«تیر خطاست زنده‌گی»

منوچهر فرادیس

آن روز دقیق دوشنبه، ۲۶ عقرب، سال جاری بود. به قول زنده‌نام اخوان ثالث، خانه و خوان را آراسته بودیم که آن مهمان نام‌دار با دیگر مهمانان عزیز می‌آیند و باز یک شب خوش دیگر در کنار استاد رهنورد زریاب خواهیم داشت. بعد‌از‌ظهر بود. طبق معمول که استاد را دعوت می‌کردم به خانه، برایش زنگ زدم که چه ساعتی و کجا بیایم دنبالت؟ همین که گوشی را برداشت، طبق معمول احوال‌پرسی کرد و گفتم که استاد طلوع بیایم دنبال‌تان یا خانه؟ گفت قربان، صدای مرا نمی‌شنوی که بیمار شده‌ام؟ من در حال رفتن به تلویزیون طلوع هستم و امشب هم آمده نمی‌توانم. از این‌که گفت در حال رفتن به تلویزیون طلوع هستم، نگرانش نشدم؛ چون از پشت تلفن صدای استاد مثل گذشته بود و این‌که به تلویزیون طلوع می‌رفت، یعنی حالش زیاد بد نبود.

چند روزی گذشت و تلفنی با استاد گپ می‌زدم و مشکل جدی نداشت، تا این‌که شبی زنگ زدم، ولی استاد تلفن را برنداشت. نگران شدم. استاد معمولاً تا ساعت یازده و دوازده شب بیدار می‌بود و بعد می‌خوابید. اگر در روز تلفنش خاموش می‌بود، بلد بودم و می‌دانستم که صبح‌ها می‌نویسد تا ساعت دوازده و بعد ساعت دوازده تلفن را روشن می‌کند، اما آن شب زنگ می‌رفت و استاد گوشی را برنمی‌داشت. ظهر رفتم خانه‌اش. تنها چیزی که از وضع و حالش دانستم، این بود که خسته است و چیزی میل ندارد بخورد. دیگر چیزی نبود. نه درد داشت و نه گلایه‌ای از وجودش. گفتم استاد شب زنگ زدم، ولی تلفن را برنداشتی، نگران شدم. گفت سر شب به خواب عمیقی رفته بودم. در اتاقی که می‌خوابید و می‌نوشت، بودیم. گفت از آشپزخانه چای بیاور با شکر. آوردم. چای شیرین را نوشید و بعدش دارویی خورد.

دیگر آن روز، من از پیش استاد رفتم و نگران حالش بودم. فردا با جوان‌مرد پاییز به خانه استاد رفتیم. پرویز شمال دروازه را باز کرد. دیگر استاد در اتاقش به پشت دراز کشیده و خسته‌تر بود. انگار همه فراموش کرده بودیم که در عصر چه بیماری‌ای زنده‌گی می‌کنیم و اصلاً توجه به این مساله نداشتیم؛ چون استاد جایی نمی‌رفت و در خانه بود. فقط روزهای دوشنبه و چهارشنبه به تلویزیون طلوع می‌رفت و اصلاً به ذهن ما نمی‌رسید که این سرماخورده‌گی عادی سرانجام بدی دارد. استاد فقط سگرت می‌کشید و چیزی میل نداشت. پرویز غذای خوبی از انواع سبزی آورده بود و استاد اندکی خورد. بخاری گازی‌ای هم با خود آورده بود که اتاقک کوچک را گرم کرده بود.

رویدادها چنان شتابان آمد و گذشت که جز داغ‌ها در دل من، بقیه‌اش شتابان رفت و رویدادها و تسلسل آن را فراموش کرده‌ام و در ذهنم نمانده است؛ چون دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم جز استاد. نمی‌دانم دیگر چه کار کردیم و تا ساعت چند ماندیم، اما من و جوان‌مرد دوباره جدا شدیم و آمدیم خانه تا غذای شب را بیاوریم و پرویز شمال با استاد ماند. دوباره با ظرف‌های غذا ساعت‌های هفت شب رفتیم به خانه استاد. حالش بهتر شده بود و گفتم استاد آش آوردیم و برنج. گفت از بُرنج کمی بیاور. برنج را همیشه با ضم ب تلفظ می‌کرد و خوش داشت. چند قاشقی خورد و بشقاب را پس داد.

آن شب حالش خوش شد و با جوان‌مرد قصه کرد. درست سه ماه و چند روز پیش از این تاریخ بود که روزی برایش گفتم استاد با جوان‌مرد پاییز، فرزند همایون پاییز، به دیدن‌تان می‌آیم، مشکلی که نیست؟ گفت: نه، چه مشکلی؟ بیایید. از جوان‌مرد قبلاً برایش گفته بودم و آقای پاییز هم از جوان‌مرد و کارهایش گفته بود. رویش به سوی من بود که گفت: بعضی‌ها چنان هستند که در دیدار اول اعتماد آدمی را جلب می‌کنند، جوان‌مرد از همان جمله است. شگفتی‌آور بود که جوان‌مرد در دیدار اول اعتماد استاد را به دست آورده بود. جوان‌مرد هم در بیماری استاد نشان داد که بی‌جا اعتماد نکرده بود و او واقعاً جوان‌مرد است.

فردایش وقتی رفتیم، دیگر از آن استاد زریاب شب، خبری نبود. بانو مسعوده دروازه را باز کرد. داخل اتاق استاد شدم. نفس کشیدنش صدا داشت و ناآرام بود. همین که استاد را دیدم و چند لحظه‌ای گذشت، به صورتم اندکی خیره شد و با کمی تندی به شتاب گفت: رمان زن بدخشانی ناتمام ماند! جمله چنان بود که کم پیش می‌آمد استاد مرا جدی مورد خطاب قرار بدهد و چیزی بگوید. این جمله از ژرفای جانش می‌آمد، اما خودم را نباختم و گفتم نه استاد، این‌طور نگویید. استاد چیزی نگفت، چون آن‌چه ما در آیینه دیده نمی‌توانستیم، او در خشت خام می‌دید.

تصمیم این شد که استاد را ببریم به شفاخانه. بودنش در آن خانه سرد مکروریان مناسب نبود. به آقای محمد‌کاظم زنگ زدم و جریان را گفتم. چند لحظه بعد زنگ زد که با آقای سید‌نصیر علوی هماهنگ کرده است و استاد را انتقال بدهید. شماره تلفن آقای علوی را داد. قبلاً اسم آقای علوی را شنیده بودم، اما به او آشنایی نداشتم‌. وقتی زنگ زدم، بدون این‌که بشناسد، تلفن را پاسخ گفت. برایش گفتم من از شاگردان استاد زریاب هستم… نهایت مهربانی و لطف کرد.

مختصر لباسی پوشاندیم. دیگر آماده شده بودیم که استاد را از طبقه ششم پایین کنیم و ببریم به شفاخانه. پرویز شمال دو نفر را از شفاخانه خصوصی خواسته بود که تست کرونا بگیرند. آنان و پرویز شمال هم رسیده بودند‌. تست گرفتند و رفتند. استاد را از خانه بیرون کردیم. با عصایی که در روزهای آخر به خاطر درد پایش گرفته بود، به زحمت و بسیار آرام‌ چند‌گامی از زینه‌ها پایین شد. دیدم که این‌گونه نمی‌شود و در آن دهلیز سرد بیش‌تر اذیت می‌شود. گفتم استاد دست‌های‌تان را به من بدهید و من شما را روی دوشم پایین می‌کنم. قبول نمی‌کرد، اما راضی‌اش ساختیم و استاد روی پشتم قرار گرفت. پایین شدیم و سوار موتر رفتیم به شفاخانه… همین که رسیدیم، با دستگاه کوچکی ضربان قلب و آکسیجنش را دیدند. ضربان قلب ۹۱ و آکسیجن خونش از ۸۱ تا ۸۵ در نوسان بود. خونش معاینه شد، ادرار، عکس مغز و عکس شش‌ها و تقریباً معاینه عمومی شد. از این اتاق به آن اتاق و از زیر این ماشین به زیر آن ماشین استاد را بالا و پایین می‌کردیم؛ اما آن بزرگوار صبور بود و تندی و بی‌حوصله‌گی نمی‌کرد. استاد بیماری را مسخره می‌کرد که جسمش را خسته ساخته بود، اما در اراده او خللی نبود.

استاد بستری شد. عجیب بود، خیلی عجیب‌. در آن سن‌و‌سال، استاد هیچ بیماری‌ای نداشت، هیچ. نه چربی خون، نه شکر، نه مشکل قلب، نه کلیه، نه جگر و نه هیچ مرض دیگر.

وقتی بستری شد، مثل گذشته گفت که بروید دیگر. بانو مسعوده، خواهر همسر استاد، چون پروانه‌ای گرد او می‌گشت و تیمارداری می‌کرد. گفت مسعوده را هم برسانید. بانو مسعوده گفت من امشب این‌جا هستم.

فردا تست کرونای شفاخانه شخصی آمد که منفی بود. خوشحال شدیم. خیلی خوشحال شدیم که کرونا نیست. تست دیگری گرفته شد، آن تست نیز منفی آمد. دل ما جمع شده بود.

از دوستان استاد و مقام‌های دولتی و غیر ‌دولتی می‌آمدند و می‌رفتند، اما در این میان تنها عطامحمد نور پی‌گیر بود. هر روز و هر شب از دفتر آقای نور، ذبیح فطرت و حسینی مدنی تماس می‌گرفتند و می‌گفتند که آقای نور گفته است هر آن کمکی که از ما ساخته است، امر کنید، دقیقاً با همین جملات. هر روز جویای حال استاد بودند. اما داکترها می‌گفتند که وضع استاد به گونه‌ای نیست که شما بتوانید بیرون از کشور منتقل کنید.

آن روز گذشت و شبش جوان‌مرد به بالین استاد ماند. فردا‌شبش من به بالین استاد ماندم. حالش روز‌به‌روز بهتر می‌شد و این ما را خوشحال می‌ساخت. پیام‌هایی که در تلفن خودش می‌آمد و پیام‌هایی را که برای استاد به تلفن من، دوستانش از سراسر جهان و داخل کشور می‌فرستادند، می‌خواندم. با لبخند و شوخی گفتم استاد بانو اسما پارسیان اخطارتان داده است. با کمی تندی پرسید: چه گفته؟ گفتم نوشته که به استاد بگو به من قول دادی بار دیگر بوشهر می‌آیی و در خلیج فارس باز هم آب‌بازی می‌کنی و مهمان من می‌شوی، بگو برایش که قولت یادت نره. لبخندی زد و خوش شد.

در آن شب و روزها سید‌نصیر علوی غذا می‌فرستاد و هر روز و هر شب ظرف‌های غذای به اصطلاح پرهیزانه بود که از سوی بانو رویا سادات به اتاق استاد می‌آمد.

نزدیک‌های ساعت نه صبح بود که بهتر شد و بیدار و گفت برایم چای بیاور. گفتم حتماً استاد. لبخند زد و گفت مثل همدان نشود. در ایران‌گردی در همدان جای هوتل به مهمان‌خانه‌ای رفتیم که شب استاد چای خواسته بود، ولی نیاورده بودند. رفتم چای را آوردم. چای را نوشید. حالش که بهتر شد، گفتم استاد دیشب گفتی که خواب دیدم، حالا خواب‌تان را قصه کنید. گفت بلی… در خوابش امام ابوحنیفه را دیده بود که هر دو کودک هستند و مدرسه می‌روند… این خواب را در جای دیگر کامل روایت خواهم کرد. این خواب به یادم انداخت که باری گفته بود تو می‌دانی من چند بار قرآن را با ترجمه خوانده‌ام؟ گفته بود من قرآن را با ترجمه سیزده بار خوانده‌ام و یک دور کامل از تفسیر حجیم کشف‌الاسرار وعده ابرار میبدی را نیز خوانده‌ام. این قصه‌ها باشد برای نوشته دیگر که او چه با ظرافت با این کلام آسمانی آشنا بود و هرگز فراموشم نمی‌شود وقتی نقدی شده بود به نام «تکرار در داستان‌های رهنورد زریاب»، برای من استاد از قرآن مثال آورده بود و سوره رحمان را با چه دقت و ظرافتی از حفظ برایم قرائت کرده بود. آن‌جا شرح داده بود که ببین بعد هر آیه، یک آیه تکرار می‌آید…

دِیگر روز بود که بانو انیسه شهید با بانو نبیله اشرفی آمدند. فضای اتاق فضای دیگری شد. تا چشم استاد زریاب به انیسه شهید افتاد، با صدای آرام اما ذهن روشن و بیدار مصرعی از امیر خسرو دهلوی خواند: به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد… خودش با جسم خسته اما روان استوار و محکم در بستر بود، اما با خواندن این مصراع، گلویم را بغض گرفت و اشک‌های نخستین آن‌جا ریخت.

شش روز در شفاخانه ماند و از نگاه عمومی وضعیتش بسیار خوب شده بود، اما یک روز صبح معاون شفاخانه با جمعی از داکترها آمدند و گفتند شما بیرون باشید. من در یک اتاقک بودم و چیز زیادی دستگیرم نشد. وقتی آنان رفتند، استاد گفت فکر می‌کنم من رفتنی شده‌ام. همین‌قدر فرصت که بدهد رمان زن بدخشانی تمام شود، دیگر خواستی ندارم. گفتم نه استاد، این داکتران تازه فارغ شده‌ هستند و برای آموزش عملی آنان را آورده‌اند. استاد چیزی نگفت و من هم آن‌چه همان لحظه به ذهنم آمده بود و می‌توانستم بگویم، همین بود. شاید در دلش گفته باشد که فرادیس، تو هم حالا ما را گپ می‌دهی؟! فردای آن روز که جمعی از داکترها آمده بودند، دوباره مسوولان ارشد شفاخانه آمدند و گفتند که باید استاد را به جای آرام و بدون سر‌و‌صدا انتقال بدهید تا تقویت شود، چون فضای شفاخانه برایش مناسب نیست. من درک کرده بودم که در شش‌های استاد مشکلی هست که آن‌ها خود را به نافهمی می‌زنند. فردای آن، پرویز شمال به هر صورتی که بود، هماهنگی کرد تا استاد به بگرام منتقل شود. استاد راضی نبود که به بگرام برود و این از ظاهرش هویدا بود. شمال استاد را قانع کرد که برود. استاد گفت تو هم باید باشی. وقتی استاد به بگرام منتقل شد، کرونا در وجود من خود را آشکار کرد. یک سو درد بدنی خودم بود و طرف دیگر استاد که پی ‌هم هر روز و شب با پرویز شمال تماس می‌گرفتم تا از چگونه‌گی وضع استاد باخبر شوم.

‌چیزی را که توقع نداشتیم، اتفاق افتاد. پرویز گفت که شفاخانه بگرام از استاد تست گرفته است و می‌گویند که دقیقاً نوزده روز پیش استاد آلوده به ویروس کرونا شده است. این ضربه بدی بود. دل‌خوشی‌ها گرفته شد.

پنج روز در بگرام ماند، اما با خواست خود دوباره به کابل منتقل شد. به مسوولان شفاخانه بگرام گفته بود که من از مرگ هراسی ندارم، اما دوست دارم در بین دوستانم بمیرم. ظاهراً رویه داکتران سیاه‌پوست خوب نبوده است، برخلاف داکتران سفیدپوست که مهربانی می‌کردند. این از عجایب روزگار و جهان ما است!

وقتی استاد را به شفاخانه چهار‌صد بستر منتقل کردند. دیگر من با کرونا دست و پنجه نرم می‌کردم و عملاً رفتن و دیدن استاد برایم ناممکن شده بود.

وقتی استاد در چهار‌صد بستر، بستری شد، همسرش بانو سپوژمی زریاب به کابل رسیده بود و دخترش شبنم زریاب از فرانسه پیش‌تر رسیده بود. خوشحال بودم که آنان در کنار پرویز شمال و بانو مسعوده هستند و استاد به قول خودش در میان دوستانش است. البته آنان تا برگه پرواز و تست منفی کرونا را گرفتند، فرصتی گرفت تا برسند. شبنم پرستاری عالی و بی‌مانندی از پدر دانش‌مند و نامدارش کرد که آفرین باید گفت و هزاران آفرین به چنین دختر و به چنین پدر و مادری که چنین دختری پرورش داده‌اند. بانو سپوژمی نیز توانست در روزهای آخر در کنار یار و همسرش باشد و به قول پرویز شمال که گفت نمی‌خواهد جزییات نقل شود، اما جریان همین بوده است که این دو نام‌دار ادبیات کشور، رهنورد و سپوژمی، در روزهای آخر چیزهای فراوانی با هم گفتند و از دیدن هم خیلی خوشحال‌ بودند. من روزهای آخر بخت این را نداشتم که تیمارداری استاد را بکنم و شاهد حالش باشم، اما پرویز شمال خوش‌بخت بود که تا آخرین نفس استاد، با او ماند. پرویز حکایت‌های شنیدنی از گفت‌وگوهای استاد زریاب و بانو سپوژمی دارد. این زن و شوهر با آن‌که به خواست خودشان یکی در کابل و دیگری در فرانسه زنده‌گی می‌کرد، اما صمیمی بودند و هم‌دیگر را درک کرده بودند. استاد پذیرفته بود که در کابل باشد و به تنهایی و داشتن خلوت خود کتاب‌هایش را در سرزمینی که دوست داشت، بنویسد و همسرش نیز در فرانسه پذیرفته بود که باشد و به قول استاد زریاب به پرورش فرزندان برسد.

همه چیز را نمی‌شود در این متن بنویسم و جایش هم نیست، اما فراوان گفته‌هایی از استاد هست که باید بنویسم. ما سرزمین شفاهی و شایعه هستیم، برای همین از یک روایت، ده تعبیر نادرست داریم. اکثر روایت‌های ما نیز شفاهی است، نه مستند. استاد شیفته این سرزمین بود و این سرزمین را دوست داشت. برای همین با همه مشکلات و نبود برق و آب و وجود سرما‌ی زمستان کابل، می‌ساخت، اما زنده‌گی راحت و بی‌دردسر را در اروپا دوست نداشت. او می‌توانست اصلاً به کشور برنگردد و مثل اغلب که مقام دولتی هستند و بعد از برطرفی یا استعفا دوباره به کشوری که از آن آمده‌اند برمی‌گردند، برگردد. او اما این سرزمین را دوست داشت و ترکش نکرد؛ سرزمینی که سرمای بلاک‌های مکروریان و کرونایی که در یکی از آپارتمان‌های آن در خانه دوستی که مهمان کرده بود به آن مبتلا شد؛ دوستی که تا حال نمی‌دانم وضعش چطور است و نه سلامی و نه پیامی از او برای استاد در جریان بیماری‌اش، تا آن‌جا که من آگاهی دارم، نیامد.

صبح تلخ‌ترین خبری را که هرگز آماده‌گی شنیدنش را نداشتم، خواندم: روح استاد چند دقیقه پیش به آرامش رفت و همه‌مان را ترک کرد. این پیام پرویز شمال که ساعت ۵ صبح ارسال شده بود، کوتاه بود و کوبنده.

آن‌چه در خاک‌سپاری اتفاق افتاد، به میل دل استاد بود، اما خلاف میل ما، لااقل من. استاد همیشه می‌گفت وقتی من مردم، بدون سر‌و‌صدا مرا دفن کنید و در مرگ من هوش کنید گریه و ناآرامی نکنید. می‌گفت مرا با شادی و سرور به خاک بسپارید.

من به جزییات نمی‌پردازم، اما کفن و دفن استاد نشان داد که دوستانش با آن‌که سن‌و‌سالی از آنان گذشته است، بی‌تجربه بودند. در ضمن استاد میلیاردر نبود، اما فقیرمشرب و چطور و چنانی که نوشته‌اند، هم نبود. او تا آخرین‌ روزها که صحت داشت، کار می‌کرد و می‌خواند و توقف نداشت و معاش آبرومند و خوبی داشت که می‌توانست چند سال دیگر هم اگر کار نکند، از پس‌اندازش زنده‌گی‌ کند.

در ماه‌های آخر این بیت بیدل دهلوی را بسیار تکرار می‌کرد و می‌گفت به نظر من بیدل از هایدگر بهتر گپش را بیان کرده است. هایدگر می‌گوید ما بدون این‌که خواسته باشیم، به این جهان پرتاب شده‌ایم. استاد آن بیت را می‌خواند:

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد

کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زنده‌گی

آری استاد، «تیر خطاست زنده‌گی».

دکمه بازگشت به بالا