تاسوكى (1)
رضا لكزايى(1)
تاريخ دريافت: 25/8/85
تاريخ تأييد: 15/9/85اشاره:
در شامگاه پنجشنبه بيست و پنج اسفند ماه 1384 در ميانهى جادهى زابل - زاهدان، در محلى به نام تاسوكى، فاجعه تروريستى دلخراشى رخ داد كه در آن بيست و دو تن از مسافران عبورى، در حالى كه دستها و چشمان آنها بسته شده بود، توسط گروه موسوم به جنداللَّه، در حالى كه اين گروه لباس نيروى انتظامى را به تن داشتند و ايست بازرسى ساختگى برقرار كرده بودند، به فيض شهادت نايل آمدند. هفت تن مجروح گشته و هفت تن نيز به گروگان گرفته شدند كه ستوان يكم پاسدار محمد شاهبازى در ايامى كه در اسارت گروه مذكور بود به شهادت رسيد و شش تن ديگر نيز به تدريج و در طى دويست روز آزاد شدند. آنها در برابر آزادى گروگانها خواستار آزادى پنج نفر زندانى بودند، در اينجا قسمت اول خاطرات رضا لكزايى، يكى از گروگانهاى اين واقعه را مىخوانيد.
«ايست - بازرسى» ساختگى
ساعت از نه گذشته بود. معصومه كوچولوى سه ماهه خيلى گريه مىكرد، نمىدانم چرا. زهرا (خواهرزادهى كلاس اوّليم) روى پاهاى من - در حالى كه دستانم چون حلقهاى بر گردنش بود - نشسته، به مادرش كه كنارم مشغول صحبت با من بود گفته بود: چند ماه است دايى را نديدهام مىخواهم پيش دايى باشم و به قولى اذن گرفته بود. مسلم، برادر زادهام، سمت راست كنار عمهاش. دامادم و آقاى راننده گرم صحبت. راننده مىگفت: من تو خط كار نمىكنم، خانمم و بچّهى كوچكم را فرستادهام زابل، خانمم به من گفته تنها نيايى. معصومه همچنان گريه مىكرد.
از دو راهى زابل - نهبندان رد شده بوديم، جلوتر كمى شلوغ به نظر مىرسيد، چند نفر با لباس نيروى انتظامى براى ماشينها دست تكان مىدادند، وُلوُى سفيد رنگى سمت چپ جاده پارك بود و يك ماشين سوارى سمت راست؛ كه ما را مجبور به ايستادن كرد. مىايستيم يكى از آنها لحظهاى اسلحهاش را طرف ما كه در خودرو نشستهايم مىگيرد، خواهرم نگران به دامادم مىگويد: تو پياده نشوى! و ادامه مىدهد، اينها مشكوك به نظر مىرسند. آنها از ما كارت شناسايى مىخواهند. خواهرم مىگويد: اول كارت شناساييشان را ببينيد. دامادم به همراه راننده پياده مىشود و مىگويد: جناب شما كه حافظ امنيت هستيد به مأمورت ياد بده كه اسلحهاش را طرف زن و بچهى مردم نگيرد. اين حرف را خطاب به كسى مىگويد كه همان جوانك كه اسلحه را طرف ما گرفته بود به او جناب سرهنگ ملا شاهى مىگفت و بعد هم، از اين به ظاهر مأموران كه نه پوتين دارند و نه درجه، كارت شناسايى مىخواهد. آنها كارت شناسايى نشان نمىدهند كه هيچ، كارت شناسايى داماد، برادرزاده و راننده را هم مىگيرند. به جز من كه پياده نشده بودم.
اما آنها با تشر و داد و فرياد مىگويند: ماشين را به خاكى ببريد، ماشين بايد بازرسى شود، گزارش دادهاند. برويد توى خاكى - سمت چپ كوير بود و نيز سمت راست - و اينها از ما مىخواستند كه ماشين را از جاده به خاكى ببريم. گفتيم: بچّهى كوچك همراه ماست همين جا بازرسى كنيد. نمىپذيرند. خواهرم با نگرانى دوباره مىگويد: از كجا معلوم كه اينها مأمور باشند. يكى از همانها سوار ماشين شد، به او سلام دادم و خسته نباشيد گفتم با بىحوصلگى سرى جنباند، زهرا به او گفت اين چه رفتارى كه شما با ما دارين؟ بعد هم با لحن ناز بچّه گانهاش گفت: «اگه پياده بشم همهى شما رو مىكشم». و او در پاسخ يك بچّهى كلاس اوّلى درآمد كه تو مواظب خودت باش كه كشته نشوى! او خودرو را از جاده به خاكى آورد و پياده شد. خواهرم با تشر به زهرا گفت: مگه تو نمىفهمى كه اينها از اين حرفها خوششان نمىآيد، زهرا مظلومانه مىگويد: خوب ببخشيد، و بعد خواهرم رو به من مىگويد: رضا! اين چه حرفى بود كه به بچّه گفت؟ مىگويم: بندهى خدا حتماً خسته بوده، شايد هم به او مرخصى ندادهاند تا تعطيلات نوروز را پيش خانوادهاش باشد، ناراحت است. برخورد او با خودم را هم همين گونه توجيه مىكنم. اما در واقع اين حرف را گفتم تا اندكى از نگرانى خواهرم كاسته شود و الا من هم مشكوك شده بودم و وقتى اين جوانك از ماشين پياده شد شال محلى او را كه بر دوشش انداخته بود ديدم. باز هم منتظر مانديم، به راننده و داماد و برادرزادهام گفتند: برويد جاى ماشين! چند نفر ديگر هم آنجا بودند، به دنبال موبايل بوديم، نداشتند. ماشينهاى ديگرى هم آنجا بود؛ بدون سرنشين و هر چهار در كاملاً باز.
فقط من در ماشين بودم، كنار خواهرم و دو تا بچّهاش، البته بنا به توصيهى دامادم. شب بود و اگر چه ماه كامل، چيزى ديده نمىشد. ناگهان تيرى شليك شد.
طاقت نمىآورم و پياده مىشوم. فردى كه لباس نظامى به تن دارد فرياد مىزند: برو پايين، برو پايين. منظورش پايين جاده توى خاكى بود. تير هوايى را هم، همو و در پاسخ بگو و مگو و اعتراض كسى كه بر سرش فرياد مىزد، شليك كرده بود. مىشنوم كه برادر زادهام، مسلم، مىگويد: اگر اينها مأمورند پس چرا هيچ ماشين پليسى اين اطراف ديده نمىشود؟ به اطراف نگاه مىكنيم. راست مىگويد. كمكم مطمئن مىشويم مأمور نيستند. از داماد و برادرزادهام مىپرسم: كارتتون چى بود؟ دامادم مىگويد: كارت دانشجوييم بود و مسلم: كارت ملى!
جوانى هراسان از راه مىرسد و سراغ پدرش را از ما مىگيرد. اطلاعى نداشتيم. پدرش پيش از او رسيده و پسر، كه در ماشين ديگرى بوده، كمى كه جلوتر مىرود متوجّه مىشود پدرش نيست و اكنون به دنبال پدر آمده بود.
به اشاره دامادم دوباره كنار خواهرم داخل خودرو مىنشينم اما همچنان منتظر و بيش از پيش نگران. دامادم و كسان ديگر را صدا مىزنند، مىروند. من هنوز نشسته بودم. حالا همان كسى كه چراغ قوه به دست وسط جاده ايستاده بود و به ماشينها ايست مىداد در ماشين را باز كرد و لب جنباند: مگر نگفتم همه از ماشين پياده شن؟ بدون اين كه حرفى بزنم پياده مىشوم. ديگر زهرا، خواهرزادهام، روى پاهايم نبود. از وقتى مسلم پياده شده بود او كنار نشسته بود. كمى جلوتر به بقيه ملحق مىشوم. ناگاه سلاحها از هر سوى به سمت ما نشانه مىرود: دستها روى سرتان! راه بيفتيد. همين كار را انجام مىدهيم.
دامادم مىگويد: بچّه كوچولو همراه ماست؛ بچهى سه ماهه. وقتى با بىتوجهى سرد دارنده اسلحهى گرم مواجه مىشود با ناراحتى و عصبانيت مىگويد: بچهى كوچك كه مىفهمى يعنى چه؟ هنوز اميدى به رهايى زود هنگام در دلم جوانه نزده كه جواب مىشنود برو و الا... و ما همچنان مىرويم.
صد مترى از جاده دور نشدهايم كه مىگويند بايستيم و بر روى زمين بخوابيم. همين كار را انجام مىدهيم؛ انگار چارهاى نيست. در حالى كه هنوز هويت واقعى اين دارندگان سلاحهاى گرم و پوشندگان لباس نيروى انتظامى بر ما روشن نيست، افتاده بر خاك، پچ پچ مىكنيم كه اينان كيستند و از ما چه مىخواهند! در مقابل، آنها كه بيشتر از ما هراسناك به نظر مىرسند با فرياد ما را به سكوت فرا مىخوانند. از فرصت استفاده مىكنم و به ساعتم نگاهى مىكنم؛ بيست و يك و بيست و چهار دقيقهى شامگاه پنجشنبه 25 اسفند 1384. احساس مىكنم كسى دوربين به دست از ما فيلم مىگيرد. ناراحتم، اما اهميّتى نمىدهم. پنج دقيقهاى نگذشته كه ناگاه سكوت مرگبار مىشكند. كسى سؤال و جواب مىكند. گوشها را تيز مىكنم شايد جاى مسلم و نعمت را بفهمم. با لحنى عصبى و كمى قلدرانه مىپرسد: چه كارهاى؟ محصّل. نه صداى نعمت بود و نه صداى مسلم. دوباره مغرورانه مىپرسد: محصّل چى؟ اولين بارى است كه چنين سؤالى مىشنوم. گو اين كه موقعيت هم براى فهماندن مناسب و مساعد نبود. رفيق ديگرش با تمسخر مىگويد: تو سنت سى، چهل سال است، مىگويى محصّلم! و جوان افتاده بر خاك محكم مىگويد: متولد شصت و يكم، كارت شناسايى دارم. چه كارهاى؟ دانشجو. اين صدا، صداى نعمت بود. درست روبهروى من، البته با يك مترى فاصله از سمت چپ. كت و شلوار پوشيده است، باور مىكنيد اين كت و شلوار سرمهاى رنگ، همان كت و شلوارى است كه هشت سال پيش شب عروسيش پوشيده بود؟ چرا باور نكنيد، كه فرمود: «... و ملبسهم الاقتصاد» با پيراهنى به رنگ نيلى آسمان. مسلمان بايد مرتب و منظم باشد. چه برسد به اين كه عزيزى بعد از ماهها از شهرى دور در آستانه سال نو به ميهمانى و مخصوصاً به ديدار مادرش برود. از او مىگذرد. فكر كنم همهى لباسهايش خاكى شده، مسلم را نفهميدم. او نيز بعد از ماهها و در پايان سال به ديدار پدر و مادر شتافته بود. حتماً خيلىهاى ديگر هم مثل ما براى تعطيلات آخر سال عازم مسافرت بودند كه اكنون گرفتار افراد مسلح ناشناختهاى شده بودند.
چه كارهاى؟ اين بار نور چراغ قوه روى صورت من بود. اسلحه گرم آنان را بر بالاى سرم احساس مىكردم. گفتم: دانشجو. گفت: بلند شو! و من برخاستم.عبور از مرز
همانهايى كه وسط جاده جلوى ماشينها را مىگرفتند اينجا بودند، با كسان ديگرى كه لباس محلى به تن داشتند. ظاهراً ايست و بازرسى جعليشان را بعد از شليك تير هوايى جمع كردهاند. كمى مضطرب و هراسناك به نظر مىرسند و فرياد مىزنند. اينجا ديگر كسى فارسى حرف نمىزند. حالا زبانشان، مثل لباسشان محلى شده است.
از گوشه و كنار صداى ناله مىآيد، نالههايى كه از ضرب لگد و احتمالاً قنداق تفنگ برخواسته است. ماشين را نشانم مىدهند. بى هيچ مقاومتى به طرف لنكروز به راه مىافتم اما منتظر مشت و لگد و فحش و ناسزا و احياناً قنداق تفنگى بر پشت يا روى سينهام هستم: بىآن كه از جرمم باخبر باشم. ناگاه صداى برخورد قنداق اسلحهاى را بر پشت كسى احساس مىكنم. رسيدهام كنار خودرو. عقب لنكروز جايى براى نشستن نبود. قبلاً پر شده بود از لباس و اسلحه و چند كارتون كمپوت گيلاس و پتو و يك يا دو تا شصت ليترى كه يا آب داشت و يا بنزين و جوانى به صورت افتاده بر روى اين همه. او را قبل از من آوردهاند، صورت استخوانى تراشيدهاش كمى خونآلود است. پس تنها نيستم.
دو نفر تلاش مىكنند جوان ديگرى را عقب لنكروز سوار كنند، اما نمىتوانند. نفر سومى را به كمك فرا مىخوانند، پيراهن سفيدش پاره و چند تا از دگمههايش كنده مىشود اما جوان، كه تا حدودى ميان سال نشان مىدهد، مقاومت مىكند. قنداق تفنگ را هم بر پشت او نواخته بودند. نگاهى به او مىاندازم. فرياد مىزند و ناله مىكند. لابهلاى فريادش نام كسى را مىبرد: احتمالاً نام پسرش را. با التماس مىگويد محمدم كنار جاده است، محمدم... تقريباً قد بلندى دارد، قوى هيكل، با اندامى ورزيده، نه زياد چاق و نه زياد لاغر، با صورتى تراشيده و سبيلهايى پرپشت. چشمهايش را بستهاند و نيز دستهايش را از پشت. او وقتى متوجه جوان كف لنكروز مىشود ناگاه دست از مقاومت برمىدارد و خودش سوار مىشود.
وقتى من مىخواهم سوار شوم كسى كاپشنم را مىگيرد و بالا مىكشد و احتمالاً در پى اسلحه. در همين لحظه عينكم مىافتد. خاطرم نيست چرا. عينكم را مىخواهم كه يكى از آنها عينك را سالم تحويل مىدهد. به زحمت جايى براى نشستن پيدا مىكنم اما چهار زانو و راحت مىنشينم. تازه متوجه چشمان باز و دستهاى گشودهى من مىشوند. ابتدا با پارچه دستهايم را از پشت محكم مىبندند و بعد هم چشمهايم را.
تصميم گرفتمام مقاومت كنم اما نمىدانم در برابر چه؟ لابد در برابر هر چه آنها تقاضا داشتند و در توان تو بود، اين جواب خودم را مىپذيرم. مشغول خط و نشان كشيدن بين خود و خدايم هستم كه كسى مىپرسد:
چه كارهاى؟
دانشجو.
دانشجوى چه رشتهاى؟
مىخواهم تصورى الهى گونه از خودم در نظر آنها بسازم تا شايد راحتتر مقاومت كنم. براى همين به جاى فلسفه مىگويم: الهيّات.
- تازه دانشگاه قبول شده بودم. هر كسى مىپرسيد چه رشتهاى؟ بادى به غب غب مىانداختم و پر طمطراق مىگفتم: فلسفه. اما چند وقتى كه گذشت سر عقل آمدم و به همان الهيات اكتفا مىكردم. بعد اگر طرف گرايشم را هم مىخواست، متواضعانه و آرام مىگفتم فلسفه.
مىگويد: الهيّات يا كفريّات؟ پس اينها خدا و پيغمبر هم مىشناسند. با خودم مىگويم رضا خراب كردى! انگار همان فلسفه را مىگفتى بهتر بود.
ماشين راه مىافتد و كمى به جلو مىرود. صداى تير مىشنوم. به پندارم تيرها هوايى است. لنكروز چراغ خاموش در كوير تاسوكى به حركت خود ادامه مىدهد. چند نفرشان در حين حركت سوار مىشوند. نفس، نفس، مىزنند. يكى اللَّه اكبر مىگويد. ديگرى ربنا تقبل منّا. فكر مىكنم مسخره مىكنند. اما وقتى كناريم شروع مىكند به خواندن قرآن، آن هم سورههاى ناس و فلق و فيل را، كمى مردد مىشوم.
جايم واقعاً تنگ است، اما حرفى نمىزنم و شكايتى نمىكنم. به كه بايد چيزى گفت و از كه و به نزد كه بايد شكايت برد. يكى از آنها روى زانوهاى من نشسته است. استخوانهايم تير مىكشند، دوستش به او مىگويد: بالش خوبى دارى و او چيزى مىگويد كه من متوجه نمىشوم.
كمى خوشحالم؛ خوشحال از اين كه به جاى نعمت و مسلم مرا انتخاب كردهاند. گمان مىكردم الان آنها نگران برگشتهاند نزد خواهرم، آن گاه به پليس خبر مىدهند، و بعد هم مىروند كنار تلفن، منتظر تماس من مىشوند.
خودروها از يكى بيشتر است، نمىدانم چه تعداد. لنكروز هر از چندى متوقف مىشود و اين ناشناسان آدمربا پياده مىشوند. به گمانم ماشين در ريگزار فرو مىرفت و اينان پياده مىشدند تا خودرو را نجات دهند.
تا صبح نخوابيدم. حسابى كوفته و كوبيده شدهام؛ مخصوصاً وقتى خودرو و با سراعت از پستىها و بلندىهاى كوير عبور مىكرد، مىرفتم هوا و كوبيده مىشدم به خرت و پرتهاى كف ماشين.
براى نماز صبح مىايستيم. من هم مىخواهم نماز بخوانم. درخواستم را با آنها در ميان مىگذارم. با خونسردى مىگويد بايد بپرسم. چند دقيقهاى نگذشته كه برمىگردد و مىپرسد كى مىخواست نماز بخونه؟ من! پياده شو! پياده مىشوم. دستهايم را باز نمىكنيد؟ نه! چشمهايم را؟ نه! قبله كدام طرف است؟ شانههايم را به سمتى مىگرداند. تيمم مىزنم؛ با دستهاى بسته. بين راه دستهايم را از جلو بستهاند. اللَّه اكبر. به نماز ايستادهام. اميدوارم قبله را درست به من نشان داده باشد. زود باش! ركعت دوم نمازم. كسى با عصبانيت فرياد مىزند: اين چرا آمده پايين؟ كى گفته بياد پايين؟ رفيقش با خندهاى كه بوى تمسخر مىداد، پاسخ مىدهد: نماز مىخواند و جواب مىشنود: اين كه نمازش قبول نيست. اللَّه اكبر. نمازم را تمام مىكنم.
با خودم مىگويم در كربلا به ابا عبداللَّه الحسين(ع) گفتند نمازت قبول نيست. تو كه محلّى از اعراب ندارى. امام سجاد(ع) بعد از اسارت با ناراحتى به حضرت زينب(س) مىفرمايد: عمّه جان! گويى اينان ما را مسلمان نمىدانند. بگذار عاشق رنگى از معشوق بگيرد. به امام «رضا» گفتهاند، به خود رضا هم بگويند. مهمّ نيست. و به رسم معهود سجدهى شكر به جا مىآورم.
سوار مىشوم، راه مىافتيم. نمىدانم به كجا. سكوت غير عادى كه بر فضا حاكم بود، همچنان ادامه دارد، كسى حرفى نمىزند. فقط صداى نالههاى همدردانم جانم را مىخراشد و قلبم را به آتش مىكشد. كاش مىتوانستم بر دردشان مرهمى بگذارم. نمىدانم چه وقت است كه اين سكوت همراه با هراس آنان مىشكند و من همان دم احساس مىكنم كه از مرز ايران گذشتيم. خيال من هم به نحوى راحت مىشود. خدا را شكر كه ربوده شدن و حركت ما تا دم صبح مزاحمت و دردسرى براى كسى ايجاد نكرد. نه تنها ربوده شدن ما، كه حضور اين ناشناسان مسلّح، با ايست بازرسى ساختگيشان آن هم با لباس حافظان امنيت شهروندان اين مرز و بوم و در ميانهى جادهاى كه از دو سوى به پاسگاه ختم مىشود هم براى كسى ملالى ايجاد نكرده است. الحمد للّه!
دو نفر هم دردم، كه آنها نيز چون من از كنار نزديكانشان ربوده شدهاند، بىتابى مىكنند و من به آنها حق مىدهم، اگر چه خودم آرام و ساكتم اما آرام زير لب زيارت آل ياسين را مىخوانم؛ به عنوان تعقيبات نماز. «سلامٌ على آل ياسين. السّلام عليك يا داعىَ اللَّه و ربّانىّ آياته. السّلام عليك يا باب اللَّه و ديّان دينه...» به فراز «وأنّ الموت حقّ» كه مىرسم آرام مىگيرم، چرا كه «مرگ» حق است و دير يا زود بايد رفت. «مرگ» برگريزانى است كه منتظر پاييز نمىماند، گاهى در بهار مىآيد، در بهار جوانى و نوجوانى. گاهى در تابستان ميانسالى و گاهى در پاييز و زمستان پيرى و ناتوانى. و چه زيبا است مرگ «شهيد».توقف در ريگزار
خورشيد سرك مىكشيد و هوا را كمكم گرم مىكند. از سوز سرماى شبهاى آخر اسفند ماه كاسته شده است. واقعاً شب سردى را پشت سر گذاشتيم.
خودرو مىايستد. به ما مىگويند پياده شويد. فكر مىكنم رسيدهايم. دستهايم را باز مىكنند و نيز چشمهايم را. هر چه مىبينم ريگ است و ريگ است و ريگ. تا به حال ريگزارى چنين، جز در تلويزيون نديدهام. نگاهى به آنها مىافكنم برخى صورتها را بستهاند و برخى ديگر نه. با كسى كه چشم و دستم را باز كرده سلام و عليكى مىكنم و مىپرسم: كجاييم؟ افغانستان! عجب! پس نمرديم و به خارج هم رفتيم!
همراهانم كه با فاصله نه چندان زيادى از من زير سايه درخت گزى پناه گرفتهاند هراسان مىپرسند: ما را كه نمىكشيد؟ هنوز جرمم را نمىدانم و برايم عجيب است كه انسانى خون انسانى را بريزد كه او را نمىشناسد و تا به حال حتى او را نديده است. او پاسخ مىدهد: نه! با شما كارى نداريم. شما چند روزى ميهمان ما هستيد! تا دولت زندانىهاى ما را آزاد كند. دو نفر همراهم كه به نظر مىرسد يكديگر را مىشناسند با لحن و حالتى التماس گونه مىپرسند: مىگذاريد زنگ بزنيم منزلمان؟ و او پاسخ مىدهد: بله ما به شما تلفن مىدهيم و وقتى رسيديم به حمام مىرويد. بعد هم بلند مىشود مىرود طرف ماشين.
به ساعتم نگاه مىكنم هنوز هشت صبح نشده ولى هوا به سرعت رو به گرمى رفته. عجب هواى گرم و آفتاب داغى! با خودم مىگويم اين هم رسم جديد و خوبى است كه كسى را بدزدى و به او بگويى ميهمان! جوان چند كمپوت برمىدارد و مىآورد. كمپوتها را باز مىكند و به ما مىدهد. اشتهايى براى خوردن كمپوت گيلاس نيست، نه براى من و نه براى دو نفر همدردم كه انگار همديگر را مىشناسند. به آب گيلاس لبى مىزنيم و چند تا از گيلاسها را مىخوريم. جوان كه ريش بلندى دارد، مشغول خوردن كمپوت است. از من مىپرسد: اهل كجايى؟ كارت چيه؟ كمكم سر صحبت باز مىشود؛ ديپلم دارد. ديپلمش را در ايران گرفته است خودش را با نام على به ما معرفى مىكند. از او مىپرسم كجا ديپلمت را گرفتهاى؟ چيزى نمىگويد. مىفهمم جزو اسرار است. از او مىپرسم: حالا به خاطر ما زندانىهاى شما را آزاد مىكنند؟ سرى تكان مىدهد، چقدر طول مىكشد؟ زياد طول نمىكشد. مىپرسم تا به حال هم گروگان گرفتهايد - مثل كسى كه سالهاى سال اين كاره بوده مىگويد: ها!
جوان قوى هيكل دوباره مىپرسد: ما را كه نمىكشيد؟ اين بار در جواب درمىآيد كه وقتى سوارتان كردند به شما چه گفتند؟ مىگويد كسى گفت شما را با خودم مىبرم ولى نمىكشمتان. من كه كمى دورتر نشستهام وقتى مىشنوم كه جوان مىگويد حرف همان است، به زنده ماندن اميدوارتر مىشوم، هر چند به من كسى چيزى نگفته است.
كسى به طرف آنها مىرود. چند نفرى هم اطراف او هستند. چيزهايى به آن دو نفر مىگويد. پيش من نمىآيد. اصلاً مهم نيست! به بيابان نگاهى مىكنم. يك ماشين ديگر هم هست؛ درست مثل همين لنكروز ما! كه كسى تشر مىزند: سرت پايين! نمىدانم كه بود. به طرف ديگر كه كسى نيست روى بر مىگردانم. صحرايى به وسعت بىنهايت. بىنهايت هميشه برايم زيبا بوده است؛ حتى الان. ياد يك رباعى از فيض مىافتم:
يار ما گر ميل صحرا مىكند در چشم ما صحرا خوش است
ميل دريا گر كند در چشم ما دريا خوش است
هر چه خواهد خاطرش ما آن كنيم و آن شويم
هر كجا ما را دهد جا جاى ما آن جا خوش است
از آب خبرى نيست. من هم از كسى آب نخواستم. همراهان را نمىدانم. مىخواهند دستهايم را از پشت ببندند كه به فكر بازرسى جيبهايم مىافتد. بازرسى كه نه، چون هر چه در جيبها دارم برمىدارد، به جز عطر، دستمال و خودكارم. دفترچهاى دارم كه تازه خريده بودم و فرصت پيدا نكرده بودم تا چيزى در آن بنويسم، آن را هم برمىدارد. دست و چشمم بسته مىشود. دوباره عقب لنكروز سوار مىشويم و دوباره به راه مىافتيم. اينجا ماشين با سرعت بيشترى رانده مىشود. راه با اين كه خاكى و ناهموار است، اما صافتر از مسير قبلى به نظر مىرسد.
ديگر «هوا بس ناجوانمردانه گرم است». در اين جاى تنگ و در اين هواى گرم پتويى روى ما مىاندازند؛ حتى روى سرمان. صدايى مىگويد: اينجا مردم است! نفسم بند مىآيد تا به حال چنين تجربهاى نداشتهام. به سختى نفس مىكشم. يكى از دو همراه حالش به هم مىخورد و بالا مىآورد. به گمانم به او اجازه دادند سرش را براى مدتى از زير پتو بيرون بياورد. چشمهايم بسته بود و جايى را نمىديدم. پتو را كمى بالا مىگيرم حداقل هوايى براى تنفس داشته باشم. سختگيرى نمىكنند.
نمىدانم چه وقت است اما در كويريم. خورشيد رقاصى مىكند. پتو را كنار زدهايم. حالا به هواىِ داغ، گرد و غبار و باد هم افزوده شده. نمىدانم چه بلايى سر موهاى بلندم - كه مىخواستم در اين چند روز مانده به عيد بسپارمشان به لبههاى قيچى اوس جواد، سلمانى محلمان - آمده است.
مشغول فكر كردنم. مىانديشم انسان وقتى ارادهاش با اراده الهى پيوند بخورد شكستناپذير مىشود. از خودم مىپرسم چطور مىشود كه اراده كسى با اراده الهى پيوند بخورد؟ در تفكراتم از اين چون و چراها با خودم زياد دارم. پاسخ مىدهم: وقتى هدفت در نفس كشيدن، بوييدن، پوشيدن، راه رفتن، گفتن، شنيدن، ديدن، خواندن، نوشتن، كوشيدن، همه و همه رضايت او باشد و رضايت ولىّ او. با اين فكر، جان مىگيرم. استوارتر مىنشينم و با دستهاى بستهام محكمتر لبه لنكروز را مىگيرم.
باد موهايم را به بازى گرفته. خاكها هم، همبازى باد شدهاند. سرت را بگير پايينتر! خم مىشوم.. دوباره زير پتو، مثل دفعه قبل. الان مىرسيم. سخنى است كه تا حالا چند بار شنيدهام. گه گاهى ماشين به سرعت از جايى عبور مىكند و بعد احساس مىكنم آبها به اطراف پاشيده مىشوند. علامت بدى نبود. آب و آبادانى و سبزى و زندگى. نمىدانم از كجا اين جمله را خواندم كه: نه زندگى آن قدر شيرين و نه مرگ آن قدر تلخ است كه انسان شرافتش را حراج آن كند. الان مىرسيم سخنى است كه در جواب بىتابى همراهانم گفته مىشود و تفكرم را قطع مىكند.
لحظهاى بعد، لنكروز متوقف مىشود. پياده مىشويم. همين جا بشين. چند نفر ديگر هم هستند. احساس مىكنم در روستايى هستيم. نمىدانم كسى هم اطراف هست يا نه! سكوتى سنگين بر فضا حاكم است. از نشستن با دستهايى كه از پشت بسته شده خسته و كوفته شدهام. از ديشب تا الان كه از ظهر رد شده پشت لنكروز بودهام. خودم را به پهلوى راست مىاندازم. خسته و كوفته. كسى كمى جرأت پيدا كرده مىپرسيد: از اينجا رفتن؟ نمىدانيم. زبان دو همراه من هم، هر از گاهى چرخى در كام خورده و كلامى توليد مىكند.
بيست، سى دقيقهاى گذشته كه مىآيند، بلند شويد! بياييد! با چشمان بسته؟ كجا؟ كسى مىگويد: بيا! نترس! آرام، آرام، قدم برمىدارم. سرت را خم كن، برو. به جايى وارد مىشويم، ظاهراً پشت سر هم و به نوبت. چشمهايمان را باز مىكند. همان جوانى است كه به ما مىگفت ميهمان! در آبى رنگ خانه را مىبندد و مىرود. خانهاى است بدون موكت و فرش با كفى سيمانى كه يك گوشهى آن كيسه خوابى انداختهاند و سقف گلى كه بر دوش نى مانندهايى قطور و توخالى كه روى دو تير آهن قرار داشتند سنگينى مىكرد. تا حالا مثلش را نديدهام، ديوار هم تا كمر سيمانى و رنگى است، آبى تيره، مثل رنگ دو لخت در، يك لامپ مهتابى و پنكهى سقفى هم دارد. به علاوه دو پنجره و دو اتاقك ديگر در دو سوى جايى كه ما نشستهايم. به بقيّه كه كنار هم به ترتيب به ديوار تكيه زدهاند و زانوهايشان را بغل گرفتهاند نگاه مىكنم. انگار فقط دستان من از پشت بسته شده است و به دست يكى از همراهان دستبند زده شده.
در باز مىشود و همان جوان كه به ما قول حمام رفتن و تماس گرفتن داده وارد مىشود. دستهاى پنج نفر را باز مىكند به جز دستهاى همان كسى را كه با دستبند دستهايش به هم قفل شده بود. و نيز دستهاى مرا. فكر مىكنم شايد جرمم كه هنوز از آن خبر ندارم سنگينتر از بقيه است. نمىتوانم بنشينم. دوباره به پهلو مىافتم. يكى از دو همدردم كه تا حالا چند بار شنيدهام كه گفته من شخصى هستم، مىگويد: انگار طفلك مريضه! تو ماشين هم اصلاً حرف نزد، بعد خطاب به همان آشنايش مىگويد: دستهايش را باز كن! جواب مىشنود كه صبر كن خودش بياد؛ شايد... دوست ندارم كسى به چشم مريض به من نگاه كند. با زحمت خودم را به ديوار تكيه مىدهم. به چهره ديگران نگاهى مىاندازم. همه مضطرب و پريشان و نگران و غمناك. فقط نفر آخر كمى آرام به نظر مىرسد.
دوباره در باز مىشود و همان جوان مىآيد دست مرا هم باز مىكند. كليد دستبند پيدا نشده و دست يكى از همسفران همچنان بسته مانده است. به ساعتم نگاه مىكنم؛ يك و سى دقيقه را نشان مىدهد؛ فكر مىكردم الان سه چهار شده باشد. دراز مىكشم. نماز نخواندهام. نصف بانكه آب مىآورد و مىگويد: كم مصرف كنيد؛ آب نيست. هر چند همراه بانكه آب، شامپو هم آورده. لابد براى حمام رفتن! كه پيش از اين وعدهاش را داده بود! بايد دندان طمع رفتن به حمام را از خاطرم بكنم!استراحت در دخمه
دو همسفرم، در گوشه اتاق كز كردهاند و كنار آن دو همان كسى است كه دستبند به دست دارد. بندهى خدا خيلى ناراحت به نظر مىرسد. شانه به شانهى او جوان خوشپوش با ريش مرتب و موهايى كه به بالا شانه زده شدهاند كه البته حالا به هم ريختهاند. بعد هم همان مردى كه كمى آرام به نظر مىرسيد. من همراه نفر هفتم كه مىگويد درجهدار است كنار هم، گوشهى ديگر اتاق در وسط هم، ورودى اتاقك دخمه مانند. روبهرو و در آن سوى اتاق هم انبارى است. طول اتاق ده متر و عرضش شش مترى مىشود. البته منهاى دو اتاقك.
دنيا را آب ببرد رضا را غم نماز. در اتاقك دخمه مانند تاريك، كه مثلاً نقش حمام را ايفا مىكند، وضو مىگيرم. بانكهى آب را هم همان جا گذاشتهاند. مىآيم بيرون. موهايم را مرتب مىكنم. همراهان طورى نگاهم مىكنند كه گويى اگر با هم آشنا مىبوديم مىگفتند انگار آقا آمده ميهمانى! كسى مىگويد كاش از ما دو برادر يكى را بكشند و ديگرى را آزاد كنند. نگاه مىكنم. دو همسفر همدردم، برادرند! واقعاً دلآزار است. كاپشنم را كف سرد و سيمانى و خاكآلود اتاق پهن مىكنم و نماز مىخوانم.
بعد از نماز، چند بارى در باز مىشود و كيسه خوابهايى به داخل پرت مىشود. هر كداممان يكى برمىداريم. دراز مىكشم. كفشهايم را گذاشتهام زير سرم و همان پارچهاى كه دستها و چشمهايم را با آن بسته بودند انداختهام روى كفشهايم. از كاپشن هم به جاى پتو استفاده مىكنم. همراهان هم مشغول نماز مىشوند. اولين كسى كه نماز مىخواند همان نفر آخرى است كه كمى آرام به نظر مىرسيد. بعد از نماز كنار من دراز مىكشد. نگاهى به او مىاندازم بايد در دامن مادرى مومن باليده باشد مىگويم كه مادر شما مذهبى است؟ و او با اشارهى سر تأييد مىكند.
هوا كمى سرد است. دوتايى كيسه خواب را مىكشيم روى سرمان. خدايا چه بر سرمان خواهد آمد؟ مىشنوم كه كناريم با لحنى مظلومانه، به سان قيافهاش، مىگويد: امام كاظم هم زندان بوده و خطاب به من مىپرسد: امام سجاد هم زندانى بوده؟ مىگويم: بله امام سجاد هم اسير بوده و حضرت امام باقر هم در همان دوران طفوليت جزو اسراى كربلا بوده است. با تعجب مىپرسد: امام باقر هم بوده؟ متعجبم كه امكان دارد كسى نفهمد امام باقر هم در كربلا حضور داشته است. مىخوابم يادم مىآيد كه خواب هم ديدم. هر چند زياد طول نكشيد.
حدود ساعت چهار در باز مىشود و على وارد مىشود. سفره آورده؛ همراه دو كاسه آب گوشت كه فكر كنم گوشت نداشت. غذا، كم به نظر مىرسد ولى در پايان اضافه هم مىآيد. كسى را اشتهايى نيست. تازه مىفهمم علت آن ترس است. على، كمى رو به ما حرف مىزند. گويى دو برادر با او از من آشناترند. هر چند هر دو يك زمان او را ديدهايم. كمى با او گرم مىگيرند. مىفهمم كه دو برادر مغازه فرش فروشى دارند. به قول خودشان شخصى هستند. او مىخواهد برود اما با اصرار برادر بزرگ چند لحظهاى درنگ مىكند و دوباره به صحبت با آنان مشغول مىشود. وقتى مىخواهد برود هنوز به در اتاق نرسيده كه برادر بزرگ مىپرسد با كسانى كه دراز كشيده بودند روى خاكها چه كرديد؟ به آرامى و با خونسردى تمام جواب مىدهد: «كشتيمشان!» بعد هم لبخند مىزند! و مىگويد: ما اين جا دروغ نداريم. و در را مىبندد و مىرود. ما مىمانيم و حرف او. شايد خواسته باشد ما را بترساند! شايد راست گفته باشد! كسى چيزى نديده؟ شايد... هزار چيز به ذهن مىرسد و هر كسى چيزى مىگويد.
خدايا! يعنى مىشود كه انسانى خون انسانى بىپناه و مظلوم را بر زمين بريزد و قلبى لطيف و مهربان را خاموش كند و بعد هم لبخند بزند؟
خدايا! نعمت... مسلم... و خواهرم چه شدهاند؟ چه كردهاند؟ آن هم با دو بچهى كوچك؟
آخر به چه جرمى؟ مگر مىشود؟ خودم را تسليم ارادهى معبودم كردهام. رضا را ادعاى مقام رضا نيست. از خدا مىخواهم كه مرا راضى و مطمئن به قضا و قدرش كند.
هنوز نمىدانيم اينان كيستند. على، كه با خونسردى خبر ناگوار كشتن شمارى از انسانهاى بىگناه را به ما داد، گفته كه رئيسشان به زودى مىآيد تا با ما صحبت كند.
كليد دستبند همراه ما پيدا نشده و دستان او همچنان بسته مانده. همه ساكتيم. بايد اين سكوت بشكند و كسى چيزى بگويد. رو به حاج خداداد، كه برادر بزرگ خدابخش است، كرده و مىپرسم: حالا كجا مغازه فرشفروشى دارى؟ دقيق آدرس مىدهد. با لبخند به او مىگويم اگر بعد از ازدواجم بيام مغازهات فرش بخرم گرون كه حساب نمىكنى؟ يك لحظه با چشمهايم لبان دوستان را مرور مىكنم تقريباً همه لبخندى مىزنند. از همه بيشتر و با صداى بلند جوان شيكپوش مىخندد. خودش غنيمتى است. حاج خداداد با لبخند جواب مىدهد حالا شما اجازه بده از اينجا سالم بيرون برويم. با اصرار مىگويم جواب من چى شد؟ او هم به ناچار مىگويد: چشم! در خدمتيم. مىگويم حالا شد! كمى حرف مىزنيم. مخصوصاً درباره حرف على. رفيق ما كه دستبند به دست دارد به همسر و دختر كوچكش فكر مىكند و نمىتواند پنهان كند و به ما نگويد. كسى كه در كنار او است نگران فرزند خواهرش است. مىگويد: خواهرزادهاش كلاس دوم دبيرستان است. حاج خداداد با هيجان مىپرسد: او را هم از ماشين پياده كردند؟ جوان با افسردگى انگشتانش را لاى موهايش فرو مىكند و با ناراحتى سرش را به نشانهى پاسخ مثبت تكان مىدهد. دعا مىكنيم براى او اتفاقى نيفتاده باشد.
هوا تاريك شده. نمازى خوانده و نخوانده و شامى خورده و نخورده، مىآيند كه بخوابيد. اين چند نفر هم حرفهاى على را تأييد و تكرار و اضافه مىكنند كه برخى هم زخمى شدهاند. با خودم مىگويم ان شاء اللَّه نعمت و مسلم زخمى شدهاند. نمىدانم. هر چند اميدوارم درست نباشد. همان جا كه هستيم پاهايمان را به پاى كنارى با هم مىبندند و دستها را هم از پشت. دست و پاى مرا كه مىبندد، مىگويد: سنت رسول اللَّه است كه اسير را مىبسته. لحظهاى فكر مىكنم، به ذهنم نمىآيد كه پيامبر دست و پاى كسى را بسته باشد. انكارآميز مىگويم: كجا پيامبر دست كسى را بسته؟ با اخم نگاهم مىكند و با چهرهاى عصبانى مىگويد: يعنى مىگويى نمىبسته؟ من هم به خاطر اين كه به جرم مخالفت با سنت رسول اللَّه متهم نشوم با دستپاچگى مىگويم: مىبسته! بله مىبسته! و به آرامى ادامه مىدهم ولى نه به اين محكمى. حال آن كه معتقدم رسالت حضرت رسول باز كردن غل و زنجير از دست و پاى فكر و روح بشر بوده است؛ «ليضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم» نه بستن و به زنجير كشيدن. ياد فيلم محمد رسول اللَّه مىافتم؛ در مدينه قبل از جنگ بدر حضرت حمزه خطاب به پيامبر، كه مىخواهد رضايت ايشان را براى جنگ با مكيان، كه اموال مسلمانان را مصادره كردهاند، جلب كند، يكى از جملات ايشان كه براى من جالب بود اين بود كه:... مىدانيم شما از شمشير بدتان مىآيد و... بعد آياتى نازل مىشود و به مسلمانان اجازهى جهاد داده مىشود. پس از جنگ مسلمين، كفار را به بند مىكشند. اين بار حضرت حمزه از سوى پيامبر پيغام مىآورد كه پيامبر مىفرمايند: اسيران را بند بگشاييد. مسلمانان اعتراض مىكنند كه اينها ما را شكنجه كرده و بر زنان و مردان ما رحم نكردهاند... كه حضرت حمزه مىفرمايد: سخن، همان است. احتمالاً اين بندهى خدا اين فيلم را نديده است! به نظرم مىرسد كه در اسلام نه جنگ اصالت دارد و نه صلح. در اسلام تكليف - آن هم به قدر مقدور - اصالت دارد. هر كه بامش بيش برفش بيشتر. البته در ارزش ذاتى صلح حرفى نيست.
خودمانيم. با دست و پاى باز خوابيدن نعمتى است. تنها لامپ مهتابى اتاق روشن است. كاش آن هم خاموش بود. نيم ساعتى نشده كه احساس مىكنم حسابى كتفم كوفته شده است. با زحمت خودم را به اين پهلو برمىگردانم. تازه مىفهمم غلط زدن در خواب هم نعمتى بوده و ما خبر نداشتهايم. پس از چندى بيدار مىشوم. فكر مىكنم نزديك صبح است. با تلاش فراوان ساعت را نگاه مىكنم. يك نصفه شب را نشان مىدهد. حاج خداداد نشسته و تكيه زده به ديوار. مىپرسم: نخوابيدى؟ با ناراحتى به دستهاى بستهاش اشارهاى مىكند و با تلخى مىگويد: اين طورى! معلوم مىشود دوستان همه بيدارند و فقط دراز كشيدهاند. نگهبان مىآيد و از همان پشت در تذكر مىدهد. امشب چقدر طولانى شده، انگار نمىخواهد تمام شود.
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابى
صداى اذان به زحمت شنيده مىشود. بلند مىشويم. منتظريم بيايند دستهايمان را باز كنند. همان كسى كه ديشب نگهبانى مىداده مىآيد. نماز كه مىخوانيم بدمان نمىآيد خوابيدن با دستانى كه از جلو بسته شدهاند را تجربه كنيم. از ديشب بهتر است.
صبح سرد و ابرى است و سه روز مانده به عيد است. وقتى على به عنوان صبحانه چاى و نان مىآورد، الان يادم نيست كه شكر هم بود يا نه. حاج خداداد از او مىپرسد: رئيستان امروز مىآيد؟ او هم با سر اشاره مىكند و با ترديد مىگويد: مىآيد. مىرود و در را هم مىبندد. يكى از رفقا مىگويد در كه بسته مىشود نفسم بند مىآيد. احساس خفگى مىكنم. بقيه هم مىگويند: ما هم همين طور. با لحن آن بنده خدا در آن فيلم در مىآيم كه: «درست است كه درهاى زندان به روى شما بسته است، اما درهاى رحمت الهى كه باز است». دوباره همه مىزنند زير خنده. محمد مىگويد بىخود نيست كه به تو مىگويند روحانى هستى. ياد حرف برادرم مىافتم كه گفته بود رضا همه چيز را به شوخى مىگيرد. اگر حرف او درست باشد اين بار مرگ را هم به مسخره گرفتهام. زندگى جدى است، اما مرگ جدىتر است؛ چرا كه ما براى ابد خلق شدهايم؛ خلقتم للبقاء. تصميم گرفتهام نگريم. حتى در تنهايى. حتى يواشكى زير كيسه خواب.
شنبه هم گذشت. امروز، سركرده گروه، مىآيد. جوان لاغر اندام بيست و چند سالهاى همراه چندين نفر اسلحه به دستِ صورت پوشيده وارد مىشود. برخى صورتهايشان باز است. فرشى هم آوردهاند. فرش را پرت مىكنند داخل اتاق و همان جوان مىگويد تصور كنيد اگر شما به جاى ما مىبوديد چه مىكرديد؟ فرش را پهن مىكنيم.
ما به جاى شما؟ چه ربطى دارد؟ البته شايد چون او برهانى قاطع به نام اسلحه دارد، حق هم با اوست!
براى بازجويى آمده. يك پلاستيك در دست دارد كه كارت شناسايى و كاغذهايى كه از اسراى جنگى! گرفته در آن قرار دارد. مىنشيند. افرادش، برخى ايستاده و برخى ديگر به صورت نيم دايره نشستهاند. او در سمت چپ اين نيم دايره يكى مانده به آخر قرار گرفته است. مىگويد اينجا ايران نيست، كسى به خاطر حرف زدن با شما كارى ندارد! هر چه خواستيد بگوييد، آزاد هستيد! و بازجويى را شروع مىكند.بازجويى
قيافهاى اخمآلود، جدى و عصبانى به خود گرفته است. كارتهاى شناسايى و كاغذهايى كه درون پلاستيك است را زير و رو مىكند. كارتى را برمىدارد. كارت كسى كه از همهى ما به او نزديكتر است: پور شمسيان، على پورشمسيان، معاون فيزيكى حراست هلال احمر كل كشور است. جوان مىگويد: تو لب جاده گفته بودى نگهبانى! او محترمانه مىگويد: عرض مىكنم خدمتتان. منظور از حراست فيزيكى همين نگهبانى است. در سازمان عام المنفعهى هلال احمر من مسئول نگهبانها محسوب مىشوم. الان هم ايام عيد است و مردم به مسافرت مىروند، من براى نصب چادر و نظارت بر كار اكيپهاى مستقر در جاده رفته بودم زابل. البته من نمىخواستم بيايم اما به خودم گفتم هم كارى انجام مىدهم و هم بعد از مدتها خبرى از مادر پيرم مىگيرم. مادرم زاهدان است و آن شب من به خانهى ايشان مىرفتم. او مىگويد: يعنى ما معنى حراست فيزيكى را نمىفهميم؟ و پورشمسيان مىگويد: چنين جسارتى نكردم قربان!
نفر دوم همان جوان شيكپوش است. خودش را راننده سرويس بچّههاى پاسدار معرفى مىكند. گواهينامهى پايهى يك و دواش هم درون همان پلاستيك است. جوان مىگويد: اينجا كه نوشته است پاسدارى؟ مجيد نجار مىگويد: رتبهى حقوقيم به اندازهى گروهبان سوم است. كسى از آنها كه كنار همان جوان، كه او را امير صاحب صدا مىزنند، نشسته و دفترچهاى را ورق مىزند چيزى توجهش را جلب مىكند و مىپرسد سرهنگ موسى كيه؟ مجيد چشمى تنگ مىكند و لبى مىفشارد و مىگويد: سرهنگ موسى؟ نمىدانم! خشمگين رو به مجيد مىگويد: اينجا شماره تلفنش را نوشتهاى، مىگويى نمىشناسيش؟ بالاتر از تو اين جا آمدهاند و حرف زدهاند، تو كه جاى خود، ناگاه مثل اين كه چيزى ياد مجيد مىآيد، مىگويد: آهان! سرهنگ موسوى است. شمارهاش پيش تو چه كار مىكند؟ مجيد مىخواهد قسم بخورد. همين كه نام خدا را بر زبان جارى مىكند واژهها را در گلويش مىشكنند و به او پرخاش مىكنند. نفهميدم چرا اين گونه برآشفتند اما وقتى با غيظ به مجيد مىگويند: اسم خدا را نبر! كى گفت قسم بخورى؟ اسم خدا بيش از اينها ارزش دارد كه تو به آن قسم بخورى؛ متوجه مىشوم علت ناراحتى اينها، قسم خوردن مجيد بوده. مجيد مظلومانه عذرخواهى مىكند و مىگويد: شمارهاش را نوشتهام چون دنبال بچهاش مىروم. غير از او دنبال بچههاى چه كسانى مىروى؟ مجيد اسم چند نفر ديگر را هم مىگويد. جوان انگار چيز مهمى را كشف كرده باشد مىگويد: خوب! كسى را به كنارش فرا مىخواند، همان كسى را كه لب جاده چراغ قوه به دست براى ماشينها دست تكان مىداد. از مجيد آدرس پاسدارهايى كه دنبال بچههايشان مىرود را مىخواهد و مىگويد: واى به حالت اگر دروغ بگويى! مجيد چيزهايى مىگويد. جوان رو به كسى كه او را به نزديك خودش فرا خوانده و به نظر مىرسد از بقيه زاهدان را بهتر مىشناسد، مىپرسد؟ بلدى كجا را مىگويد. او هم چند سؤال از مجيد مىپرسد و سرى تكان مىدهد و مىگويد رفتهام. خوب ادامه بده... .
نفر سوم همان رفيق ماست كه دستبند هنوز به دستش سنگينى مىكند از او مىخواهد خود را معرفى كند: ستوان يكم پاسدار محمد شاهبازى. با عصبانيت مىگويد: سپاهى هستى؟ سپاهىِ خبيث! دستهاى اين خبيث را از پشت ببنديد. دستهاى همه ما با پارچه و يا با طناب از جلو بسته شده. على و يك نفر ديگر به طرف او مىروند بلندش مىكنند. دستهايش را با دستبند از زير پاهايش رد مىكنند، اما هر چه فشار مىآورند دستبند پشتش قرار نمىگيرد. هيچ كس، هيچ چيزى نمىگويد، تا اين كه خود محمد با چهرهاى كه درد از آن هويدا بود، با ناراحتى رو به همان جوان مىگويد: دستم شكست. و او با لبخند پاسخ مىدهد، عجب! نمىتوانند دستش را با دستبند بسته شده به پشتش ببرند. با اشارهى او رهايش مىكنند.
نفر چهارم خدابخش باغبانى برادر كوچك خداداد باغبانى است. فرش فروش است. آدرس مغازهاش را كه در زاهدان قرار دارد دقيق مىگويد. و تأكيد مىكند كه كارت مغازهاش هم دست اينهاست.
خداداد هم همين طور. دو برادر حساب و كتابشان با هم است. حساب، حساب است، كاكا، برادر؛ براى اين دو برادر معنايى ندارد. و با التماس ادامه مىدهد: پدر و مادر پيرى داريم كه اميدشان به ماست. يك برادر هم از ما قبلاً كشته شده.
نفر ششم درجهدار نيروى انتظامى، ستوان سوم امير هراتى است. او مىگويد: به علت... سه سال است كه اخراج شده.
نفر هفتم: نااميدِ نااميد است و اميدوارِ اميدوار. نااميد از مخلوق و اميدوار به خالق. دانشجوى رشتهى فلسفه. كه مىگويد: تو كه گفته بودى الهيات؟ توضيح مىدهم كه رشتهى الهيات چند گرايش دارد. ادبيات عرب، فقه و حقوق، يكى هم فلسفه است. اسمهاى چند تا از استادانت را بگو! مىگويم. از خانوادهام مىپرسد. مىگويم پدرم معلم است. معلم كجا؟ راهنمايى، دبيرستان. الان كجا درس مىدهد؟ الان بازنشست شده. چند تا برادر دارى؟ يكى! پيشدانشگاهى است، همان شهرستان زابل.
جوان به پورشمسيان و دو برادر اشاره مىكند و مىگويد: شما در امان هستيد. مىخواهم بگويم من دانشجو هستم. دانشجو هم به قول حاج خداداد شخصى است، پس بايد به من هم امان بدهى. اما نمىدانم چرا چيزى نمىگويم. از مجيد نجّار و محمّد شاهبازى مىپرسد: شما سرهنگ شيخى را مىشناسيد؟ آن دو حالتى فكورانه به خود مىگيرند، كمى به هم نگاه مىكنند و مىگويند: نه! سرهنگ شيخى! نه نمىشناسيم. جوان پيروزمندانه مىگويد: چطور؟ او كه شما را مىشناسد. نگران مىشوم. جوان مىپرسد: اصلاً زاهد شيخى تو سپاه نداريد؟ مجيد مىگويد: زاهد شيخى، چرا! ولى سرهنگ نيست، در راه و ترابرى كار مىكند، مكانيك است. از او خبرى نداريد؟ نه! تو زاهدان مردم مىگفتند: قرض خواهانش او را گرفتهاند. جوان سرى تكان مىدهد و مىگويد: نه! او اين جا پيش ماست. تعجب مىكنم. يعنى راست مىگويد؟
فيش حقوقى مجيد را به كسى مىدهد و مىگويد: اين را به جناب سرهنگ نشان بده بپرس درجهاش چيست؟ جناب سرهنگ! چند دقيقه بعد مىآيد و مىگويد: گروهبان سوم!
در اين ميان كسى دوربين به دست وارد مىشود. دوربينش را كه مىبينم مطمئن مىشوم كه آن شب هم فيلم گرفتهاند. دوربين كوچك را، كه ماركش را نفهميدم، روى سه پايهاش مىگذارد. جوان به ما مىگويد: خودتان را معرفى مىكنيد، كارتان را مىگوييد، بعد هم از دولت مىخواهيد زندانىهاى ما را آزاد كند و كارى براى شما انجام دهد. فيلمبردار مىگويد يك بار تمرين كنند؟ اشكالى ندارد. يك بار تمرينى مىگوييم. به من كه مىرسد مىگويم «از دولت محترم»؛ هنوز حرفم تمام نشده همان جوان كه به خاطر ضبط فيلم جايش را تغيير داده و الان كنار من نشسته غضبناك مىگويد: كى گفت بگى محترم؟ خوب نمىگم.
به دو برادر فرش فروش مىگويد: شما نمىخواهد شغلتان را بگوييد. به مجيد نجّار هم مىگويد: تو هم درجهات را مىگويى!
جوان كاغذى را كه چهار تا كرده از جيبش درمىآورد. تاهايش را باز مىكند و با اشارهى فيلمبردار شروع مىكند به خواندن. بعد از بسم اللَّه الرحمن الرحيم، دو بار الحمد للّه نوشته، كاغذ تا جايى كه به ياد مىآورم بدون خط خوردگى و با خطى نه چندان زيبا نوشته شده بود. او بعد از حمد و سپاس و شكر از اين كه خداوند آنها را براى جهاد پذيرفته و اين توفيق را به آنها داده، مىخواند: شبكهى اطلاعاتى سازمان، طىّ اخبارى دقيق به ما اطلاع داد كه جلسهى بسيار مهمى با حضور فرماندار و استاندار و عدهى زيادى از روحانيون حكومتى و مأموران بلند پايهى امنيتى و اطلاعاتى در شهرستان زابل برگزار مىشود. مجاهدين پس از بستن شاه راه اصلى زابل - زاهدان و درگيرى، موفق مىشوند 22 نفر از روحانيون و مأموران سپاه، اطلاعات و نيروى انتظامى را كشته و 7 نفر را زنده دستگير كنند. در اين عمليات 7 دستگاه خودروى دولتى به آتش كشيده شد. چند نفرى را اسم مىبرد. فكر كنم 6 نفر را، و مىخواند: اين عمليات در حقيقت فقط و فقط براى انتقام خون اين 6 نفر بوده. تو خود از اين مجمل حديث مفصل بخوان. به قول ملاصدرا:
«چشم بينا عذر مىخواهد لب خاموش را».
در ادامه بعد از نطق او، عدهاى با صورت بسته و اسلحه به دست پشت سر ما مىايستند. كسى كه مىخواهد فيلم بگيرد مىگويد: هر وقت من اشاره كردم شروع مىكنيد. خودمان را معرفى مىكنيم و همان سخن را كه تمرين كردهايم، مىگوييم.
در آخر دوباره نوبت به جوان مىرسد. اين بار مىگويد: اگر دولت 5 نفر زندانى ما را آزاد نكند سرهاى اينها را - به ما 7 نفر اشاره مىكند - براى رئيس جمهور هديه مىفرستيم. و تأكيد مىكند در صورت برآورده نشدن خواستشان قطعاً ما كشته خواهيم شد.
مطمئن شدهام كه 22 نفر نيز در تاسوكى به شهادت رسيدهاند. با اين همه اميدوارم نعمت و مسلم جزو زخمىها باشند. وقتى دست كسى را از پشت ببندند و با چسب چشمهايش را، بعد هم او را به گلوله ببندند، آيا امكان دارد زنده بماند؟ به خودم دلدارى مىدهم كه اگر خدا بخواهد شيشه را در بغل سنگ نگاه مىدارد.سوز سرما
آنها مىروند وما چون پرندهاى زخمى و شكسته بال و پر ريخته و بى پناه هر كداممان گوشهاى كز كردهايم و در خود فرو رفتهايم. اين سكوت غصه ساز را صدايى بايد بشكند، اما سوز كدامين صداي غمناك. بگذار غم به همراه اين سكوت سهمگين، همسايه ديوار به ديوار دلمان باشد، هنوز خيلى فاصله هست ميان ما و زينب(س)! فاصلهاى طى ناشدنى، فقط اوست كه رهنورد و ركورددار اين وادى است؛ او در يك روز بيش از هفتاد بار به شهادت رسيد؛
«سلام بر زنى كه دشمن خون سرش را بر ستونهاى كجاوه ديد ولى تضرعش را نديد.»
ما به گرد و غبار قدوم مبارك او نخواهيم رسيد. وانگهي، شهيدان ما كه از شهيدان او عزيزتر نبودهاند. از عباس او، از علي اكبر او، از حسين او و....
نمىدانم چه موقع است كه در باز مىشود و على وارد مىشود، او مىگويد قرار است از اينجا به مكان ديگري برويم. و با لبخند ادامه مىدهد البته آنجا از اينجا بهتر است. كى؟ -موقعش را بعد مىگويم. يكى ديگر از دوستان مىپرسد همان جايى كه سرباز ها بودند؟ -نه! سربازها در خانه و در منطقهاى كوهستانى بودند. ما را هم دلدارى مىدهد كه نگران نباشيد درست مىشود و.... اگر شما در آن لحظه ناظر همدردى او مىبوديد باورتان نمىشد كه او زندان بان ماست. كمى بعد از او همان جوان مىآيد. شروع مىكند حرف زدن: از اين كه انرژى هستهاى نمىخواهند تا افسانه بودن شهادت حضرت زهرا(س) و اين كه چرا فرشهاى مساجد شما بوى جوراب مىدهد؟ چرا شما پاهايتان را موقع وضو گرفتن نمىشوييد؟ چرا بر خاك سجده مىكنيد؟ تا خاطراتش در يكى از زندانهاى ايران به خاطر تبليغ دين رسول الله!
او حسابى ما را نصيحت مىكند. در ضمن يادش نمىرود كه با يادآورى بحث ديروز مثل هم قطارش دوباره تكرار كند: بحار الانوار پر از مزخرفات است. و نيز يادش نمىرود كه از من بپرسد تاربخ اسلام خوانده ام يا نه؟ به او پاسخ مىدهم: نه! گفتم كه رشته ام فلسفه است. سرى مىجنباند. پس از نصايح او يكى از دوستان، كه ظاهراً جَو گير شده مىپرسد: با اين خانمهايى كه ايمانها را تضعيف مىكنند چه بايد كرد؟ جوان كه متوجه سؤال او نشده عالمانه از او مىخواهد سؤالش را دوباره تكرار كند. بعد از سؤال، جوان سرى تكان مىدهد و مىگويد: متأسفانه وضع حجاب خانمها خوب نيست. رعايت نمىكنند و... همان رفيق ما دوباره مىپرسد: شما برنامهاى نداريد؟ او چرايى مىگويد و بعد از مكثى كوتاه با خونسردى ادامه مىدهد: اگر به همين وضع ادامه بدهند مىكشيمشان.
از اين گفته تعجب مىكنم. حاج خداد، كه آدم دل رحمى هم هست، بهت زده مىگويد: اخطارى، تذكرى، چيزى؟ و او متواضعانه سرى تكان مىدهد و مىگويد: البته، قبلش اعلام مىكنيم. خدا را شكر مىكنم كه لا اقل قبلش اعلام مىكنند، بعد هم هر چه فكر مىكنم كه حديثى، آيهاى و يا روايتى را به خاطر بياورم كه حضرت رسول(ص) مجازات كسى كه چار تار مويش از زير مقنعه، يا روسرى و يا چادرش پيدا باشد، يا لباس مناسبى نپوشيده باشد را مرگ تعيين كرده باشد يادم نمىآيد.
و در آخر خطابه اش كه در آن به خصوص از سپاه هم به شدت اعلام برائت كرده بود، از ما مىخواهد مذهب آنها را در آنجا قبول نكنيم. مىگويد: شما بايد آزادانه حقيقت را انتخاب كنيد. بايد تحقيق كنيد. بايد مطالعه و بررسى كنيد. و خلاصه از اين كه كور كورانه عقيدهى آنها را بپذيريم ما را بر حذر مىدارد. حقير در اثناى صحبت هاى او متوجه شده است كسى كه قرار بوده با اين جانب بحث كند همان جوان است، ديشب بحث هايى را آماده كرده ام. اما با شنيدن حرف هاى او ترجيح مىدهم سكوت كنم مگر نه اين است كه در امر به معروف و نهى از منكر احتمال تأثير بايد داد؟ از سويى احساس مىكنم ريشهى اين حرف ها تا اعماق جان اينان نفوذ كرده. آخر كسى كه حتى نمىشود به او بگويي: احتمال بده اشتباه مىكني، چگونه مىتوان با او حرف زد و به خود اجازه داد كه به او بگويى اشتباه مىكني؟ اما نه، انگار يك راه وجود دارد؛ عمل! هميشه اين گونه بوده است.
از ظهر گذشته كه مىرود. دم دماى غروب دوباره مىآيد. رو به روى درِ دو لختِ آبى رنگ كه شش، هفت تا سوراخ ريز و درشت دارد و آنها از اين طريق نظارت نامحسوسى بر ما دارند، در حالى كه بر ديوار تكيه داده ام، نشستهام. همه بلند مىشوند من هم براى اين كه از بقيه عقب نمانم برمىخيزم. دوباره سر جايم مىنشينم. او به طرف من مىآيد و بدون اين كه چيزى بگويد كتابى را به طرف من دراز مىكند. كتاب را از او مىگيرم. با اين كه هوا تاريك و كم رمق شده، كتاب را ورقى مىزنم و مىبندمش و روى طاقچه پشت سرم مىگذارم. فكر مىكنم كتاب را داده كه نگهدارم. نيز اعلام مىكند كه مىخواهيم از اينجا برويم، به خاطر اين كه اينجا ديگر امن نيست. از همراهانش، كه دور تا دور اتاق ايستاده اند، مىپرسد لباس محلى اضافه دارند كه به ما بدهند. برخى از آنها دو دست و برخى سه دست لباس دارند. آنها كه سه دست لباس دارند مىروند كه بياورند.
منزلى كه در آن در بند هستيم سه اتاق دارد. اولى اتاق ما، دومى اتاق چسبيده به اتاق ما از سمت چپ. اتاق سوم كه محل استقرار نگهبان ها بود. اين سه اتاق با هم مرا ياد اِل انگليسى مىانداختند. به كسانى كه يك دست لباس دارند و همچنان نشسته اند مىگويد يكى از لباس هايشان را براى ما بياورند و اين آيه را مىخواند: «و يؤثرون على أنفسهم و لو كان بهم خصاصه.» عجب! و آنها بين حسابگرى و ايثارگرى، به زعم خودشان، ايثارگرى را بر مىگزينند و لباسهايشان را براى ما مىآورند. لباس ها را مىپوشيم. ساعت 9 قرار است حركت كنيم. يعنى يكى دو ساعت ديگر. وقتى مىخواهد برود از من مىپرسد كتاب را كه دادم، بلهاى مىگويم. و كشف مىكنم كه كتاب «نبى رحمت» را براى من آورده.
مىروند و در دوباره بسته مىشود. وضو مىگيريم و مشغول نماز مىشويم. حدود ساعت هشت و نيم در باز مىشود. تذكر مىدهند كه آماده شويم و چيزى جا نگذاريم. چه چيزى را؟ ما كه چيزى نداريم. اگر هم داشتهايم، كه داشتهايم، شما از ما گرفته ايد. اين را با خودم مىگويم. به على هم كه تازه از راه رسيده چنين مىگوييم: شايد آنجا فرش نداشته باشد، فرش را با خودمان ببريم؟ سه روز قبل كه اينجا آمديم كف سرد و سيمانى اتاق برهنه و خاكى بود. دوستان به مصداق مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد مىترسد اين پيشنهاد را مطرح كردند. او مىگويد: نه لازم نيست؛ آنجا هم خانه است و فرش دارد. با آن كه نگرانيم آنجا نيز مثل همين منزل باشد اما ديگر چيزى نمىگوييم. على مىگويد ميهمان داريد. ميهمان! نكند كس ديگرى گرفته باشند؟ -حالا كى هست؟ چيزى نمىگويد و در را مىبندد و مىرود.
به ساعت كاسيوى ژاپنيم كه سلمان، برادرزادهام، چند روز بعد از كوچ مادرم از عالم ماده به عالم معني، دم در مسجد حضرت اباالفضل(ع) به من داده بود نگاهى مىكنم. ساعت نزديك 9 را نشان مىدهد. امشب شب عيد است. ساعت دقيق تحويل سال يادم نيست. اما مىدانم حدود ساعت 10 زمين طوافش را به دور كعبه شمس به پايان مىرساند. سال 84، از سوى رهبر انقلاب كه كوهى از اميد، اقيانوسى از عشق و نسيمى از عطر زندگى است، سال همبستگى ملى و مشاركت عمومى اعلام شد. خيلى دلم مىخواهد بدانم امسال را چه مىنامد.
پار سال فكر مىكردم بعضى ها عيد ندارند، مثل خانمى كه من خود، هق هق گريههايش را شنيدم. بدان علت كه طفل شير خواره اش را شوهر معتاد و نماز نخوانش گرفته بود و حتى اجازه نمىداد مادر، طفلش را ببيند، تا به قول يكى از نزديكان همسرش، او را زهر كش كند. يا پدر، مادر، برادر، خواهر و اقوامىكه براى جوانشان، براى "صادق"شان يك ماه قبل رفته بودند خواستگارى و يك ماه بعد به تشييع پيكر او. ديگر عيد نداشتند. و امسال ما عيد نداشتيم. نه تنها ما كه حداقل سى خانواده عيد نداشتند. به خاطر ....
اين بار كه در باز مىشود بعد از على دو نفر ديگر هم وارد مىشوند. يكى جوان است و ديگرى پيرمرد. دستان پيرمرد كه كلاهى هم به سر دارد با زنجير بسته شده، اما از جوان هم دست ها و هم پاها. اگر اشتباه نكنم. على زياد ما را منتظر نمىگذارد. دستش را به طرف پيرمرد دراز مىكند و مىگويد: جناب سرهنگ كاوه، بعد هم به جوان كه محزون به نظر مىرسد اشاره مىكند و مىگويد: احمد زاهد شيخي. او توضيح مىدهد كه اين دو نفر در همين اتاق كنارى زندانى بوده اند و از اين به بعد با شما هستند. با آنها سلام و عليك و احوال پرسى مىكنيم. احساس مىكنم احمد خيلى به سرهنگ احترام مىگذارد.
به خودم مىگويم از فردا بايد دست به سينه جلوى جناب سرهنگ خم و راست بشويم. مخصوصاً من كه از همه كوچكتر بودم! هم پير مرد است، هم جناب سرهنگ. احمد هم معلوم است كه خيلى تحويلش گرفته. به جناب سرهنگ و احمد با اجازه آنها اسمهايمان و آنچه بر ما رفته است را مىگوييم. جناب سرهنگ از آنها اجازه مىگيرد تا با ما صحبت كند. بفرما! مثل اين كه هنوز عرقهايش خشك نشده مىخواهد نصيحت كند و تجربهاش را به رخ ما بكشد. حالتى كارآگاهى به خودش مىگيرد و از ما مىپرسد: خوب چند وقت است كه اينجا هستيد؟ -با امروز 4 روز. فكورانه مىگويد: كار شما دو هفتهاى طول مىكشد. خودتان را براى دو هفته آماده كنيد. به خودم مىگويم دو هفته! من اميدوار بودم سال تحويل آزاد شده باشيم. حالا هم كه نشده تا همين چند روز. نه دو هفته. دو هفته خيلى زياد است!
براى ما هم زنجير خريده اند. دستهاى ما را دو به دو به هم قفل مىكنند. كيسه خوابهايمان را برمىداريم و سوار مىشويم. 9 نفر آدم با چند نفر نگهبان به علاوه اسلحههايشان و ظرف و ظروف و قابلمه. ياد شب اول مىافتيم. جايمان واقعاً تنگ است. قرار عوض شده ساعت نه و نيم حركت مىكنيم. حاج على پورشمسيان از جوانى كه به او زل زده و لبخند مىزند، مىپرسد: چرا مىخندى؟ - آن شب يادت هست وقتى روى خاكها دراز كشيده بودى كسى به تو لگد زد؟ پورشمسيان، كه او را هلال احمرى هم صدا مىزنند، با خنده پاسخ مىدهد: ها! مگه ميشه يادم بره؟ - فهميدى كى بود؟ حاج على مثل قبل با خنده جواب مىدهد: نه بابا. من بودم! حلالم كن! بالاخره آنجا ميدان جنگ بوده!
و ادامه مىدهد راضى باشى آقاى پور شمسيان. و پور شمسيان مگر مىتواند كه راضى نباشد؟ استغفرالله!
حياط، درِ دو لختِ بزرگ قرمز رنگى دارد. از دم در اتاق ما تا در حياط پنجاه قدمى مىشود. اطراف پر از كوه است. ساختمانى سفيد رنگ هم رو به روى خانه قرار دارد، كه نمىدانيم مال كجاست. از صداى اذانى كه صبح به زحمت شنيده مىشود و صداى كودكى كه در روز اول مشغول بازى بود مىتوان گفت در روستايى هستيم. الان هم شب حركت مىكنند به خاطر امنيت، به قول خودشان. چشمهايمان را مىبندند. پتو هم مىكشند روى سرمان. چفت هم افتادهايم. ماشين روشن مىشود و به راه مىافتد. همان ماشينى است كه از تاسوكى ما را تا اين جا آورد.
هوا سرد است. سرعت ماشين هم سوز سرما را قوت بخشيده است.پي نوشت :
1) دانشجوى كارشناسى ارشد فلسفه.