهد برود از من مى‏پرسد كتاب را كه دادم، بله‏اى مى‏گويم. و كشف مى‏كنم كه كتاب «نبى رحمت» را براى من آورده.
مى‏روند و در دوباره بسته مى‏شود. وضو مى‏گيريم و مشغول نماز مى‏شويم. حدود ساعت هشت و نيم در باز مى‏شود. تذكر مى‏دهند كه آماده شويم و چيزى جا نگذاريم. چه چيزى را؟ ما كه چيزى نداريم. اگر هم داشته‏ايم، كه داشته‏ايم، شما از ما گرفته ايد. اين را با خودم مى‏گويم. به على هم كه تازه از راه رسيده چنين مى‏گوييم: شايد آنجا فرش نداشته باشد، فرش را با خودمان ببريم؟ سه روز قبل كه اينجا آمديم كف سرد و سيمانى اتاق برهنه و خاكى بود. دوستان به مصداق مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد مى‏ترسد اين پيشنهاد را مطرح كردند. او مى‏گويد: نه لازم نيست؛ آنجا هم خانه است و فرش دارد. با آن كه نگرانيم آنجا نيز مثل همين منزل باشد اما ديگر چيزى نمى‏گوييم. على مى‏گويد ميهمان داريد. ميهمان! نكند كس ديگرى گرفته باشند؟ -حالا كى هست؟ چيزى نمى‏گويد و در را مى‏بندد و مى‏رود.
به ساعت كاسيوى ژاپنيم كه سلمان، برادرزاده‏ام، چند روز بعد از كوچ مادرم از عالم ماده به عالم معني، دم در مسجد حضرت اباالفضل(ع) به من داده بود نگاهى مى‏كنم. ساعت نزديك 9 را نشان مى‏دهد. امشب شب عيد است. ساعت دقيق تحويل سال يادم نيست. اما مى‏دانم حدود ساعت 10 زمين طوافش را به دور كعبه شمس به پايان مى‏رساند. سال 84، از سوى رهبر انقلاب كه كوهى از اميد، اقيانوسى از عشق و نسيمى از عطر زندگى است، سال همبستگى ملى و مشاركت عمومى اعلام شد. خيلى دلم مى‏خواهد بدانم امسال را چه مى‏نامد.
پار سال فكر مى‏كردم بعضى ها عيد ندارند، مثل خانمى كه من خود، هق هق گريه‏هايش را شنيدم. بدان علت كه طفل شير خواره اش را شوهر معتاد و نماز نخوانش گرفته بود و حتى اجازه نمى‏داد مادر، طفلش را ببيند، تا به قول يكى از نزديكان همسرش، او را زهر كش كند. يا پدر، مادر، برادر، خواهر و اقوامى‏كه براى جوانشان، براى "صادق"شان يك ماه قبل رفته بودند خواستگارى و يك ماه بعد به تشييع پيكر او. ديگر عيد نداشتند. و امسال ما عيد نداشتيم. نه تنها ما كه حداقل سى خانواده عيد نداشتند. به خاطر ....
اين بار كه در باز مى‏شود بعد از على دو نفر ديگر هم وارد مى‏شوند. يكى جوان است و ديگرى پيرمرد. دستان پيرمرد كه كلاهى هم به سر دارد با زنجير بسته شده، اما از جوان هم دست ها و هم پاها. اگر اشتباه نكنم. على زياد ما را منتظر نمى‏گذارد. دستش را به طرف پيرمرد دراز مى‏كند و مى‏گويد: جناب سرهنگ كاوه، بعد هم به جوان كه محزون به نظر مى‏رسد اشاره مى‏كند و مى‏گويد: احمد زاهد شيخي. او توضيح مى‏دهد كه اين دو نفر در همين اتاق كنارى زندانى بوده اند و از اين به بعد با شما هستند. با آنها سلام و عليك و احوال پرسى مى‏كنيم. احساس مى‏كنم احمد خيلى به سرهنگ احترام مى‏گذارد.
به خودم مى‏گويم از فردا بايد دست به سينه جلوى جناب سرهنگ خم و راست بشويم. مخصوصاً من كه از همه كوچك‏تر بودم! هم پير مرد است، هم جناب سرهنگ. احمد هم معلوم است كه خيلى تحويلش گرفته. به جناب سرهنگ و احمد با اجازه آنها اسمهايمان و آنچه بر ما رفته است را مى‏گوييم. جناب سرهنگ از آنها اجازه مى‏گيرد تا با ما صحبت كند. بفرما! مثل اين كه هنوز عرقهايش خشك نشده مى‏خواهد نصيحت كند و تجربه‏اش را به رخ ما بكشد. حالتى كارآگاهى به خودش مى‏گيرد و از ما مى‏پرسد: خوب چند وقت است كه اينجا هستيد؟ -با امروز 4 روز. فكورانه مى‏گويد: كار شما دو هفته‏اى طول مى‏كشد. خودتان را براى دو هفته آماده كنيد. به خودم مى‏گويم دو هفته! من اميدوار بودم سال تحويل آزاد شده باشيم. حالا هم كه نشده تا همين چند روز. نه دو هفته. دو هفته خيلى زياد است!
براى ما هم زنجير خريده اند. دست‏هاى ما را دو به دو به هم قفل مى‏كنند. كيسه خواب‏هايمان را برمى‏داريم و سوار مى‏شويم. 9 نفر آدم با چند نفر نگهبان به علاوه اسلحه‏هايشان و ظرف و ظروف و قابلمه. ياد شب اول مى‏افتيم. جايمان واقعاً تنگ است. قرار عوض شده ساعت نه و نيم حركت مى‏كنيم. حاج على پورشمسيان از جوانى كه به او زل زده و لبخند مى‏زند، مى‏پرسد: چرا مى‏خندى؟ - آن شب يادت هست وقتى روى خاك‏ها دراز كشيده بودى كسى به تو لگد زد؟ پورشمسيان، كه او را هلال احمرى هم صدا مى‏زنند، با خنده پاسخ مى‏دهد: ها! مگه ميشه يادم بره؟ - فهميدى كى بود؟ حاج على مثل قبل با خنده جواب مى‏دهد: نه بابا. من بودم! حلالم كن! بالاخره آنجا ميدان جنگ بوده!
و ادامه مى‏دهد راضى باشى آقاى پور شمسيان. و پور شمسيان مگر مى‏تواند كه راضى نباشد؟ استغفرالله!
حياط، درِ دو لختِ بزرگ قرمز رنگى دارد. از دم در اتاق ما تا در حياط پنجاه قدمى مى‏شود. اطراف پر از كوه است. ساختمانى سفيد رنگ هم رو به روى خانه قرار دارد، كه نمى‏دانيم مال كجاست. از صداى اذانى كه صبح به زحمت شنيده مى‏شود و صداى كودكى كه در روز اول مشغول بازى بود مى‏توان گفت در روستايى هستيم. الان هم شب حركت مى‏كنند به خاطر امنيت، به قول خودشان. چشم‏هايمان را مى‏بندند. پتو هم مى‏كشند روى سرمان. چفت هم افتاده‏ايم. ماشين روشن مى‏شود و به راه مى‏افتد. همان ماشينى است كه از تاسوكى ما را تا اين جا آورد.
هوا سرد است. سرعت ماشين هم سوز سرما را قوت بخشيده است.

پي نوشت :
1) دانشجوى كارشناسى ارشد فلسفه.