نمایش "حضرتوالا" جمعه شب چهل و پنجمین اجرای موفق خود را با حضور خیل تماشاگران مشتاق پشت سر گذاشت. این نمایش پس از دو اجرا ویژه مسابقه عکاسی، از شب سهشنبه دوم آذرماهِ امسال اجرای عمومی خود را آغاز کرد؛ اجرای این نمایش در تالار شماره یک تماشاخانه ایرانشهر کماکان ادامه دارد تا در شب بیست و سوم بهمن ماه با آخرین اجرای خود در بخش میهمان روز اول بیست و نهمین دوره جشنواره بین المللی تئاتر فجر با صحنه وداع کند.
در طول این چهل و پنج اجرا غالب شبها بعضی تماشاگران خواهان متن مکتوب نمایش بودند. به اطلاع تمامی علاقمندان میرساند به زودی متن نمایش به همراه عکسهای انتخابی، عکسهای برگزیده بخش مسابقه، نقدها، گفتگوها، آمار تماشاگران و نظرات ثبت شده از سوی تماشاگران از سوی نشر ثالت چاپ و عرضه خواهد شد.
در این جا مونولوگ پایانی نمایش تقدیم دوستانی می شود که برای چندمین بار به تماشای این نمایش نشستند.
پوران: خوابي دختركم؟... منيرجان؟!... تازه اولِ قصه بود جانِ دل... نميدانم من برايت قصه ميگفتم از وحشت، يا تو تعبيرِ خوابِ آشفتهي من بودي در لباسِ قصه؟...
در ميكوبند!... ميشنوي؟... كوفتن ندارد دربِ خانهاي كه چشمانتظارِ هيچ نيست الا هراسِ سرزده كه آنهم بختكِ خانگيست، بينيازِ كوبش و رخصت...
بخواب نازنيندختر كه وقت، براي دلدلِ دست و دستدستِ دل فراوان است!... رعنا ميشوي زود ولي دانا ميشوي دير... شايد فرداروز تو بتواني با عقلي مادرانه كدورتِ كينه بروبي عاقبت از اين غمكده و نشاطِ عشق بپاشي به باغ و باورِ اين خانه...
چهخوب كه دختر شدي مادر!... بينيازي از تخت و تاج در تدبيرِ اين دو روز حياتِ لاجرم... حرصِ قدرت دردِ سرطان است، مثل موريانه ميافتد بهجانِ الفتِ زنان و مروتِ مردان...
دختركِ خيال، براي تو بهيادگار، بسيار نوشتم از خاطراتِ رفته، خواهي خواند اگر بگردي و بيابي برگبرگ از زيرِ خشتخشتِ اين خانه... خواهي خواند: دخترِ مكتب ديدهي حضرتوالا تا آمد خو كند به زندگيي شاهانه، شد آبستنِ كينه، كارش شد دلداريي دلي كه از هولِ هيولاي خودساخته افتاده بود از تب و تاب... بهيكباره توپ انداختند انگار به جانِ اين خانه... پادشاهِ بيتاج يكشبه شد سلطاننشينِ اِمارتِ ذلّت، خوابگردِ مَحبسِ قصر... من ماندم و مادري مبهوت و شوهري كه گريخت وقتِ حوصله و تصميم- از انگِ بدنامي... من ماندم و طفلِ انتقام كه ميلوليد در من...
بيدار نشو بخواب ماهمنير كه پلكِ خواب، گاه در ميبندد بر هجومِ لشگرِ غم!... وقتِ بيداريي تو فرداست، در نبودِ من... كه مرا عزمِ سفر است از اين خانه...
نيمهي بيكينهي من، وداع در بينگاهي سهلتر است تا خيرگيي چشمِ پاگير، هنگامِ بدرقه... بخواب با لالاي اين مادرِ رفته... بخواب دختركم!... بخواب!...