قتل فخر السادات برقعی، جنايت هولناک

 

اين راز چه بود ؟           

عماد الدين باقی

 

روز 16 اسفند 1374 محله  سالاريه قم شاهد يک جنايت هولناک بود. چند روز بعد روزنامه کيهان گزارشی از اين واقعه را به شرح زير درج کرد :

قم ـ خبرنگار کيهان :

يک گروه ويژه از مأموران نيروی انتظامی ناحيه قم ، مسئوليت بررسی جنايت فجيع منطقه سالاريه اين شهر را عهده دار شد. يک مقام مسئول در ناحيه انتظامی قم اعلام کرد : تاکنون دو نفر که مظنون به نظر می رسيدند ، در اين ناحيه دستگير شده اند.

به گزارش خبرنگار ما در پي به قتل رسيدن يکی از دبيران متعهد ، مؤمن و حزب اللهی که به صورت مشکوکی اتفاق افتاده است ، مأموران نيروی انتظامی جست و جوی وسيعی را برای شناسايی قاتلان اين جنايت فجيع آغاز کرده اند.

مقتوله که « فخرالسادات برقعی » نام داشت ، يکی از دبيران متعهد دبيرستان قم بود . وی روز چهارشنبه گذشته در منزل مسکونی اش با نقشه قبلی فرد يا افرادی به طرز فجيعی به قتل رسيد و جسدش توسط قاتل يا قاتلان به آتش کشيده شد. متهم يا متهمان پس از آن شير گاز شهری منزل مقتوله را باز گذاشته و فرار کردند. بر اساس اين گزارش نيروهای آتش نشانی قم وارد عمل شدند و آتش را خاموش کردند.

ابراهيمی مسئول آتش نشانی قم به خبرنگار ما گفت : اين عده قصد داشتند منزل مسکونی مقتوله را منفجر کنند. وی افزود : ساعتی پس از حادثه يکی از اعضا خانواده که با اين صحنه مواجه شده بود ، ديگر بستگان را از موضوع مطلع کرد و آنان با جنازه سوخته شده خانم فخرالسادات برقعی مواجه شدند.

معاون سياسی فرمانداری قم در گفت و گوی تلفنی با خبرنگار ما ، اين جنايت را مظلومانه و فجيع تلقی کرد و اظهار اميدواری کرد که به زودی عاملان آن دستگير شوند.

يادآور می شود آيت الله جوادی آملی بر پيکر اين بانوی متعهد ، انقلابی و حزب ا للهی نماز ميت اقامه کرد.  ( 1 )

از همان آغاز ، اين حادثه به عنوان قتل مشکوک شناخته شد. قتل به صورتی حرفه ای اجرا گرديده بود و اثر وردپايی از قاتل و يا قاتلان بر جای نمانده بود . با ريختن مواد محترقه و آتش در اتاق مقتوله و باز کردن شيرهای گاز تا ساعاتی بعد خانه منفجر می شد و هيچ اثری از جنايت نمی ماند و حادثه به يک آتش سوزی يا انفجار گاز تعبير می شد . گاز شهری با تأخير آتش ميگيرد و بايد محيط بسته باشد. بنابراين با بستن همه درهای خانه ، فرصت دور شدن قاتل از محل فراهم می شد و ساعاتی بعد خانه منفجر می گرديد. اطلاع دقيق قاتل از ساعات رفت و آمد فرزندان و خانواده برقعی به منزل و مدت زمان تنها بودن وی و اشتغال مادر و پدرش به نحوی که در اين ساعات نمی توانسته اند به منزل بروند نيازمند شنود است. چنان که در گفت و گو با پدر بانو برقعی آمده است ، بلافاصله پس از ذکر نام وی به عنوان يکی از مقتولان احتمالی در قتل های زنجيره ای ، تلفن های مشکوکی به خانه آنها می شود که نشانگر حساسيت روی اين موضوع است. قاتل علی رغم اين که از بامداد روز حادثه همسايه رو به رو مشغول تعويض در خانه خود بود و چند کارگر به همراه صاحب خانه در آنجا حضور داشتند ، وارد منزل برقعی شد. قفل در خانه مقتوله شکسته نشد و شايد در با استفاده از کليد گشوده شده است و شايد مقتول بر اساس يک آشنايی و اعتماد قبلی در را به روی قاتل باز کرده است . بنابراين سه ويژگی « قتل » « مشکوک » و « حرفه ای بودن » محرز شده است. شوهر مقتوله مورد سؤ ظن قرا می گيرد اما پس از چند ماه تحقيق با توجه به شهادت دادن خانواده مقتوله و ساير گزارشات مبنی بر حسن اخلاق و معاشرت وی با همسرش و نيز ساير اطلاعات در مورد عدم مراجعه وی به منزل خويش در روز حادثه طی حکم مورخ 3/9/1375 دادرس ويژه و رئيس شعبه 148 محاکم عمومی تهران آقای ابوالفضل زند ، تبرئه می گردد. در متن اين حکم ابتدا گردش کار پرونده درج شده است که عموماً مؤيد اظهارات خانواده مقتوله در مصاحبه ای است که در همين شماره می خوانيد. در اين حکم همچنين آمده است که به گفته همسايه رو به رو در حدود 12 ظهر فردی کوتاه قد با کت چهارخانه قهوه ای طوسی و داشتن پوشه ای در زير بغل از خانه مقتوله خارج شده است .

هر قتلی از نظر انگيزه ها ، دلايل و موضوع ، در يکی از سه نوع زير طبقه بندی می شود : 1 ـ اخلاقی 2 ـ جرايم عمومی مانند قاچاق مواد مخدر 3 ـ سياسی

در خصوص فخرالسادات برقعی نه تنها هيچ نشانه و شواهدی دال بر قرار گرفتن اين قتل در زمره حلقه اول و دوم نيست بلکه دلايل و شواهد فراوانی در مورد حسن اشتهار و سوابق فردی و خانوادگی مقتوله وجود دارد. بنابراين قتل بانو برقعی در حلقه سوم قطعيت می يابد. اما انگيزه و دلايل قاتل يا قاتلان ناشناخته است. اين نوع قتل ها معمولاً در صورتی روی می دهد که فردی بر حسب تصادف از آنچه نبايد مطلع باشد آگاهی می يابد و اين اسرار می تواند موقعيت فرد يا افراد يا دستگاه ذی نفوذی را به مخاطره افکند. تعلل در ارائه پاسخ پزشکی قانونی به خانواده بانو برقعی ، اظهارات يکی از مسئولان مربوطه خطاب به پدر وی مبنی بر اين که طرف شما قوی است پيگيری پرونده را رها کنيد و کارشکنی در تحقيقات توسط برخی مراکز و دادن آدرس های انحرافی به مسئول پرونده ( به قرار اطلاع ) خود شاهد ديگری است بر اين امر.

مصطفی پورمحمدی معاون فلاحيان وزير اطلاعات وقت نسبت دو جانبه با حسين پورمحمدی شوهر بانو برقعی دارد. او پسر عموی حسين و نيز شوهر خواهر اوست. اما به هيچ وجه نمی توان به صرف چنين خويشاوندی مضاعفی داوری کرد و فردی را مورد اتهام قرار داد. تنها پرسشی که خودنمايی می کند اين است که در روز بعد از حادثه رئيس اداره اطلاعات قم نزديک دو ساعت به همراه مصطفی پورمحمدی به منزل پدر برقعی رفته است و از نزديک موضوع را بررسی کرده اند. فردی با مشخصات اعلام شده در پرونده در روز حادثه در حال خروج از منزل مقتوله مشاهده شده است. اما تشکيلات اطلاعاتی کشور که قادر است تحرکات سازمان های حرفه ای ترور را تحت نظر بگيرد و در آنها رخنه کند و يا ترورها و قتل های مشکوک را رديابی نمايد در اين مورد فعاليت مهمی انجام نمی دهد و همکاری در کشف معما نمی کند.

آيا می توان آن را به حساب عدم کفايت گذاشت ؟ علی رغم اطلاع و آشنايی تنگاتنگ مسئولان امنيتی کشور در اين خصوص ، پرونده قتل برقعی طی چند سال هيچ پيشرفتی نداشت و بلاتکليف مانده است . بانو برقعی چه رازی داشت که قربانی آن شد ؟ در ميان برخی از مردم شايعات و فرضياتی در قم مطرح بوده و هست . گفته می شود در سال 1375 زنی به نام (...) با 73 ضربه کارد در قم به قتل می رسد. نخست شوهر وی متهم و زندانی می گردد اما پس از آن تبرئه می شود.  گويا مردی به نام (....) از بزهکاران قم با وی رابطه داشته که در سال 1376 اعدام می شود. اين فرد احتمال اجرای حکم اعدام را برای خود مردود می دانست و می گفت افرادی را دارد که او را از زندان خلاص می کنند . گفته می شود بانو برقعی تصادفاً از روابط آن فرد خلافکار با برخی از افراد قدرتمند مطلع شده است.

 

گفت و گو با پدر فخرالسادات برقعی

 

در ششمين قسمت از سلسله مقالت بازخوانی پرونده قتل های زنجيره ای ( خرداد 27 آبان قسمت ششم و 29 آبان 1378 قسمت هفتم ) برای نخستين بار نامی از بانو فخر السادات برقعی به عنوان يکی از موارد قتل های مشکوک در قم که بايد مورد رسيدگی قرار گيرد ذکر شد. دو روز بعد از سوی خانواده وی که از سال ها پيش با پسر عموی مقتول و نيز با شوهر وی آشنايی داشته تماس گرفته و از اين که صدای مظلومی به اندزه ذکر نام او منعکس شده است سپاسگزاری کردند. سپس مقرر شد که جهت گفت و گويی به دفتر روزنامه بيايند اما تلفن های مشکوک به خانه آنها پس از چاپ مقاله فوق موجب شد که تصميم عوض شود و من به ديدار آنها بروم. دوستم آقای گنجی هم از راه رسيد و او را دعوت به همراهی کردم. در اين سفر با پدر ، مادر و فرزندان و پسر عموی مقتوله ديدار و گفت و گويی داشتيم که در زير می خوانيد. سپس به بازديد از منزل مرحومه که خالی از سکنه و اثاثيه بود و مشاهده موقعيت رفتيم. چند دقيقه ای هم آقای حسين پورمحمدی را که از دوستان قديمی بود ديدم اما به نظر می آمد که داغ حادثه هنوز برای او تازگی دارد و  علاقه ای هم به بحث پيرامون اين موضوع ندارد. اين گفت و گو در آذر ماه 1378 اخذ شد و به سبب رعايت احتياط و تأنی و تأمل و بلکه تحقيق بيشتر از انتشار آن خودداری کردم و اکنون به مناسبت سالگرد قتل فخرالسادات برقعی در 16 اسفند 1374 متن گفت و گو را می خوانيد.

فتح : در ابتدا خودتان را معرفی نمآئيد.

آقای برقعی : من سيد علی برقعی ، فرزند علی اکبر ، متولد قم ، هنگامی که مطلع شدم اين واقعه ( قتل دخترم ) رخ داده است در منزل بودم. زنگ در خانه را زدند. متوجه شدم نوه ام در می زند. به من گفت بابا جان بيائيد منزل ما. اتاق مادرم دود گرفته است. من به سرعت دويدم. يک بار هم به زمين افتادم. عيالم هم پشت سر من می دويد وقتی به منزل دخترم رسيدم ، دو سه نفر آنجا بودند . همسرم داد زد مردم کمکم کنيد. من سعی کردم داخل شوم. اما مردم نميگذاشتند بروم داخل منزل . هفت ـ هشت نفری بودند که مانع می شدند . دست آنها را کنار زدم.......

داخل ساختمان که شدم چشمهايم نمی ديد . نمي توانستم نفس بکشم. رفتم به اتاق دخترم . گفتم يا علی کمکم کن . چشمهايم باز بود ولی هيچ نمی ديدم . نمی توانستم نفس بکشم. به صورت مقطع حرف می زدم. پيکر فرزندم را بغل گرفتم و تکرار کردم خدايا کمک کن. سعی کردم دوباره بلند شوم, ديدم دخترم همراهم نمی آيد. دوباره گفتم يا خدا کمکم کن و فشار آوردم به زمين. فرزندم از جا کنده شد. او را بردم دم در هال و خواباندم روی زمين . ديدم لبهايش متورم است . حتی ترسيدم ببوسمش. پيش خودم فکر کردم که شايد به او سيانور خورانده و يا موادی داده باشند.

دو نفر پيکر دخترم را از من گرفتند . همان طور که من روی او خم شده بودم به زور او را گرفتند و به حياط بردند. من هم به دنبالشان رفتم. گفتند آقا زنده است . گفتم آقا چه می گوييد زنده است ، بچه ام دم کرده است. ناگهان چشمم افتاد و ديدم دست بچه ام از انگشتان تا پايين مچ آب شده و استخوان ها بيرون زده است. پايش هم تا مچ ترکيده و انگشت هايش سبز شده بود. دخترم را از من و همسايه روبه رو گرفتند. ماشينی داشت و آورد او را داخل ماشين گذاشتند. من هم کمک کردم پاهايش را داخل گذاشتم و پسر بزرگش را کنارش نشاندم. بعد به دو برگشتم به اتاق ، گفتم خدايا چه می بينم. تخت را که نگاه کردم ديدم موادی روی آن هست که آتش نيست ، ولی مثل گازی که روشن باشد و کم بسوزد از هم می پاشد. چيزی مثل پودری که شير کاکائو قاطی آن شده باشد . در همان حين متوجه شدم که جای دخترم روی تخت سالم است. ولی مواد، حالتی چسبنده داشت. خشک بود و مثل نبات خشک. به نظرم رسيد گوشه تخت ، گويی می خواهد شعله بکشد. يک سطل آب برداشتم و لب تخت را خاموش کردم. زمان زيادی طول کشيد. رئيس کلانتری آمد . مأموران آتش نشانی هم رسيدند. آنها وسايل تمام اتاق ها را بيرون ريختند. نه شعله ای بود و نه آتشی. گفتيم : آقا اين کار را نکنيد. زن های همسايه هم داد زدند ، نکنيد. گفتند : اين خانم خودسوزی کرده است. زن ها بد و بيراه گفتند. مسئول آتش نشانی فهميد که اشتباه کرده است . گفت من اشتباه گفتم. بعد از اين جريان ، همسايه ها ما را بردند بيرون حياط و در حالی که تلاش می کردم باز گردم ، من را به زور آوردند اين جا. در منزل را بستند و پليس آمد. در اتاق نشسته بودم که آقايی که نمی خواهم نامش را بياورم و از همان ساعات اول مراقب ما بود آمد. رفقا و همکاران من هم اين جا نشسته بودند. تقريباً ساعت يک ونيم يا دو بعد از نيمه شب بود. تماس گرفتند با آن شخص ( پور محمدی ) در هيأت اعزامی که به عراق رفته و برگشته بودند و در سرپل ذهاب بودند و گفتند به تهران نرويد به اين جا بياييد. صبح روز حادثه بود دو تا پاترول آمدند و زنگ خانه ما را زدند. ديديم رئيس اطلاعات قم هم داخل ماشين است . و آقای خطيب با مصطفی پورمحمدی رفتند توی آن اتاق ، دو ساعت و نيم  در را بستند. بعد ما را بردند به خانه قبلی آقای فلاحيان در آن کوچه بن بست در همين نزديکی که آن موقع فروخته بودند. ما رفتيم و ديديم در آنجا آقای سلطانی فر فرماندار قم هستند ، آقای پورمحمدی و آقای سردار صحرايی هم بودند. در اين حين ديدم که .... از فرماندهان نيروی انتظامی يواشکی چشمکی به من زد. در حالی که از در داخل می شدم ، خود را به من رساند و گفت ، سيد ، قربان جدت بروم من خوزستانی ام و شما را هم دوست دارم . بگو بچه ات را کالبدشکافی کنند. گفتم آقايان از شما خواهش می کنم بچه مرا کالبدشکافی کنيد. دستور کالبدشکافی دادند و او را بردند فاطميه. جمعی از فاميل و بچه ها و زن ها هم آمدند. کالبدشکافی انجام شد. همان طور که کالبدشکافی می کردند ، استخوان لای حنجره را برداشته و کنار گذاشتند. گفتند اين استخوان قطع است. گويا از پشت سر با بند زده بودند. احتمالاً زمانی که او در آشپزخانه با جاروبرقی مشغول کار بوده است، او را زده و بعد روی تخت خوابانيده بودند. پس از آن شير تمام گازها را باز کرده بودند. شعله ها خاموش بود ، نه اينکه روشن باشد. بعد درها را بسته و رفته بودند.

 ـ گاز لوله کشی بود يا اجاق گاز ؟

ـ همان گاز لوله کشی که به آشپزخانه ، چراغ ها و نظاير آن کشيده می شود.

ـ همه را باز کرده بودند؟

ـ بله! همه شيرها را باز کرده بودند. پسر کوچک مرحومه ، هوشمندی به خرج داده و همانطور که داخل منزل می شود و با کليد در را باز می کند. می گويد مامان ، مامان وقتی جواب نمی شنود ، وارد می شود و تلاش می کند در اتاق مادر را باز کند ، هر چه می کند در باز نمی شود. آن را فشار می دهد ، گاز او  را می پراند وسط هال . نوه ام می دود به حياط و شير گاز را از همان جا می بندد. بعد هم به طرف منزل ما می دود.

فردای روز واقعه ما را به آگاهی بردند چقدر ما اذيت کردند! بچه های 12 ـ11 ساله را پنج ـ شش ساعت آنجا نگاه داشتند. ....   اين مسائل بماند ، ما را به آگاهی بردند در سالنی نشستيم [ ... ]

بعد ما آمديم و ما را بردند آگاهی. داماد ما هم به همراه دامادش ( يعنی می خواست دامادش بشود ) همراهمان بودند .

ـ داماد کی ؟

ـ داماد دخترم ، پسر آقای کشميری . آنها بيرون آگاهی بودند به موازات شيشه ايستاده بودند. اين قاضی می لرزيد و قدم می زد. نواری بود و نيروهای کشف جرايم ، همه رؤسا نشسته بودند. قاضی گفت که آقای برقعی ، خوب گوش کن چه می گويم . من متوجه شدم تعادل ندارد. گفت : اگر می خواهی آبرو و حيثيتت نرود ، اين را امضا کن. آقای [ ... ] من را بغل کرد و ديد برنامه جور ديگری شد ما را از اتاق بيرون آورد و از آنجا دورتر برد و باز همان حرفها را تکرار کرد. من خوزستانی ام و فلان ، و پشتش به جمعيت بود و رويش به انتهای آگاهی . حرفی گفت که نمی خواهم از قول او بگويم که آن بيچاره هم .... گفت طرف تو قوی است ! من ديگر آمدم ، مدتی بعد يک روز آمدند گفتند که قاضی اصلی  ، پرونده را رها کرد. گفت من اين پرونده را نمی گيرم .... پرونده را دادند به يک قاضی از تهران ، آقای مصيبی او را قبول نکردند که رئيس بازرسی قم يا قاضی دادگستری بود. هشت ماه طول کشيد. بعد از هشت ماه ديديم اين آقا را از تهران فرستادند. ايشان هم به قم آمد و همان هايی که آن آقايان می گفتند اينها نيستند ، که به آنها می گفتند اينها را زير نظر داشت. گفت ما تفحص کرديم ، اين ها نيستند ، بعد از هشت ماه رفتند دو تا را گرفتند و چهار ماه انها را نگهداشتند که اشتباه شده بود ...

ـ حاج آقا آيا درست است که حاضر نشدند نتيجه وجواب کالبدشکافی که شما سفارش داده بوديد را بدهند ؟

ـ در پزشکی قانونی تهران ، مقامی را می شناختم ، با او تماس گرفتم و گفتم چهار ماه است که جواب آزمايش ها نيامده است. رفته ام دادگستری. می گويند نيامده است. گفت : من تا يک ساعت ديگر جواب می دهم، يک ساعت بعد تماس گرفت و گفت آزمايش منافی عفت را طبق اين شماره پرونده داده اند. گفتم نه جواب آزمايش موادی که روی بدن بچه ام بوده است را می خواهم. با زبان بی زبانی گفت معذورم. اين را هم بگويم.... تهران هم آمدم. سرگروهشان مرا شناخت. او هم رفت خود را بازنشست کرد. [.....] فکر می کنم اول همان شب ، اين جا شام خوردند و گفتم بلند شو برويم خانه را ببينيم. رفتيم آن جا را ديدند و به در و ديوار دست کشيدند و کمی از آثار باقي مانده از مواد را برداشتند. قاضی به من گفت حاج آقا برقعی ما نفت می خواهيم. گازوييل و بنزين می خواهيم. جوهر نمک می خواهيم. مواد شوينده چی چی می خواهيم . ما آن چه را می خواستند آورديم و رفتيم کنار باغچه. همه را امتحان کردند. قاضی اصرار داشت که بگو نفت و پنبه است. سرهنگ عصبانی شد. مرتب کبريت می زد و می گفت نفت و پنبه است. با عضبانيت می گفت نفت و پنبه است. گفت سيد. همان است که خودت ديروز می گفتی . او هم رفت تهران و سه چهار نسخه گرفت و خود را بازنشست کرد.

ـ گفتيد که با سيم ، گلوی مرحومه را قطع کرده بودند؟

ـ خط سيم زير گلوی او ديده می شد.

ـ خودتان ديديد يا به شما گفتند ؟

ـ خودم ديدم. اصلاً بچه های من همه در زمان کالبدشکافی بالای سر دخترم بودند.

ـ ضربات چاقو و يا چيزهای ديگر بر روی جسد ديده می شد؟

ـ چاقو نبود فقط اينها....

ـ در اثر فشار، استخوان گردن شکسته شده بود.

ـ قصد داشتند خانه را منفجر کنند. يک تار موی سرش عيب نکرده بود.

ـ غير از گاز که شير آن را باز کرده بودند ، موادی روی مرحومه ريخته شده بود که با آن مواد سوخته بود ؟

ـ بخار ، عرض کردم مثل بخار.

ـ خفه کننده بود ؟

ـ عرض کردم مثل آب آهک که وقتی جايی بريزد. مثل آتش. در حالتی بود که می خواسته منفجر شود. خدا خواست بچه مرحومه که قرار بود ساعت سه و نيم برسد ، ساعت يک و نيم بيايد. موادی که روی او ريخته بود ، مثل نبات سوخته روی او مانده بود. موی سر ، بدن و هيچ کجا عيب نکرده بود. همان کف پا ترکيده بود. و دست [....]

ـ مرحومه چند سال داشت ؟

ـ سی و يک سال.

ـ چند فرزند داشتند؟

ـ سه تا.

ـ آيا  اين مطالب صحت دارد که قاضی پرونده ، به شما که پيگير موضوع بوديد گفته که پرونده را پيگيری نکنيد ، به جای حساسی می رسد ؟

ـ بعد از آن وقايع ، روزی ديديم رئيس [... ] ما را احضار کرد و گفت که اين پرونده کثيف چيست که درست کرده اند ؟ خدا شاهد است همين طور گفت! جايی آوردند خورديم و گفتيم امر ديگری هست ؟ گفت: نه آقا ، همان است که همان! رو کردم به قاضی گفتم فلانی [...] چرا اين کارها را کرديد ؟ گفت قانون قضاوت اين است. يک دروغ به اين می گويند، يکی به آن تا چيزهايی را اقرار کنند. من از شما عذر می خواهم. من هم تقصير ندارم. اين را به ما گفت و ما را گرفت به بوسيدن و اين که از سر ما بگذر. حالا هم ، هر وقت در هر ضيافتی می بيند می آيد کنار ما می نشيند و عذرخواهی می کند . البته باز پشت پرده چيزهايی هست که نمی دانم ديگر چه بگويم.

ـ در طول اين مدت از ابتدای جريان تاکنون ، هيچ وقت با آقای مصطفی پور محمدی معاون وقت وزارت اطلاعات ، که پسر عمو و شوهر خواهر دامادتان بود در اين رابطه صحبت کرده ايد؟

ـ به هيچ وجه. از طريق دامادمان ، به او گفتم ، عيالم به مادرش گفت ، اصلاً اگر بگوييد اينها کلامی به روی ما آوردند، نياوردند ، يک گام رو به ما نيامدند. [.... ]

ـ آن شب چطور شد که آقای پور محمدی آمدند اينجا ؟

ـ آنها از عراق می آمدند . آقای صالحيان داماد عموی پور محمدی که منزلش همين جا بود تا خبر را شنيد با لباس خانه آمد پيش ما و تلفن زد به آقای پورمحمدی که تهران نروند قم بيايند. طرف های 4 صبح آقای پورمحمدی آمد. وقتی پياده شدند ديديم آقای خطيب ( مدير کل اطلاعات قم ) هم توی ماشين ايشان است.

ـ کدام قسمت از بدن دخترتان سوخته بود ؟

ـ از مچ پای چپ به پايين. کمی پای راست و بيشتر دست.

ـ دست تا کجا ؟ تا مچ ؟

ـ تا مچ آب شده بود.

ـ صورت چطور ؟

ـ صورت اينها. فقط همين پودر پاشيده شده بود به همه بدن. عرض کردم پودر مثل کاکائو و شير که قاطی می کنند. کم رنگ.

ـ دستی که سوخته بود ، استخوانش پيدا بود ؟

ـ فقط استخوان ها مانده بود.

ـ ماده اسيدی بود يا؟

ـ عرض کردم اسيدی بود ديگر.

ـ اسيدهايی هست که دست را داخل آن می بريم استخوان در می آيد . از همان بوده است ؟

ـ همان حالت بود. دست همين طور آب شده و آمده بود پايين.

ـ آثار سوختگی هم داشت ؟

ـ آب شده بود ، اصلاً به طور کلی آب شده بود.

ـ ايشان دبير بوده است. آيا قبل از اين اتفاق حرف خاصی در جايی زده بود يا موضع گيری کرده بود ؟

ـ من فکر می کنم که ، شايد از آن هايی که رفت و آمد خانوادگی داشتند حرفی را شنيده و در جای ديگری آن را گفته است.

روز قبل از کشته شدنش ، موتور سواری با يک موتور مشکی می آيد اما پشت در خانه دخترم نمی ايستد . پايش را زمين می گذارد و به خانه نگاه می کند . کمی بعد همسايه دخترم می آيد . دخترم يک کارتون گذاشته بود بيرون . همسايه می آيد تا آن را بردارد . او افسری بازنشسته است. متوجه می شود شخصی آنجا ايستاده و نگاه می کند . کارتون را بر نمی دارد و می رود داخل منزل. دوباره که بر می گردد می بيند  باز هم او ايستاده بر می گردد داخل. سه ربع ساعت بعد ماشين خود را سوار شده می رود دوری بزند بر می گردد و باز می بيند موتور سوار هنوز ايستاده است. می رود کارتون را بر می دارد و می رود داخل منزل خود. فردای آن روز ساعت 9 و نيم همسرم با مرحومه صحبت می کند . خواهرش هم خوابی عين همين را ديده است. هر چه قدر از مدرسه به منزل مرحومه تلفن می زند ، جواب نمی دهد. نگو که همان زمان او را کشته بودند! در منزل همسايه هم 6 تا کارگر با صاحبخانه در چوبی را عوض می کردند. چون قبلاً از اين خانه سرقت شده بود.

ـ در منزل روبه رويی را ؟

ـ بله.

ـ آنها هيچ کس را نديده بودند؟

ـ يک نفر را ديده بودند. فردی با کاپشن چهارخانه که يک کيف کوچک را زير بغل گرفته و در زير درخت ايستاده بوده است.

ـ کسی را نديده بودند که آن روز واقعه داخل منزل برود ؟

ـ [....]

ـ خانم برقعی که دبير بودند، در چه مقطعی تدريس می کردند؟ راهنمايی يا دبيرستان ؟

ـ دبيرستان. مدرسه شاهد هم بودند. رسمی نبودند. البته 8ـ 7 روز قبل از مرگش از ارشاد و گزينش برای استخدامش آمده بودند. گفته بود من استخدام نمی شوم.

ـ گفتيد سه فرزند دارند. چند پسر و چند دختر ؟

ـ دو تا پسر ، يک دختر. دخترشان در سن پايين ازدواج کرد.

ـ آن فرزندشان که صحنه را ديده بود و به شما خبر داد ، فرزند بزرگشان است ؟

ـ پسر بزرگشان است . محمد.

ـ چند سالشان است ؟

ـ 16 سال.

[....]

وقتی که تشييع اش کردند، جمعيت شعار مرگ بر فلان و اينها را می داد. جمعيت زيادی بود. محتشمی بود. طه هاشمی و از وزرا چند نفر که می شناختم بودند. استادی ، راستی ، امامی کاشانی ، فاکر و ابراهيم امينی هم بودند. تشييع جنازه محشری بود. در تمام مراسم عزای او آمدند.

ـ سؤال ديگری را طرح می کنم. در تماس تلفنی که با حاج خانم صحبت شد ، گفتند از پنج شنبه که مقاله چاپ شده و اسم ايشان در آن آمده بود ، تلفن هايی به منزل شده است . اين تلفن ها چه بود ؟

ـ مادر : مرتب تلفن کردند، هيچ نمی گفتند. ديروز که يکی دوبار تماس گرفتند، فقط اين صدا بود که انگار کسی با حالت عميق نفس بکشد. يکی دوبار به همان حالت گفتم حرف بزن، اما پس از يکی دو مرتبه تکرار همان صدا ، مکالمه را قطع کرد. ظهر هم به همين ترتيب ، سه چهار مرتبه، بلکه بيشتر تماس گرفتند. همان زمان که حادثه رخ داد هم با منزل ما ، هم با منزل دخترم از اين تماس ها بود.

ـ تماس هايی از اين دست سابقه نداشت ؟

ـ مادر : همان موقع که اين اتفاق افتاد.

شبی که او را کشتند ما تقسيم شديم و هر يک از بچه ها به خانه ای رفت. می دانيد که در اين مراسم ها همه اعضا خانواده يک جا جمع می شوند. دو سه نفر رفتند منزل يک دخترم و دو سه نفر رفتند خانه آن يکی. ساعت يک بعد از نيمه شب ، با فاصله دو يا پنج دقيقه به همه ما تلفن زدند.

مادر: سر يک ساعت به همه جا تلفن زدند.

به ما هم ما تلفن زدند. ما به همديگر تلفن می زديم که شما بوديد تماس گرفتيد؟ بعد متوجه شديم که در آن ساعت به تمام ما تلفن زده بودند.

ـ طی دو سه روز گذشته هم از اين تماس ها بود ؟

ـ در اين دو سه روز هم چند مرتبه از اين تلفن ها زدند.

ـ هيچ نمی گفتند.

ـ نه ، چيزی نمی گفتند. آن زمان هم ( زمان قتل ) هيچ نمی گفتند.

ـ محمد آقا ، شما اولين شاهد صحنه بوديد و از ابتدای ماجرا حضور داشتيد ، آن چه را ديديد تعريف کنيد ؟

ـ کليد داشتم ، در را باز کردم . داخل منزل شدم ، در راهرو را که باز کردم ، دود کمی بود. اول متوجه چيزی نشدم. ولی خيلی ترسيدم. داخل راهرو شدم و از پله ها بالا رفتم. در هال را که باز کردم ، دود زيادی بود. رفتم وسط هال ، الان دقيقاً به خاطر ندارم که اول به آشپزخانه رفتم يا اتاق خواب. کيفم را وسط هال انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. فکر کردم شايد مادرم آنجا باشد، کمی داخل آشپزخانه را نگاه کردم. دود زيادی بود ، به طوری که چشمم اصلاً نمی ديد. پلک نمی زدم و نمی توانستم ببينم. فکر می کنم صدای شير گاز را شنيدم که رفتم به طرف اجاق گاز. قابلمه روی گاز خاموش بود. اما تمام شيرها باز بود. کمی شيرها را پيچاندم. ديگر متوجه نشدم ، آن قدر هول بودم که نفهميدم بسته شد. دود زياد بود. به شيرها نگاه کردم که ببينم بسته شده يا نه، اما نمی ديدم. بعد رفتم به طرف اتاق خواب.

ـ يک شير گاز باز بود يا همه آنها ؟

پسر : همه ، هر چهار شعله باز بود. قابلمه هم بود اما گاز خاموش بود.

مادر : روز قبل غذا گذاشته بود. به او گفتم مامان بيا اين جا گفت می خواهم زيرزمين را ...... پسر عموی شوهرم رفته بود رفسنجان و قرار بود برگردند.

اثاث شان را گذاشته بود داخل يکی از اتاق ها . عقد دخترش بود و منزل را تميز می کرد.

پسر : از آشپزخانه بيرون آمدم و به طرف اتاق خواب مادر رفتم. در اتاق اصلاً هيچ وقت بسته نمی شد، هميشه کمی باز می ماند و نمی شد آن را کامل بست. اما آن روز مشخص بود که محکم بسته شده و کمی گير کرده بود. لای در کمی باز بود. از آن جا دود بيشتری بيرون می آمد. در را که باز کردم و خواستم داخل بروم ، گويی در خودش بسته می شد. با وجود شدت دود کمی نور می ديدم ، اما چيزی مشخص نبود. او را که ديدم ديگر بيرون آمدم ، اصلاً متوجه نشدم که چيزی آتش گرفته . رفتم در منزل ديدم همسايه روبه رويی مشغول نصب کردن در آهنی برای منزل خود است. به او گفتم همه جای خانه مان را دود گرفته است. به منزل ما آمد. کمی بعد گفت آتش گرفته و من نفهميدم چه شد. دويدم رفتم منزل آقاجان که کوچه بغلی ماست. فکر می کنم مشغول خوردن ناهار بودند. ماجرا را که به آنها گفتم آمدند منزل ما. ديگر شلوغ شده بود و همسايه ها آمده بودند. بعد عده ای به زور رفتند داخل اتاق مادرم. اصلاً کسی نمی توانست داخل شود. دود خيلی زياد بود. بالاخره خود آقاجانم رفت داخل اتاق و مامانم را بيرون آورد. او را گذاشتيم توی ماشين همان همسايه مان که قبل از همه خبرش کرده بوديم. مادرم را به بيمارستان برديم. اول رفتيم به بيمارستان کامکار که می گفتند اورژانس نداريم. سوختگی قبول نمی کنيم. بعد رفتيم بيمارستان نکويی و از آن جا برگشتيم.

ـ قبل از اين که او را ببريد ، گفتند او فوت کرده ؟

ـ وقتی می برديم اصلاً خبر نداشتيم.

ـ يعنی شما که بالای سر جنازه بوديد ، می دانستيد جنازه زنده است يا فوت کرده ؟

پسر : آن موقع نمی دانستم.

پدر : او دم کرده و داغ بود.

پسر : آن موقع دست هايش سوخته بود، آن قدر بد جور سوخته بود که استخوان پيدا بود.

پدر و مادر : آب شده بود.

پسر : شايد بعداز ظهر آن روز فهميدم مامانم مرده است. من اصلاً خبر نداشتم.

مادر : دود چشم را نمی سوزاند، ولی نمی توانستيم نفس بکشيم. تا چند روز بعد انگاری توی گلويم تکه ای سنگ چسبيده بود. مثل پودر کاکائو ، قلمبه قلمبه شده بود.

پدر : معلوم نيست انگيزه شان چه بوده و اين بچه حرفی زده و يا چيزی بوده.

مادر : اهل حرف نبود.

ـ گفتيد همسايه روبه رويی تان مشغول کار بود؟

پسر : فکر می کنم دو تا کارگر هم داشتند. خودش هم حضور داشت و کمک می کرد.

ـ فاصله در روبه رويی با در منزل شما چقدر است ؟

پسر : دست روبه روی هم هستند.

پدر : 10 متر.

ـ شما که کليد انداختيد ، در باز نبود که ؟

پسر : نه! با کليد باز کردم. من هر روز با خاله ام تا خانه را بر می گشتم.

مادر : دستکش هايش هم افتاده بود.

پدر : آنها ، يک دستکش خزدار بود. همان طور که از دست در آورده بود ، يکی در آشپزخانه افتاده و يکی اش آن طرف تر. ما پس فردای روز حادثه دستکش را برديم آگاهی. گفته بودند دستکش ها را خودشان گذاشته اند.

ـ دستکش چی بود ؟

ـ پدر : دستکش ها مشکی است . دستکش مشکی که خانم ها دست می کنند. جا گذاشته بودند.

مادر : يا اصلاً همان موقع که کارشان را انجام داده بودند ، يکی در آشپزخانه....

پدر : يک لنگه را پای تلفن پيدا کرديم. تلفن را که در آورده و روی زمين رها کرده بودند.

ـ تلفن را هم در آورده بودند ؟

پدر : تلفن را هم آويزان کرده بودند. يک لنگه دستکش را کف آشپزخانه و يکی را پای تلفن انداخته بودند.

مادر : روز جمعه بنا بود که خريد عقد دختر چهارده ساله شان را بياورند و روز سوم فروردين هم ببرند خدمت آقای خامنه ای تا او را عقد کنند. دخترم از سوم ـ چهارم ماه رمضان مشغول خانه تکانی بود . روز سه شنبه ، من تلفن زدم به منزلش و گفتم که خواهرت ظهر اين جا می آيد. شما هم بياييد . شوهرش حسين آقا هم تهران بود. گفت : مامان من برای بچه ها لوبيا چيتی گذاشته ام. ظهر نمی آيم. گفتم نه گاز را خاموش کن ، بماند برای فردا. گفت آخر می خواهم زيرزمين خانه را تميز کنم. گفتم شما برو کارهايت را بکن و ظهر بيا.

اين بچه رفته بود تنهايی 200 متر زير زمين را تميز کرده و شسته بود. ظهر تماس گرفتم. گفتم چرا نيامدی. گفت منتظرم فائزه بيايد. فائزه آمد و او هم آمد اين جا نهار خورد و روی صندلی تکيه کرد. گفت مامان آن قدر کار کرده ام که دست هايم ديگر بسته نمی شود. عصر به ما گفت که شما با خواهرم بياييد منزل ما. ما هم عصر رفتيم آن جا. لباسی را که برای عقد بچه اش گرفته بود ، پوشيد. ما تا ساعت 7 آن جا بوديم و بعد آمديم. فردا صبح، خواهرش تماس گرفت و گفت مامان از « گيتی » چه خبر؟ گفتم از ديشب نديدمش. گفته بود می خواهم بروم حمام زير زمين را تميز کنم.گفتم چه کاری. اگر از نردبان سر بخورد و به زمين بيفتد ، کسی در منزل نيست . به نظرم کسی تلفن ما را هم گوش می داد مراقب تلفن ما بود. گفتم پس من هم می روم حياط را بشويم و يک مقدار رخت هم بريزم داخل ماشين لباس شويی. گفت کاری نداری و تقريباً ساعت 9 و نيم بود که ما تلفن را قطع کرديم. ساعت 10 همين خواهرش که در دبيرستان تدريس می کند ، تماس گرفت. شب خواب او را ديده بود که مجلس جشنی است قرآن گذاشته اند. خيلی مفصل! گفت ساعت 10 من زنگ زدم که بگويم افتخار چه کار کردی. من چنين خوابی برايت ديده ام. تماس گرفته و ديده بود که جواب نمی دهد. نگو همان وقت لعنتی کار خود را کرده بود. همان موقع اين ( قاتل ) توی خانه بوده است. می گفت باز دوباره ده دقيقه بعد تماس گرفتم که خوابم را برايش بگويم. ديدم تلفن اشغال بود. اين همان موقع توی خانه بوده و ديده که تلفن زنگ می زند . فوری گوشی را زمين می گذارد. اين هم ، توی آشپزخانه ، سيم جارو برقی توی پريز بود. از پشت سر استخوان گلويش را شکانده فشار داده بودند و آ ن خط باريک که انگار نخ قرقره اندخته بودند دور گردنش! او آشپزخانه را جارو می کرده ، قابلمه برنج خيس کرده اش هم روی گاز بود می گفت ساعت 11 که باز هم ديدم تلفن اشغال است ، گفتم حتماً دارد با کسی صحبت می کند با خيال راحت نمازمان را خوانديم و خوابيديم. نوه ام هم معمولاً ساعت 3 و نيم ـ 4 از مدرسه می آمد. از قضا آن روز ساعت 1 و بيست دقيقه از مدرسه می آيد. خاله اش می آيد و می گويد که آمدم ديدم محمد دم در ايستاده .... خدا نصيب هيچ کس نکند.

پدر : همسرش در ميان خاندان پورمحمدی ، جور ديگری بود.

مادر : شوهرش آدم بسيار خوبی بود.

پدر : دامادم منفور اين ها بود.

( برگرفته از نشريه « فتح » )

در ميان يادداشت های اکبر گنجی ، يک يادداشت نيز به طور خاص به ماجرای قتل خانم فخرالسادات برقعی اختصاص دارد که در آن مشخصاً از حجت الاسلام پور محمدی ، معاون فلاحيان در دوران وزارتش ( وزارت اطلاعات ) و عضو هيئت منصفه دادگاه ويژه روحانيت در محاکمه عبدالله نوری ، نامبرده می شود و توجه را به خود جلب می کند . گنجی در اين يادداشت از قتل فجيع و دلخراش خانم برقعی ، همسر پسر عموی حجت الاسلام پورمحمدی ، به عنوان عملی که « به دست نااهلان ذيل پروژه قتل وعام درمانی به قتل رسيد » ياد می کند و از آن چنين نتيجه گيری می کند :

برای اجرای پروژه قتل و عام درمانی و ايجاد امنيت به روشهای رعب آور و دهشت آوری افراد گوناگونی را به قتل می رسانند و با رد پا گذاشتن به ديگران می فهماندند که کار از کجا آب می خورد تا بقيه حساب کار خود را به کنند . ( برگرفته از نشريه « پيام امروز » )

اشاره :

ازتوضيحات و اشارات چنين بر می آيد که خانم برقعی بخاطر روابط خانوادگی شوهرش با مقامات بالای رژيم در معرض اطلاعاتی قرار می گيرد که می بايست به گونه ای سر به نيست گردد.