ملاقلي جولا يکي از ابواب حضرت بقية الله ارواحناله الفدا
ملاقلي جولا يکي از اوتاد است و درباره او گفته اند که يکي از ابواب حضرت بقية الله است .
تاجري از ثروتمندان تبريز صاحب اولاد نمي شد . هر چه نزد اطبا به معالجه پرداخت نتيجه اي نديد.
به نجف اشرف مشرف شد و مدتي در آنجا جهت تشرف خدمت امام عصر ارواحنا فداه به عمل استجاره مشغول بود . استجاره از سابق تا حال متداول بوده و هست . مردان پاک و پارسا از اهل نجف يا مسافرين ،چهل شب چهارشنبه نماز و اعمالي در مسجد سهله را به جا مي آورند و بعد به مسجد کوفه ميروند و در آنجا بيتوته مي کنند . در ظرف اين مدت ، يا شب آخر خدمت امام زمان عليه السلام مشرف مي شوند و بسا باشد که آن حضرت را نشناسند و بسياري از افراد اين اعمال را انجام داده و به مقصود رسيده اند .اين مرد تاجر تبريزي نيز پس از موفقيت و انجام آن اعمال شبي بين خواب و بيداري ، حالتي به او دست مي دهد و شخصي را مشاهده مي کند که به او مي گويد : نزد ملاقلي جولاي دزفولي (نساج و بافنده) برو ، به حاجت خود خواهي رسيد و ديگر کسي را نديد .
مرد تاجر مي گويد : تا آن وقت نام دزفول را نشنيده بودم ، به نجف آمدم و از دزفول پرسش نمودم.
به من آنجا را معرفي کردند ، با فردي که با من بود به دزفول رفتم .
به همراهم گفتم تو جائي بمان بعد تو را مي بينم . خودم راه افتادم و از مولا قلي جولا جويا شدم .
اغلب او را نمي شناختند ، تا فردي او را شناخت . گفت : بافنده اي است در زي فقرا و با وضع شما تناسبي ندارد . من آدرس او را گرفتم . روانه شدم تا به دکان او رسيدم .
فردي را ديدم با پيراهن و شلوار کرباس در محلي که يک متر در دو متر بود ، مشغول بافندگي بود .
تا مرا ديد گفت : حاج محمد حسين مطلب و حاجت شما روا شد ، بر حيرتم افزوده شد .بعد از اذن و اجازه بر او داخل شدم ، هنگام غروب بود ، اذان گفت و به نماز مشغول شد .به او گفتم من غريبم و امشب ميهمان شما هستم . قبول نمود .
چون پاسي از شب گذشت کاسه چوبي که قدري ماست در آن بود و دو قرص نان جويني در طيفي چوبين پيش رويم گذارد ، من با اينکه به غذاهاي خوب عادت داشتم با او شرکت کردم .
بعد تخته پوستي که داشت به من داد و گفت تو ميهمان مايي روي آن بخواب ، و خود روي زمين خوابيد .
نزديک سپيده بلند شد ، اذان گفت ، نماز صبح و تعقيب مختصري خواند .
به او گفتم : من اينجا آمدم و دو مقصود داشتم ، يکي از آنها عملي شد ، دومي آن است که با چه عملي به اين مقام رسيدي که ولي عصر ارواحنا فداه مرا به تو محوّل فرمود و از نام و ضميرم اطلاعم دادي ؟ گفت : اين چه پرسش است ، حاجتي داشتي روا گرديد ، برو .
به او گفتم : تا نفهمم نميروم ، چون ميهمان شمايم ، به پاس احترام ميهمان بايد مرا خبر دهي . گفت : در اين مکان به کار خود (جولائي) مشغول بودم ، در مقابل اين دکان ،خانه يک ستمکار بود و سربازي از آن حفاظت ميکرد ، يک روز آن سرباز پيش من آمد و گفت :از کجا براي خود غذا تهيه ميکني ؟گفتم : سالي يک خروار گندم مي خرم و آرد مي کنم و ميپزم و زن و فرزندي هم ندارم ، گفت : من در خانه اين مرد مستحفظم و خوش ندارم از مال اين ظالم استفاده کنم ، اگر قبول زحمت فرمايي ، براي من هم يک خروار جو بخر و بپز ، من روزي دو قرص نان از تو مي گيرم ، قبول کردم و او هر روز مي آمد دو قرص نان مي برد .اتفاقا روزي نيامد ، از او پرسيدم ، گفتند : مريض است و در اين مسجد خوابيده است . به آنجا رفتم از حال او جويا شدم ، خواستم طبيب برايش بياورم ، قبول نکرد ، گفت : احتياجي نيست .من امشب از دنيا مي روم ، چون نصف شب شد ، در دکانت مي آيند ، تو بيا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن ، بقيه آردها هم براي خودت .خواستم شب را پيش او بمانم ، قبول نکرد ، گفت : برو ، من نيز اطاعت کردم .نيمي از شب رفته بود که در دکان زده شد و گفتند ملاقلي بيرون بيا ، من از دکان آمدم به مسجد رفتم ، ديدم آن سرباز جان سپرده ، دونفر آنجا بودند ، به من گفتند : بدن او را به جانب رودخانه حرکت دهم ، اجابت کردم ، آن دو نفر او را غسل دادند ، کفن کردند ، بر او نماز خواندند و آوردند در مسجد دفن کردند .من به دکان برگشتم ، چند شب بعد در دکان زده شد ، کسي گفت : بيرون بيا ، من بيرون آمدم .گفت : آقا تو را طلب نموده است ، با من بيا ، رفتم . با اينکه اواخر ماه بود ، ولي صحرا مانند شبهاي مهتاب روشن بود و زمينها سبز و خرّم ، ولي ماه پيدا نبود .در فکر فرو رفته و تعجب مي کردم ، ناگاه به صحراي لور (شهري در شمال دزفول) رسيدم. از دور عده بزرگواراني را ديدم به دور هم نشسته اند و يک نفر مقابل آنان ايستاده است ، ولي در بين ايشان يک نفر جليل و از همه بالاتر بود ، به نحوي که هول و هراس مرا ربوده و استخوانهايم به صدا در آمد . مردي که با من بود گفت : قدري جلوتر بيا ، رفتم و بعد توقف کردم ، آن نفر ايستاده گفت : بيا ، بيم نداشته باش ، قدري جلوتر رفتم ، آن شخص که در بين آن جماعت از همه برتري داشت ، به يکي از آن عدّه فرمود : منصب سرباز را به او بده . به من گفت : براي خدمتي که به شيعه ما نمودي ميخواستم منصب سرباز را به تو بدهم ، عرض نمودم : من کاسب و بافنده هستم ، مرا به سربازي و سرهنگي چه ؟ مي پنداشتم که مي خواهند مرا به جاي سرباز نگهبان قرار دهند . تبسمي فرمود و گفت : منصب او را مي خواستيم به تو دهيم ، باز تکرار کردم و گفتم : مرا چه به سربازي. در اين هنگام يکي از آنها گفت : او عامي است به او بگوئيد منصب سرباز را مي خواهيم به تو بدهيم ، نمي خواهيم سرباز باشي و منصب او را به تو داديم ، برو . من برگشتم و در بازگشت هوا را تاريک ديدم و از آن روشني و سبزي و خرّمي هم در صحرا خبري نبود .از آن شب به بعد دستورات آقا يعني حضرت صاحب الامر ارواحناله فداه به من مي رسد و از آن جمله دستورات آن حضرت انجام گرفتن مقصد و حاجت تو بود .
اين حضرت مولاقلي جولا است که سلسله بسياري از اهل سير و سلوک و عرفان به او منتهي مي شود.
(زندگاني شيخ انصاري ، ص 53 ، گويند اين حکايت را حاج ميرزا احمد آبادي در جلد دوم الشمس الطالعه ،ص 352 آورده است و آن را از حاج محمد طاهر تاجر دزفولي در اصفهان نقل کرده است.)
ملاقلي جولا يکي از ابواب حضرت بقية الله ارواحناله الفدا |
|
جدیدترین مطالب سایت
- سه کلیپ تصویری از استاد فروغی در مورد شب قدر - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- سخنرانی استاد فروغی در موضوع اخلاق درخانواده - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- 144 سخنرانی کوتاه فارسی استاد فروغی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- مجموعه چهارم از نصایح فارسی حضرت استاد فروغی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- مجموعه سوم از نصایح فارسی حضرت استاد فروغی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- مجموعه دوم از نصایح فارسی حضرت استاد فروغی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- جلسه اخلاق حضرت زهرا (س) تبریز به مناسبت ایام فاطمیه - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- چند نکته و پرسش معرفتی - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
نظرات
آیا شما مطمئنیند که این شخص داستان که با شهرت جولاگر دزفولی بیان شده است با استاد آیت الله شوشتری یعنی حضرت ملا قلی جولا یکی است.؟!
من کمی کنکاش کرده ام اما مطمئن نشده ام.
شما تاریخ زندگی ملاقلی جولا و داستان مزبور تطبیق دهید اگر نتیجه ای یافتید ما را هم خبر کنید.
خداوند نگهدار شما باشد
fatemi84.blogfa.com