آنها فوری دست هایشان را جلوی صورت شان گرفتند و گریستند. ابوالادیان بیشتر نگران شد. بالاخره یکی از آنها با ناراحتی گفت: مولایمان از دنیا رفته است! پاهای ابوالادیان شل شد. فوری کنار دیوار نشست و سرش را میان دست هایش گرفت و گریه کرد. روز تلخی بود. ابوالادیان که نماینده امام حسن عسکری(ع) بود، نامه های زیادی را از شهر مدائن برای حضرت آورده بود. او اشک هایش را پاک کرد و برخاست. خیلی نگرانِ نامه ها بود. ابوالادیان باید هر چه زودتر نامه ها را به جانشینِ امام می رساند. اما جانشین او چه کسی بود؟! یاد حرف امام حسن عسکری(ع) افتاد. ایشان قبل از آن که او به سفر برود، گفته بود: وقتی به سامرا بازگشتی، از خانه من صدای گریه و عزاداری می شنوی ... .
او با نگرانی پرسیده بود: آقای من، اگر چنین شد چه کنم؟ و امام گفته بود: به کسی مراجعه کن که پاسخ نامه های مرا از تو بخواهد. او جانشین من است. او پرسیده بود: نشانه های دیگر او چیست؟
- کسی که بر جنازه من نماز می خواند.
و ابوادلادیان خواسته بود که باز هم امام نشانه دیگری بدهد! امام گفته بود کسی که از چیزهای درونِ همیان* تو خبر دهد. حالا ابوالادیان در بازگشت از مداین، هم غمگین بود، هم حیرت زده. او با غصه به درون خانه پا گذاشت. صدای شیون در اتاق ها بلند بود. ناگهان جعفر کذاب** را دید. جعفر کنار در ایستاده بود و به میهمان ها خوش آمد می گفت. جلوتر رفت. با چیز عجیبی رو به رو شد. مردم یکی یکی دست او را می گرفتند و امامت بعد از امام عسکری(ع) را به او تبریک می گفتند. تعجب کرد.
- یعنی او جانشین امام شده است؟ او که بدنام است. تا به حال خوراکش شراب و کارش قمار بوده و با ساز و آواز سر و کار دارد! ابوالادیان خواست به جعفر بی اعتنایی کند، اما مجبور شد به او سلام کند و با تردید به او تبریک بگوید. ناگهان خدمت کار امام عسکری(ع)، عقید، پیش جعفر آمد و گفت: ای جعفر، جنازه برادرتان کفن شد. برای نماز بیایید! جعفر تبسم کرد. ابوالادیان و چند نفری که در کنارش بودند، تعجب کردند. جمعیت پشت سرِ جعفر به حیاط رفت. جنازه امام را به حیاط آوردند.
صدای شیون زن ها بیشتر شد. ابوالادیان هم گریست. شیعیان جلوی جنازه صف بستند. جعفر جلو رفت و ایستاد تا نماز بخواند. تا آمد بگوید «الله اکبر»، کودکی از یکی از اتاق ها بیرون آمد. سرها ناخودآگاه سمت او چرخید. او با ناراحتی پیش جعفر رفت. چهره اش گندم گون بود. ردای جعفر را کشید و گفت: ای عمو! برو عقب. من برای خواندن نماز بر جنازه پدرم سزاوار ترم! چشم های شیعیان از شگفتی درشت شد. جعفر بی آن که حرفی بزند، مثل آدم های ذلیل، ناله ای کرد و گریخت.
ابوالادیان فوری از مردی پرسید: او کیست؟ مرد با خوشحالی پاسخ داد: او مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) است. تنها فرزند امام عسکری(ع). مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) فوری تکبیر گفت و نماز شروع شد. بعد از نماز، چند نفر امام عسکری(ع) را در میان گریه و شیونِ دوست دارانش به خاک سپردند. ابوالادیان با کنجکاوی به مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) نگاه می کرد. هنوز نمی دانست باید نامه ها را تحویل او بدهد یا نه. دایم به خودش می گفت: یکی از آن سه نشانه که امام عسکری(ع) گفته بود، درست درآمد، اما دو نشانه دیگر چه؟!
ناگهان مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) را در مقابل خود دید که به او گفت: ابوالادیان، پاسخ نامه ها را بیاور! ابوالادیان دست پاچه شد. با عجله و خوشحالی، دست در خورجین برد و نامه ها را درآورد و در دستانِ ایشان گذاشت. مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) به اتاق رفت. ابوالادیان همان جا ایستاد و به درِ اتاق خیره شد. سپس کنار جمعی از شیعیان نشست. او باز هم به فکر فرو رفت و به کیسه اش نگاه کرد و با خود گفت: عجیب است. هنوز کسی سراغ همیان را نگرفته ... حالا چه کنم؟! باز منتظر ماند تا خادمِ امام عسکری(ع) صدایش زد. سمت خادم رفت. خادم گفت: ابوالادیان تو هستی؟!
- آری منم!
- مولایم مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) فرمودند، در همیانی که نزد توست، هزار دینار طلاست که 10 دینارش فقط روکشِ طلا دارد!
ابوالادیان شادمان شد. آخرین نشانی هم درست بود. او همیانِ سنگین را در دستانِ خادم گذاشت. آن را شیعیانِ مدائن برای امام عسکری(ع) فرستاده بودند. خادم تشکر کرد و سکه ها را به اتاق برد. ابوالادیان که از خوشحالی، آرام و قرار نداشت، حالا خوب می دانست که جانشینِ امام، همان پسری است که اسمش مهدی است. شوق دیدن دوباره امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشّریف) ابوالادیان را از جا کند. از پله های اتاق بالا رفت تا با امام بیعت کند و دستش را ببوسد.
ناگهان چند مأمورِ حکومتی وارد حیاط شدند. میهمان ها از ترس عقب رفتند. ابوالادیان به اتاق نگریست. از امام خبری نبود. به عجله به اتاق های دیگر رفت. امام را ندید. سرش از غصه سنگین شد. سوی خادم رفت. دست او را گرفت و آهسته پرسید: امام کجاست؟ خادم به مأمورها نگاه کرد و آهسته جواب داد: نگران نباش! اشک در چشم های ابوالادیان جوشید.
پی نوشت:
* کیسه پول.
** او برادر امام حسن عسکری(ع) بود که با حضرت، رابطه خوبی نداشت. چون خوشگذران و بی فکر بود.